📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۲ دی ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 23 December 2023
قمری: السبت، 9 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️11 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️20 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️21 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#حدیث🌱
مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام❤️
لاغِنى کَالْعَقْلِ، وَ لافَقْرَ کَالْجَهْلِ، وَلامیراثَ کَالاَْدَبِ، وَلاظَهیرَ کَالْمُشاوَرَةِ
ثروتى، چون عقل، و فقرى، چون جهل، و میراثى، چون ادب، و پشتیبانى همچون مشورت نیست.
تحف العقول ص ۸۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایان چشم انتظاری مادر
#شهید_سید_کمال_خالقی...🌷🕊
✍پیکر مطهر پاسدار شهیدی که
روز ۲۷ آذر در جزیره مجنون جنوبی با پلاک هویت کشف گردید، شناسایی شد
🌷طلبه پاسدار شهید سید کمال خالقی شناسایی شد
لحظات اعلام خبر کشف و شناسایی شهید به خانواده محترم شهید
نماز سکوی پرواز 13.mp3
3.67M
#نماز 13
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣صدای خدا رو می شنوی؟
داره عاشقانه و بیقرار، دعوتت می کنه!
📣حی...حی...حی الصلاه
بدووو...من منتظرم!
💓گوش کن...صدای خدا میاد
🔰 کمک به خ !
●به فقرا و حاشیهنشینهای قرچک و ورامین خیلی کمک میکرد. ظرف و ظروف و روغن و خوار و بار ( ارزاق ) را بستهبندی میکرد و پشت نیسانش میگذاشت و شبها به خانه فقرا و ایتام میبرد و به آنها میداد.
مقدار از درآمدش را بدون اینکه کسی بداند به خیریه کمک میکرد.
●بعد از شهادت تماس گرفتند که فلانی هرماه مبلغی کمک میکردند، اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شده است.
● عادت نداشت کارهای خیری را میکند را برای کسی توضیح دهد. فقط یک بار آجیل عید را از هر چیز دو بسته خریده بود و داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته بود«خ» وقتی تعجب مرا دید ، گفت : « اینها برای خیریه است .»
● سه روز بعد هز شهادتش از آسایشگاه کهریزک تماس گرفتند و جویای حال مهدی شدند وقتی گفتیم شهید شده با ناراحتی گفتند که ماهی ۶۰۰ هزار تومن به آسایشگاه کمک میکرد.
به نقل از همسر و مادر شهید | کتاب؛ بابا مهدی
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مصاحبه ای شنیدنی از رزمندهای ارتشی در اوائل جنگ با رژیم بعثی عراق
💠 غیرتمندی، مروت، ولایت مداری و اخلاص، در کلام و چهره اش موج می زند... ای کاش امروز هم همه از این روحیه، درس بگیریم...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آينه💗
قسمت27
🦱وارد اتاق بازجويی شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه های مكانی ... برای
صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلاً خوشش نيومده ...
- واقعاً جای عجيبی برای يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ...
به يكی از افسرها سپرده بودم توی اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه ای رو روشن كنه ... نمی
خواستم چيزی رو از دست بدم ...
شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتی خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعاً توی قتل يا فروش مواد
دخالتی نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسی اون حرف ها رو نمی شنوه ...
هر چند سؤالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويی براش
نگران كننده بود...
حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو
زير و رو كرده ... و پای گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از
دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستی نمی دونست
اونها نوجوانن ... با كلی انرژی و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتی جرأت حرف زدن با شما رو هم
نداشتن ... شك نكنيد اگه می خواستيد به طور رسمی حتی با لوسی اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش
آموزی كه توی حياط باهاش حرف زديد ... فكر می كنيد اجازه می داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه
اصلاً من نمی فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقی و قانونی ای بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم
داره ...
سؤال جالبی بود ...
🦱شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلی وقته آقای پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توی اين
مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكی در ارتباط باشه...
🦱كمی خودش رو روی صندلی جا به جا كرد فرد مشكوك ... در ارتباط با قتل... فكر می كنيد ممكنه مدير توی مرگ كريس دست داشته باشه...
نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمی كنم ... اون هر كی باشه بهش نمی خوره بتونه كسی رو بكشه ...
بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ...
- گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتی با پرونده سازی و بهانه های الكی ... دانش آموزهايی رو كه توی
گنگ بودن يا حتی حس می كرده مدرسه رو دچار مشكل می كنن، اخراج كرده ... يعنی به تنهايی برای
دانش آموزها پرونده سازی می كرده ... قطعاً برای اين كار به كمك احتياج داشته ...
اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادی نبود ... تمام كارهايی كه جان پروياس انجام داده ... می
تونسته فقط برای خالی كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ...
هر چند پاسخ اين سؤال و اون نيروهای كمكی ... می تونستن من رو به سرنخ اصلی پرونده برسونن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت28
چند لحظه رفت توی فكر، نه ...آدم مشكوكی به نظرم نمياد ... هر چند من توی محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش
آموزها و مديريت دبيرستان بدم ...
مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جوانی شون غيرقابل كنترله ... كار راحتی
نيست ... اما هر چی فكر می كنم هيچ دليلی نمی بينم كه آقای مدير بخواد با كريس درگير بشه ...
كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطری برای اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمی شد .
هيچ خطری ... يعنی بايد دنبال نقاط خطر می گشتم ... به نظر می اومد جان پروياس ... به راحتی می تونست افرادی رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور... اگه جان پروياس سركرده
فروش مواد باشه ... و كريس به نوعی واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته
... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بياد ...
يعنی ممكن بود كريس واقعاً
باهاشون همدست نبوده باشه
و من آخرين سؤال و ضربتی ترين شون رو برای دقايق آخر گذاشته بودم ... زمانی كه اون در اوج حس
آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمی تونست محاسبه شده و كنترل
شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولی مهم
توی در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ...
🦱 آقای بولتر ... چرا توی ليستی كه به من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضی دبيرستان تون رو ننوشته
بوديد ...
جا خورد و برای چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند برای لحظات بسيار كوتاهی بود ... اما چه چيزی
در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار می داد ...
آقای ساندرز تقريباً با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلی خوبی داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش
رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره
مشخص بود داره ذهنش رو با طولانی كردن جملات متمركز می كنه ...
اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهای اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ...
لبخند غير منتظره ای صورتش رو پر كرد ...
آقای ساندرز يكی از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... برای همين خيلی مورد توجه و حمايت آقای
پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبی هم با همه بچه ها داره ... نمی دونستم ميشه به عنوان يه دوست
مطرحش كرد يا نه چون به هر حال نفوذش روی بچه ها عموميه ...
و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه ای... مديری كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها
آزاد می كنه ... با يه وجهه اجتماعی موجه و عالی ... با كمك معلم با اعتباری كه رابط بين مدير و بچه هاست ...
نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب می كنه ... و افرادی مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره
و رفتار می تونن گزينه های خوبی برای پخش خورده ای وسيع باشن ...
تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزی بود كه قبلاً به عضويت
توی گنگ شناخته شده بوده ... برای چنين نقشه و برنامه استادانه ای يه نقطه ضعف حساب می شد ...
اما چرا كشته بودنش... از روی پول مواد، كش می رفته ... بازپرداختش به تاخير افتاده ... با كسی
درگير شده ... يه معتاد اون رو كشته بوده... و دنيايی از سؤال های ديگه ... سؤال هایی كه تا به جواب نمی رسید ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ...
در هر صورت، مشخص بود چرا آقای بولتر نمی خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سری از حقايق رو مخفی می كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادی ... شجاعتی در حد حماقت می خواست ... افرادی
كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... می تونن توی روز روشن از شرت خلاص بشن....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت29
رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون رو از خارج ماجرا ببینم...
فیلم رو پخش کردم ... این بار با دقت بیشتر روی حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد ...
محو فیلم بودم که اوبران از در وارد شد ...
چی می بینی ...
فیلم ضبط شده حرف های آقای🦱بولتر ...
صندلی رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ...
راستی گوشی مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چیز خاصی توش نبود ... یه سری فایل صوتی ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هایی که دیروز باهاشون حرف زده بودیم ... بازم آوردم خودتم اگه خواستی یه نگاه بهش بندازی
گوشی رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقیق نگاه می کرد ... تا زمانی که فیلم به آخرش رسید ...
این چرا اینقدر جا خورد...
هر چند چهره اش تقریباً توی نقطه کور دوربین قرار گرفته و واضح نیست اما کامل معلومه از شنیدن اسم ساندرز بهم ریخت ...
تصور کن معاون یه دبیرستانی و با گروه مواد فروش حرفه ای طرف ... جای اون باشی نمی ترسی ...
از جا بلند شد و صندلی رو برگردوند سر جای اولش ...
چرا می ترسم ...
اما زمانی که نفهمن من لو شون دادم و مدرکی در کار نباشه ... برای چی باید بترسه... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودی بیاد توی دادگاه بإیسته و علیه شون شهادت بده ...
سؤال خوبی بود ... سؤالی که اساس تنها نظریاتم رو برای رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل زیر سؤال برد ... هیچ مدرک و سرنخی نبود ... اگر این افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در می اومد ... پس چطور می تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پیدا کنم... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پیدا می کردم ... اگر اون هم هیچ چیزی ندیده بود و هیچ شاهدی پیدا نمی شد چی...
دوربین های امنیتی بیمارستان ثابت کرده بود دنیل ساندرز در زمان وقوع قتل توی بیمارستان بوده ... و هیچ جور نمی تونسته خودش رو توی اون فاصله زمانی به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده شب قبل هم، دوربین ها رفتن کریس رو به بیمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتی اگر در فروش مواد دخالت داشت یا حتی دستور مرگ کریس رو صادر کرده بوده ... هیچ ارتباط یا فرد مشکوکی توی اون فیلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ...
فقط می موند جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... و اگر اونجا هم بی نتیجه می موند اون وقت دیگه به صفحه مانیتور نگاه می کردم و تمام این افکار بی وقفه از بین سلول های مغزم عبور می کرد ... دستم برای پاک کردن فایل ... سمت دکمه تایید می رفت و برمی گشت ... و همه چیز بی جواب بود
حالا دیگه کم کم ... احساس خستگی، آشفتگی و سرگردانی ... با کوهی از عجز و ناتوانی به سراغم اومده بود ... حس تلخی که همیشه در پس قتل های بی جواب بهم حمله می کرد
پرونده هایی که در نهایت ... قاتل پیدا نمی شد ... گاهی ماه ها ... سال ها ... و گاهی هرگز صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت30
فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...
گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ...
قبل از اینکه قطعاً گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...
صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد...
با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...
اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم...
با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ...
نفس بکش ... نفس بکش ...
اما قدرتی برای این کار نداشتم ...
سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...
بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی
لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ...
حالت خوبه توماس!؟
خوبی؟
دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سؤالش رو تأیید کردم ...
نفس می کشیدم ...
اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ...
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۳ دی ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 24 December 2023
قمری: الأحد، 10 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🔰 حضرت فاطمه عليها السلام:
خوش رويى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فرد خوش رو واجب مى كند .
📚بحار الأنوار، ج 75، ص 401.
#حدیث
#حضرت_زهرا
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهیدسجادطاهرینیا
ولادت: ۱۳۶۴/۰۵/۲۳ رشت، گیلان
شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۱ حلب، سوریه
مزار مطهر شهید: گلزار شهدای رشت
فرزندان: دو فرزند، محمد حسین و فاطمه رقیه
🔖خصوصیات رفتاری شهید:
✍اهل صدقه بود، ساده میپوشید و کم می خورد، به خواندن نماز شب همت داشت، اهل دعا بود، برای انجام مستحبات تلاش میکرد. هر روز قرآن میخواند و احترام پدر و مادر خود را نگه میداشت، هرگز به نامحرم نگاه نمی کرد.
_ بسیار مهربان و دلسوز بود، هم در خانواده و هم در میان دوستان. علاقه ی بسیار زیادی به حضرت رقیه( سلام الله )داشتند و فرزندانشان، هدیه ی حضرت رقیه ( سلام الله) بودند.
دو عملی که شهید، از پدران شهدا آموختند و هر روز انجام دادند.
_۱) خواندن زیارت عاشورا
_۲) قناعت کردن در تمامی کارها
📝 نامهی شهید به فرزندانشان:
دوست دارم فاطمه خانم، حافظ قرآن و محمد حسین قاری قرآن شوند.
شما دو نفر عزیزتر از جانم هستید. شما را قسم می دهم که باعث رو سفیدی مادرتان باشید.
خانم فاطمهی عزیز، #حجابت را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن.
دوستدار شما، پدری که همیشه به یادتان است.
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_سجاد_طاهرنیا_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
نماز سکوی پرواز 14.mp3
4.18M
#نماز 14
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣وقتی به رکوع مشرف میشی،
یادت باشه؛
در برابر تنها عظمت هستی، خم شدی...
💓همون عظیم ترینی
که باهمه عظمتش،مشتاق حضور تو،
سرسجاده عاشقی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یک #فیلم_استثنایی و واقعی از خط مقدم و در یک قدمی تا شهادت
🔹️ آیا تا به حال #پل_صراط را دیده ای؟ یا از اوصاف اش شنیده ای؟
◇ این جا خود خود #قیامت است، این #سر_پل_صراط است که در فیلم می بینید.
◇ #مردان_خدا اینگونه عبور کردند
◇ اینجا عملیات کربلای پنج در #شلمچه است ، اینجا سر پل کانال پرورش ماهی است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهدای غواص
ویژه شهدای #کربلای چهار
و تو چه میدانی از #کربلای_چهار؟
🌷🌷🌷🌷
#شب_غواصان شب جانبازی صدها گردان ... گردان های لشکرهای ۱۴ امام حسین و ۴۱ ثارالله، نجف اشرف، قمربنی هاشم،
و... آن شب در نهرعرایض و خین چه خبرهایی بود
درهای بهشت از ام الرصاص و بلجانیه باز می شود و قایق ها ؛ #غواصان و پرواز هزاران یار عاشورایی حضرت روح الله.
. رفتند و به وصال یار رسیدند
وما اندر خم این چهار روز دنیا گرفتار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
حماسه کربلای چهار چه بود
دستهای بسته غواصان
#کتاب خاطرات دردناک #ناصر_کاوه
معذرت_بابت_تلخی_روایت
برای مطالعه تفضیلی عملیات کربلای چهار به آدرس زیر مراجعه کنید:
حماسه کربلای ۴ چه بود؟ / خبری که سرآغاز یک موج مردمی شد / چرا ابوالخصیب؟
حماسه-کربلای-4/
💠 صلواتی هدیه به ارواح مطهر همه شهدای
خاصا شهدای
#کربلای_چهار
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت31
چه اتفاقی افتاد ...
چرا اینطوری شدی...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
دنبالم بیا ... باید یه چیزی رو بهت نشون بدم.
با همون سر و صورت خیس از دستشویی زدم بیرون ... لوید هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شیشه ای ...
بشین رو صندلی ...
هدست رو گذاشتم روی گوشش و همون فایل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببینم اما اون بدون هیچ واکنشی فقط چشم هاش رو بسته بود
با توقف فایل ... چشم هاش رو باز کرد ... حالتش عجیب بود ... برای لحظاتی سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... نفس عمیقی کشید ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
این چی بود...
نمی دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادی نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممکن بود ... ما هر دومون یک فایل رو گوش کرده بودیم ...
از روی صندلی بلند شد ...
🥺 چه آرامش عجیبی داشت ...
این رو گفت و از در رفت بیرون ... و من هنوز متحیر بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقی که افتاده بود آرام نمی شد ...
تمام بعد از ظهر بین هر دوی ما سکوت عجیبی حاکم بود ... هیچ کدوم طبیعی نبودیم ... من غرق سؤال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
🥺میزمون رو به روی همدیگه بود ... گاهی زیر چشمی بهش نگاه می کردم ... مشغول پیگیری های پرونده بود ... اما نه اون آدم قدیمی ... حس و حالش به کندی داشت به حالت قبل برمی گشت ...
حتی شب بهم پیشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنین حرفی می زد ... با این بهانه که امشب تنهاست ... و کیسی به یه سفر چند روزه کاری رفته ...
بهتره بیای خونه ما ... هم من از تنهایی در میام ... هم مطمئن میشم که فردا نخوام از کنار خیابون جمعت کنم ...
بهانه های خوبی بود اما ذهنم درگیرتر از این بود که آرام بشه ... از بچگی عشق من حل کردن معادلات و مسأله های سخت ریاضی بود ... ممکن بود حتی تا صبح برای حل یه مسأله سخت وقت بگذارم ... اما تا زمانی که به جواب نمی رسیدم آرام نمی شدم ... حالا هم پرونده قتل کریس ... و هم این اتفاق ... 🥺
هر چند دلم می خواست اون شب رو کنار لوید باشم تا رفتارش رو زیر نظر بگیرم و ببینم چه بلایی سر اون اومد ... و با شرایط خودم مقایسه کنم ... اما مهمتر از هر چیزی، اول باید می فهمیدم چی توی اون فایل صوتی بود
فایل ها رو ریختم روی گوشی خودم ... و اون شب زودتر از اداره پلیس خارج شدم ... مقصدم خونه کریس تادئو بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت32
🏻🦳پدرش در رو باز كرد ...
چقدر توی اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من
افتاد ... تعللی به خودش راه نداد ...
🥺قاتل پسرم رو پيدا كردي...
حس بدی وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتری برای پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
می تونستم در برابر اون چشم های منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخی پيدا نكرديم
اون غرق اندوه در پی پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوی پيدا كردن جواب سؤال ديگه ای اونجا
بودم ... برای لحظاتی واقعاً از خودم خجالت كشيدم ...
خير آقای تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما می خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزی گوش
كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
🥺انتظار و درد ...
از توی در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد ... همه مون توی اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم های پدرش پر از اشك شد ...
و تمام صورت مادرش لرزيد ...
آقای تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت ... داشت بهش قوت قلب می داد ...
من كه چيزی نمی دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
خانم تادئو شما چطور ...
اينها روی گوشی پسرتون بود ...
هنوز چشمها و صورتش می لرزيد ...
اين اواخر دائم هندزفری توی گوشش بود و به چيزی گوش می كرد ... يكی دو بار كه صداش بلندتر
بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشك، خيلی آروم از كنار چشمش جاری شد
ای كاش پرسيده بودم ...
🦳آقای تادئو دستش رو گذاشت روی شانه های همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمی كه
خودش تحمل می كرد ... سعی در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه برای من بی نهايت دردناك بود...
چون تنها كسی بودم كه توی اون جمع می دونست ... شايد اين سؤال هرگز به جواب نرسه ... كه چه
كسی و با چه انگيزه ای ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظی رفتم سمت در خروجی ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ...
كارآگاه ... واقعاً اون فايل می تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت33
برگشتم سمت در ...
هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مأیوس شد ...
🥺 فكر می كنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزی يادم نمياد ولی شايد جواب سؤال تون
رو پيش اون پيدا كنيد .
چشم هاش مصمم تر از آدمی بود كه از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمی دونست اون
فايل چيه ... اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سؤالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... 🦳آقای تادئو بود ... شیشه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو برای منم بريزيد... می خوام چيزهايی كه پسرم بهشون گوش می كرده رو، منم داشته باشم 🥺
دستش رو گذاشت روی در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...
- سوار شيد آقای تادئو ... هوا يكم سرد شده ...
نشست توی ماشين ... كمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغييراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر اميد و آرزو توی چهره خسته اون بود ...
هنوز ديروقت نبود ... هنوز برای اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده
بود ... اما حالم خيلی بد بود ... وقتی به👨🏻🦳 پدر و مادرش فكر می كردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم
می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پيدا كنم ... جوابط كه توی اون مجبور نباشم به اونها، چيز
دردناك تر و وحشتاك تری رو بگم جوابی كه درد اونها رو چند برابر نكنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه ... به جای بار ... جلوی يه
سوپرماركت ايستادم ...
توی خونه خوردن شايد حس تنهايی رو چند برابر می كرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی
جوب يا كنار سطل های آشغال باز نمی كنم ...يه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم ...
سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت ... چند لحظه به كارت و بطری اسكاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبه آقا...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خريد منصرف شدم
و از در مغازه زدم بيرون ...
كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ...
- چه بلايی سر شماها اومده....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت34
سوار ماشين ...
به خودم كه اومدم جلوی در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز كرد ...
خواب بوديد....
جا خورده بود ... لبخندی زد ...
-نه كارآگاه ... بفرماييد تو ...
دختر 4، 5 ،ساله ای ... واقعاً زيبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستی
روی سرش كشيد ...
برو به مامان بگو مهمون داريم ...
چندان وقتتون رو نمی گيرم ... بعد از پرسيدن چند سؤال اينجا رو ترك می كنم ...
چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ويلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزيون
نگاه می كرد ...
از ديدن مادرش اونجا، خيلی جا خوردم ... تصويری بود كه به ندرت می تونستی شاهدش باشی ...
زمينگيرتر از اين به نظر می رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده منزل شيكی داريد ...مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می كنه...
با لبخند با محبتی به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
كار پرونده به كجا رسيد موفق شديد ردی از قاتل پيدا كنيد
دستم رو كردم توی جيبم و گوشی موبايلمر در آوردم ...
- در واقع برای چيز ديگه ای اينجام ... می خواستم ببينم می تونيد اين فايل رو شناسايی كنيد و بهم
بگيد چيه ...
و فايل صوتی رو اجرا كردم ...لبخند عميقی صورتش رو پر كرد ... لبخندی كه ناگهان روی چهره اش خشك شد ... و در هم فرو رفت ...
فكر می كنيد اين به مرگ كريس مربوطه ...
تغيير ناگهانی حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت،هنوز نمی تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سؤال
بود ...
لبخند دردناكی چهره اش رو پر كرد ... لبخندی كه سعی داشت اون تبسم زيبای اول رو زنده كنه ...
چيزی كه شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ
خداوندی است كه پرورش دهنده مردم عالم است
چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر كدوم از اون چپترها يكی از سوره های قرآنه
چهره من غرق در تحير بود ... تحيری كه اون به معنای ديگه ای برداشت كرد
قرآن كتاب الهی آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... كتابی كه برای هدايت انسان ها به سمت درستی و كمال نازل شده ...
ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ..
- اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعنی... تو ... يك ...
همزمان گفت مسلمان ...
عربی...
با شنيدن سؤال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خنديد ...
كارآگاه ... تنها عرب ها كه مسلمان نيستن ... انسان های زيادی در گوشه و كنار اين دنيا ... با نژادها ...شكل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند...از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه
چای يا قهوه...هيچ كدوم ...
جرأت نمی كردم توی اون خونه چيزی بخورم ... اما می ترسيدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون
بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتماً تروريست و خرابكار بودن به مفهوم گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاری نيست ... می تونست اشكال مختلفی داشته باشه ...
وقتی بعد از شنيدن يک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزی به خوردم می داد
ممكن بود چه بلايی به سرم بياد
كی بهتر از اون می تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه
شايد اصلاً مدير دبيرستان هم برای اون كار می كرد
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ...خيلی آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ...
آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ...
در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد ... و خودش رو از صندلی كنار پيشخوان بالا كشيدمن تشنه ام ...
با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت ...
چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلی سرده ،ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ...
زير چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی يه بچه با پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ...
می تونم بپرسم چه چيزی باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه ...
با شنيدن اين جمله شوك جديدی بهم وارد شد ... به حدی درگير شرايط بودم كه اصلاً حواسم نبود ...
بودن اون فايل ها توی گوشی كريس ... می تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16 ساله باشه ...تا اون لحظه داشتم به اين فكر می كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل مرگش باشه ...
اما اين سؤال ، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدی رو مقابلم باز كرد ...
حملات تروريستی ...
شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتی نشده و برای همين اون رو كشتن ... يا شايد ديگه براشون
يه مهره سوخته بوده ...
مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعنی من وسط برنامه های يه گروه تروريستی قرار گرفته بودم
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313