eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
مداومت بر دعای غریق باعث ثابت موندن در دین میشه،هر روز بخونیم😉 یاالله یارَحمٰن یارحیم یامُغَلِبَ الْقُلوب ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دِینِک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!!
ٺـٰاشھـادت!'
وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!!
بگذارکه‌درمعرکه‌بی‌سرگردیم بالشکرآفتاب‌برمی‌گردیم هنگام‌شهادت‌است‌آغازحیات «مارابکشیدزنده‌ترمیگردیم»
همیشه که خانوما نمیشن همسر شهید...! گاهی خودشون میشن شهید💔 چنینم آرزوست...🕊 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم
⭕️ سردار شهید حاج حسین اسدی می ترسم خاطرات شهدا به فراموشی سپرده شود... شیفته شهدا بود بیشتر وقتش را صرف جمع آوری خاطرات و آثار آنها کرد تمام دغدغه اش انتقال دادن فرهنگ ایثار و شهادت به نسل آینده بود... ‼️می گفت می ترسم خاطرات شهدا به فراموشی سپرده شود باید آنها را جایی ثبت کنیم... 💢 والدین شهدا که خاطرات خوبی از فرزندانشان دارند به مرور زمان از دنیا می روند و خاطرات را با خودشان به سینه قبر می برند. ❗️کاش می توانستم یک دوربین بخرم آن وقت به خانه های تک تک آنها می رفتم دستشان را می بوسیدم و از آنها می خواستم که خاطراتشان را تعریف کنند. 🔻راوی : آقای ابراهیم شهریاری همرزم شهید... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
سلام دوستان هدایای برندگان واریز شد دوتا تصویر بالایی برای یک نفره اشتباهی به جای ۵۰ تومن ۳۰ تومن زدم بعد گفتن من اول شدم دیدم بله درسته دوباره ۲۰ تومن زدم شد ۵۰😅 نفر دوم که ۳۰ تومن زدم و اما نفر سوم چرا ۵۰ زدم؟ چون گفت اگه اول بشم پولشو میدم به بچه همسایه مون که مادرش مریضه نذرش کرده بود منم گفتم برای اینکع خوشحال بشه و یه کار خیری کرده باشم ۵۰ زدم که دلش شاد بشه🌹 ان شاءالله که مبارک همه ‌شون باشه
نامه ی مادر به فرزند شهیدش💔😔 ⤵️
😭😭😭😭😭😭😭😭 📝نامه مادر فائزه رحیمی،  شهیده کرمان آمده ام قلم به دست برایت نامه بنویسم اما عزیزکم قلم هم توان نوشتن از غمت را ندارد!مدام در میان ماندن و رفتن، غلت می خورد. می خواهم با ندای قلبم، برایت لالایی بخوانم. فائزه جانم، فدای چشمان زیبایت، قربان قد و بالایت بروم مادر .امروز منتظر پیام تبریک روز مادرت که نشسته بودم؛ با خودم ذکر زمزمه می‌کردم. میگفتم خدایا شکر بابت چنین نعمتی، بابت چنین دختر زحمتکش و دلسوزی. ممنون از سردارم که او را به جایگزینی من، طلبید. دورت بگردم. فکر کنم زیارتت خیلی دلچسب بود، انقدر دلچسب که دیگر دل به دل سردار بستی و دل از مادر دلتنگت بریدی ! مادر جان ظهر به وقت ساعت ۱۵ ،کانال های خبر، از ناآرامی ها و دل نگرانی های مادرانه سرریز شده بود .مدام با خدای خود نجوا میکردم ،خدایا دخترم در چه حال ست؟ حالش خوب است؟ سردش نیست؟ در مقابل این صحنه ها چه حالی دارد؟ چجوری ارامش را به جانش تزریق کنم؟ مادر پشت تلفن منتظر بوق‌های متوالی بودم اما انگار خط ها سرسازگاری با دل مادر را نداشتند. از دوستانت جویا شدم، گویا در میان آنان نبودی . جان مادر، فکر کردم حداقل در گوشه ای مثل همیشه در صحنه حاضری و نتوانستی خودت را به بقیه برسانی اما مادر جانم ماشاالله انقدر در صحنه حاضر شدی که هیچکس حاضر نشد حقیقت را به مادر بگوید! فائزه جانم، دلبندم این رسمش نبود. هنوز به آغوش نکشیده بودمت که خون تو را در خود حل کرد !دخترم هرگز فکرش را نمی‌کردم فائزه ی من در میان پرکشیدگان حاج قاسم باشد. بگو ببینم حالت خوب است؟ درد نداری جان مادر؟ راحت رفتی؟ می‌خواهی مثل چندشب پیش سرت را روی پاهایم بذاری تا دردت ارام گیرد؟ تصدقت گردم نوردیده، سلام مرا به حاج قاسم برسان. اینجا همه عزادارت شده اند اما کسی عزاداری مادر را نمیفهمد! قربان غم مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها )بروم. غم فرزند غمی عظیم و سرسخت است .... ! فقط یک سوال دارم کی به عنوان بغلم میکنی؟!
ٺـٰاشھـادت!'
#شهیده_فائزه_رحیمی نامه ی مادر به فرزند شهیدش💔😔 ⤵️
روحش شاد و یادش گرامی و راهش پررهرو باد هدیه به محضر روح پاکش 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز رزمندگان و شهید زین الدین 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💬راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت.. از دیدگاه شهید زین الدین ✨1⃣ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب می‌اندازد... ✨2⃣ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود... ✨3⃣ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد... ✨4⃣ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن... ✨5⃣ پشت سر رفیق‌تان غیبت نکنید... ✨6⃣ نماز اول وقت‌تان ترک نشود... شهید🕊🌹
بعضی اتفاقا دلت رو میشکنن💔 اما چشمات رو باز میکنن! اینارو برد حساب کن...👌
نماز سکوی پرواز 28.mp3
4.71M
28 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نماز؛ مثل يه اتاق پر از نوره! هر بار که واردش میشی؛ اضطراب هات رو همونجا جا بذار؛ و با يه قلب آروم و نورانی بیا بیرون! 👈باید،تمرين کنی
🔸سرِ دوراهي گناه و ثواب به حُبّ فكر كن؛ 🔸به نگاه امام زمانت فكر كن ... ببين می توانی از گناه بگذری؟! از گناه كه گذشتی ، از جانت هم می گذری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت74 هر چی می گذشت سؤال های ذهنم بيشتر می شد ... ديگه حتی نمی تونست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 خوابم برده بود كه دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو پس زدم ... چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ... خيلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می كرد ... از شدت ضربه، دست نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ... دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختی باز می شدن ... شرمنده ... نمی دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالاً اومديد اينجا ... حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالی كه حتی يه بچه دو ساله هم می فهميد واكنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح كرد كه عذر خواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه🥺 ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساكت ايستاده بود ... دستی لای موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ... 🥺 فكر كنم من بايد عذرخواهی می كردم ... تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدی به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفيش كنه ... و اين كار دوباره من رو به وادی سكوت ناخودآگاه كشيد ... هر كسی غير از اون بود از اين موقعيت برای ايجاد برتری و تسلط استفاده می كرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ... اتفاقی نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهی كنيد ... بی توجه به حرفی كه زد بی اختيار شروع كردم به توضیح علت رفتارم ... - بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوری شدم ... غير اراديه ... البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ... پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد . شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببينم نمی خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست من دفاع می كرد ...🥺 نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطی قرار نگرفته بودم شرايطی كه در مقابل يك انسان ... حس كوچك بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می كرد كه از درون احساس عزت می كردم در حالی كه تك تك سلول هام داشت حقارتم رو فرياد می كشيد ...🥺 و چه تضاد عجيبی بهم آميخته بود ... اون، عزیری بود كه به كوچكيِ من، بزرگی می بخشید... 🥺🥺 چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده... صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكی صورتم رو پر كرد ... چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقاً از حرف های اون شب ... ذهنم به حدی پر از سؤال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ... ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش .. هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سؤال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بيشتر نمی شد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت76 سؤال هام رو يكی پس از ديگری می پرسيدم ... آشفته و دسته بندی نشده ... ذهن من، ذهن يك مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سؤالات رو دسته بندی كنم ... نمی دونستم هر سؤال در كدوم بخش و موضوع قرار می گيره ... گاهی به ايدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظريات نظام اجتماعی و جهان بينی ... و گاهی ... اون روی نيمكت كنار فضای سبز جلوی كليسا نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده... درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر می شد ... هر جوابی كه می گرفتم هزاران سوال در كنارش جوانه می زد ... چنان تلاطمی كه نمی گذاشت حتی سی ثانيه روی نيمكت بشينم ... و هی بالا و پايين می رفتم ... تضاد انديشه ها و نگرش های اسلامی برام عجيب بود ... با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر می رسيد ... اما حرف های مخالفين و ساير گروه های اسلامی هم ذهنم رو درگير می كرد ... نمی تونستم درست و غلط رو پيدا كنم ... انگار حقيقت خط باريكی از نور بود كه در ميان اون همه شبهه و تاريكی گم می شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش می كرد ...ساندرز داشت به آخرين سؤالی كه پرسيده بودم جواب می داد ... اما به جای اينكه اون از سؤال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و كلافه شده بودم بی توجه به كلماتش نشستم روی نيمكت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا كرده بود ... با ديدن من توی اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ كلمه ای رو نميده ... ساكت، زل زده بود به من🥺 چند لحظه توی همون حالت باقی موندم ... - اين كلمات به همون اندازه كه جالبه ... به همون اندازه گيج كننده و احمقانه است ... گیج كنندگيش درسته ... چون تازه است و بهم پيچيده ... اما احمقانه ... سرم رو آوردم بالا ... - همين كلمات، حرف ها و مبانی رو توی حرف تروريست ها هم خوندم ... مبانی تون يكيه ... اما عمل تون با هم فرق داره ... چطور ممكنه از يك مبنأ و يك نقطه ... دو مسير كاملاً متفاوت به اسم خدا منشاً بگيره..... هر لحظه، چالش و سؤال جديد مقابلش قرار می دادم ... سؤال ها و پيچش ها یکی پس از ديگری ... التهاب درونم دوباره شعله كشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ... و اون همچنان ساكت بود ... علی رغم اينكه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم كه خدايی وجود داره ... و ممكنه از یه ایدوئولژی ، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیم كه فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ... از كجا می دونی اون چيزی رو كه باور داری از طرف خداست و بايد بهش عمل كرد ... مسير اونها نيست و تو بر حقی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت77 كمی به جلو خم شد ... آرنجش روی زانوهاش قرار گرفت و برای لحظاتی سرش رو پايين انداخت ... سكوت عميقی بين ما شكل گرفت ... سكوتی كه چندان طول نكشيد ... سرش رو بالا آورد و با لبخند به من نگاه كرد ...بيا مسيرهای آشفته و متفاوت ما مسلمان ها رو كنار بذاريم ... بحث اینكه چی می شه كه آدم ها همه از یه نقطه شروع می كنن اما از هم فاصله می گیرن و گروهی شون كلاً از مسیر اصلی دوران می كنن ... رو فعلاً بهش كاری نداشته باشیم ... خدا خودش، بيش از هزار سال پيش ... در قرآن ... به سؤال امروز تو جواب داده ... اول از همه ... بيان كرده كه راه های بسياری هست ... سوره حمد ... آيه 6" ... ما را به مسير صحيح هدايت كن" ... قرآن، كتابی نه برای مردم زمان پيامبر ... كه برای همه انسان های تا پايان دنياست اين يعنی تا پايان جهان، هر راه و هر مسيری ... با هر اسم و عنوانی كه مطرح بشه ... چه نام خدا بر اون باشه ... چه غير از خدا ... فقط يكی از اونها مسيرها صحيحه و مستقيم به خدا ميرسه ... خدا می دونسته روزی ميرسه كه مسيرها به حدی بهم نزديك ميشه كه ما اين قدرت رو از دست ميديم ... تا بتونيم خودمون اون رو پيدا كنيم ... باطل، لباس حق رو بر تن می كنه ... و چشم ها قدرت پیدا كردن و دیدن حق رو از دست ميدن ... برای همين در قسمت بعد ميگه ... "مسير اونهايی كه در پيش تو مقرب و برگزيده هستند" ... و ما برای تشخيص اينكه چه كسی در برابر خدا مقرب و انتخاب شده است ... بايد به پيامبر نگاه كنيم ... چون پيامبر كسی هست كه توسط خدا انتخاب و تأييد شده ... پس اون اولین مقرب و برگزيده است هر كسی به لحاظ علم و ايمان به پيامبر نزديك تر باشه ... مصداق آيه ديگری از قرآن قرار می گيره ... به "ای كسانی كه ايمان آورده ايد، از خدا، رسولش و اولی الامرهای (you among* authority in (خود اطاعت كنيد" ... اگر شيعه باشی يعنی... شخصی مثل من ... اين جواب كاملاً واضحه ... برای ما بحث امامت و خاندان پيامبر مطرح هست ... افرادی كه برای تشخيص صحيح بودن عمل مون ... بايد اين عمل رو با اونها بسنجيم ... اگه مسیر عمل مون به اونها نزديك باشه يا در مسير نزديك شدن به اونها قرار بگيره ... پس اين مسير درسته ... و اگر نه يعنی... ادعای من نسبت به حركت در مسیر اسلام ... فقط يك دروغه ... و من يك دروغگو هستم و اگر سنی باشم ... بايد عملم رو با پيامبر بسنجم ... و از شخصی تبعيت كنم كه نزديك ترين كردار رو به پيامبر داره ... و البته كمی سخت تر ميشه چون حجم داده هايی كه منابع شيعه قدرت مقايسه و سنجش رو بيشتر می كنه ... و فاصله علمای اهل سنت تا پيامبر بيشتر از فاصله علمای شیعه تا آخرين امام هست ... و مطالب رسيده هم به مرور زمان بيشتر شده ...من به عنوان شيعه ... در كنار پيامبر ... دوازده امام دارم از يك نور واحد و يك وجود واحد ... كه در شرايط مختلف زندگی كردند ... و من می تونم با شرايط مختلفی كه با اونها رو به رو ميشم ... شرايط و جواب مناسب خودم رو پيدا كنم ... نفسم توی سينه حبس شده بود ... حس می كردم مغزم در حال انفجاره ... بدون اينكه بتونم حتی درست پلك بزنم ... محو صحبت و كلماتش شده بودم ... تا اينكه بحث به اينجا رسيد .. . - و چه مدت بين شما و آخرين امام تون فاصله است ... * لبخند آرامی چهره اش رو پر كرد ... - فراموش كردی اون شب ... درباره زنده بودن آخرين امام صحبت كرديم ... با شنيدن اين جمله بی اختيار با صدای بلند خنده ام گرفت ... انگار از عمق وجودم منفجر شده بود . .. چرخيدم و چند قدم رفتم عقب ... دستم رو آوردم بالا و قطرات اشكم رو كه از شدت خنده گوشه چشمم جمع شده بود، پاك كردم ... برگشتم سمتش ... متعجب بهم خيره شده بود به زحمت خودم رو كنترل كردم ... در حالی كه هنوز صورتم می خنديد و عضلاتش درد گرفته بود ... - يه چيزی رو می دونی دنيل ... شما شيعه ها خيلی موجودات خنده داری هستيد ... * شخصی كه دانش فراوانی دارد قدرت و يك مقام رسمی كه شخص را در جايگاه رهبری قرار داده و به وی اجازه تصمیم گیری و حاكميت می دهد * می خواستم بدونم چقدر اين مسير برای سنجش عمل، قدرت تطبيق با شرايط حال رو داره ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت78 به شدت جا خورده بود ... - تو ادعا می كنی اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول می كنم چون وقتی گفتی توی عراق دنبالش می گشتن ... هر چند دليلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرك داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذيرش بود ... اين حرف رو قبول كردم كه مردی وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ...به سنی ها كاری ندارم كه ارتباط شون باپيامبری كه هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر كسی كه در رأس قرار بگيره می تونه در مسير درست يا غلط باشه .... اما شماها برای من خنده دار هستيد ... تو ادعا می كنی شيعه به جهت داشتن امام و افرادی كه به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ... اگر اينطوره ... پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بينيم ... و نمی دونيم كجاست... يعنی شما عمل تون هيچ شباهتی به اون فرد نداره ... و إلّا چه دليلی داره كه اون بين شما نباشه شما چنين ادعايی داريد ... و آدم هايی مثل تو ... نصف دنيا رو سفر می كنن و ميرن ايران ... كه مثلاً در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ... در حالی كه اون به حدی تنهاست ... كه كسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگيره نه يك سال ... نه ده سال ... هزار سال ... رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش ... - هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايی كه از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهودای* عيسی مسيح بوديد ... شما فقط يك مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمی گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری كه میرید درسته ... امام تون كجاست ... 🥺اشك توی چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفی كرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشك از پشت دست هاش ديده می شد ... 🥺دو قدم ازش فاصله گرفتم ... نمی دونم چی شد و چرا اون كلمات رو به زبون آوردم ... هنوز قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذيرش تفكر و ايدئولوژی اسلام نبودم ... جواب سؤال هام بيشتر از اينكه ذهنم رو آرام كنه آشفته تر می كرد ... اما يه چيز رو می دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان های احمقی بودند كه حرف و عمل شون يكی نبود ادعای پيروی و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالی كه طوری زندگی می كردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايی بودن كه با جامه های مقدس ... فقط برای رسيدن به بهشت خيالی،خودشون رو گول می زدن و فريب می دادن. در حالی كه اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در كنار امام شون نبودن اونها خودشون رو پيرو خدايی می دونستن ... كه همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی كرده بود ... 🥺 چند لحظه به ساندرز نگاه كردم ... نمی تونستم حالتش رو درك كنم ... اما نمی تونستم توی اون شرايط رهاش هم كنم ... اون آدم خاص و محترمی بود كه نظيرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي كردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم می شد ... برای همين نمی تونستم وسط اون بدبختی و انحطاط تصورش كنم ... رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ... - اگه توی تمام اين سال های كاريم ... توی دايره جنايی ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه كه فريب و گمراهی با كلمات زيبا به سراغ آدم مياد ... تو آدم محترمی هستی ... و من تمام كلماتت رو به دقت گوش كردم ... اما حتی پيامبر و كتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادی داره ... هر چقدرم كه زندگی سخت باشه ... برای رسيدن به آرامش ذهن ... نيازی به تبعيت از تخيل و توهم نيست ... دين مال انسان های ضعيفه كه تقصیر اشتباهات و كمبود خودشون رو گردن يكی ديگه بندازن ... و كی از يه موجود خيالی بهتر كه تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ... سرم رو كه آوردم بالا ... كشيش داشت صندلی مادر ساندرز رو هل می داد و از كليسا خارج می كرد ... وقت رفتن بود ... هر كسی بايد مسير خودش رو می رفت ... * یهودای اسخريوطی شخصی از حواريون كه در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ايشان را بكشند ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
مادر شهیده فائزه رحیمی: "چادراتون رو محکم‌تر سر کنید تا دشمنان ببینند و بمیرند" مادر شهیده در سالروز ننگین اعلام کشف از طرف رضاخان تیرخلاص را به دشمنان زد. 👤 محسن رایجی
پرسیدند بدترین درد کدومه ؟ یکی گفت: عاشقی یکی گفت: تنهـایی یکی گفت: دلتنگی یکی گفت: فقر اما هـیچکس نگفت : پیر شدن پدر و مادرا قدر گنج هـای زندگیمان رابیشتر بدانیم💔
سالگرد شهادت جهان پهلوان تختی گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا