تمام جنگها سر همین حجاب است.
اگر می گویند آزادی...
قصدشان این است
که حجابت را بردارند ...
جنگ امروز اسلحه نمی خواهد💕🌱
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸از روشنی طلعت رخشنده «باقر»
🎊شد نور علوم نبوی بر همه ظاهر
🌸در اوّل ماه رجب از مشرق اعجاز
🎊گردید عیان ماه تمام از رخ باقر.
🌸🎊ولادت امام
محمدباقر عیله السلام بر شما مبارک باد🌸🌸
سلام فیلمی که از سردار حاجی زاده گذاشته شددخترشون نیستن
خواهر شهید مجید قربانخانی هستن
☘ محمدم و شال سبزش ...
چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتا شال خریدم.
یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم
پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت:
اون شال سبزت و میدیش بہ من؟
حس خوبی بہ من میده ...
شما سیدی و وقتی این شال سبزت
هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم ...
خودش هـم دوردوزش ڪرد
و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی
ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست
یا دور گردنش مے انداخت ...
و در ماموریت آخرش هـم
هـمون شال دور گردنش بود
ڪہ بعد شهادتش برام آوردن ...
✍ بہ روایت همسر شهید
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_محمدتقی_سالخورده
● ولادت :۱۳۶۵/۱۰/۱، مازندران
●شهادت:۱۳۹۵/۱/۲۱، خانطومان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت105 همه چيز داشت كم كم مقابل چشمم معنا پيدا می كرد ... اينكه چرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت106
نمی دونستم چی بايد بگم ... علی رغم اينكه حالا می تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه ای ببينم
🥺اما زبانم بند اومده بود ... هر چه جلوتر می رفتيم قدرت كلام، بيشتر از قبل از من گرفته می شد ... و ذهنم
درگيرتر ...
🥺حالا ديگه نمی دونستم چی می خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعنی تبعيت و اطاعت ... و
نخواستن يعنی ايستادن در صف انسان هايی كه قبلاً كنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايی كه در
شكل دادن افكار شرطی شده من نقش داشتن ... تمام افرادی كه من رو تا مرز كشتن يه بچه پيش
بردن اما اين بار برگشت توی اون صف، مفهوم ديگه ای هم داشت ... من به پيامبر درونم خيانت می كردم ...
پيامبری كه من رو تا اون مسجد كشيده بود ... پيامبری كه خيانت آگاهانه بهش، يعنی حالی كردن تير
خلاص در فطرت و اساس وجود خودم
بدون اينكه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه می كردم ... واقعاً تا كجا قدرت حركت داشتم
به من نگاه می كرد ... نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو می كردم ای كاش
خودش همه چيز رو از بين افكار و روح آشفته ام می ديدو آخرين سؤال اين بود ... كه چرا اونها دنبال كشتن آخرين امام هستن... آيا اون فرد خطرناكی
هست ... و اينكه چرا همه چيز رو مخفی می كنن ...
بله، اون فرد خطرناكی هست اما برای شيطان ... ظهور اون مرد، يعنی حركت بُعد سوم ... و تغيير اين
نامعادله ... نامعادله ای كه سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطی شدن به دام انداخته ...
ظهور يعنی تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت درونی و روح انسان ... ظرفيت و قدرتی كه خدا به انسان
هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم
اين بُعد ... قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فكر رو از حالت شرطی خارج
می كنه ... البته اين به معنای كنار گذاشتن بُعد مادی زندگی نيست ... همون طور كه اسلام در باب زندگی
ما، احكام فردی و اجتماعی بسياری داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگی مادی مردم هست
ولی برای ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فكری برسن ... كه قدرت ايستادن در برابر شرطی شدن رو
پيدا كنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... كه خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر
خودم بأيستم ... و به جای سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان های شرطی ... بر تو سجده
كنم ...
اون لحظه ای كه انسان ها به اين شرايط برسن ... اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور،
شكست افكار و معادلات شرطی در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... كه
امام بر سر مردم دستی می كشن و چشم های اونها بينا ميشه ...
بُعد سوم، دقيقاً نقطه ای هست كه انسان بر شيطان برتری پيدا می كنه ... و دقيقاً اون نقطه ای كه كل
عالم وجود و حتی ملائك به خاطر اون بر آدم سجده كردند ... برتری بُعد سوم و ورود انسان به اين حيطه
يعني سجده مجدد كل عالم خلقت ...
و دقيقاً شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت كنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين
هست كه بتونه به اون نقطه برسه ...شما ديدی كه جوامع مسلمان دور خودشون می چرخن ... در حالی كه در سمت ديگه، همه چيز در يك
روند ثابت قرار داره ... و اين برات سؤال شده بود ...
حالا من ازت سؤال ديگه ای می پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت
والدین و فرزندان ...
پس چطور مسير مقابل، هميشه جريان ثابت و بی تغييری داشته و از نسلی به نسل ديگه همچنان به
راهش ادامه داده ...
اگر به سؤال شفاف تر بخوایم نگاه كنیم ... چرا با وجود اينكه هر چند سال، حكومت ها تغيير می كنن اما
يه اصل درون همه شون ثابت باقی می مونه ... اينكه بايد جلوی ظهور آخرين امام گرفته بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت107
این سؤال ، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ...🥺 اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ...
کسی که چون بُعد مادی و حیوانی نداره ... پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره ... شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ...
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... 🥺درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت
🥺اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ...
🥺به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
🥺تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سؤال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
دوباره ازت سؤال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی..
و بارها اون سؤال رو از خودم پرسیدم ...
حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سؤالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سؤال رو ازم کرد که جواب سؤال های من رو داده بود ... و این سؤال ، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ...
عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ...
چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ...
تقریباً انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلاً تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتاً 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ... ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بأیست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعاً از اون همه پیاده روی خسته ...
دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...
با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دست راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من رو بوسید
یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح در آورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام رو بست
... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ... و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت108
هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...
به ایران خیلی خوش آمدید ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ... پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم
سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...
مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه
تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...
سفر خوبی داشته باشید ...
چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...
واقعاً روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها...
هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...
اصلاً حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...
مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...
اصلاً خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ...
🥺چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تأمل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سؤال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم
نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت110
هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های 🥺سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...
🥺 نپرسیدم ...
دیگه صورتش کاملاً می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد چرا...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بُعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...
چون دقیقاً توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد
پس چرا چیزی نپرسیدی کیه...
🥺 اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه 🥺
هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود 🥺...
من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...
🥺اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
یا دقیقاً کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم...
یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود...
مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید
اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سؤالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه
چرا سوال نکردی...
این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد 🥺... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ... 🥺🥺
چون برای بار دوم ازم سؤال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی ...
همون اول کار یه بار این سؤال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقاً همون موقع بود که دوباره سؤال کرد ...
برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسماً داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...
با طرح اون سؤال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...
اما چیز دیگه ای هم توی این سؤال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
❇️ توجه به عظمت ماه رجب
آیت الله ناصری (ره):
🌙 این ماه (ماه رجب)، خیلی با عظمت است. حیف است که انسان در این ماه با اینکه رحمت حضرت حق -جلّت عظمته- ریزان است، غافل باشد و از فیوضات حضرت احدیت محروم بماند.
⚔ یکی از خصوصیات دیگر این ماه، این است که از ماههای حرام است. جنگیدن با کفار و مشرکان در این ماه حرام است. برای عظمت این ماه، جنگ را حرام کردهاند. البته جنگ ابتدایی حرام است؛ اما اگر جنگ دفاعی شد، دیگر حرام نیست.
⚠️ وقتی جنگ با کفار در این ماه حرام است، جنگ با خدا چگونه است؟
جنگ با خدا یعنی چه؟
🚨 جنگ با خدا این است که انسان، احکام الهی را زیر پا بگذارد و گناهان کبیره انجام بدهد؛ چشمچرانی بکند، خیانت به ناموس و مال مردم بکند. اینها جنگ با خدا است. معصیت، جنگ با خدا است.
❤️ خداوندی که این اندازه به بندههایش مهربان است، آیا جفا نیست که بندگانش در این ماه شریف با او بجنگند؟
⬅️ اپلیکیشن آثار آیت الله ناصری
🏷 #آیت_الله_ناصری (ره) #ماه_رجب #رجب
گاهـی ...
فاصله ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که بگذریم ،
می رسیم ...
#جامـــــانده_ام💔
نماز سکوی پرواز 35.mp3
4.28M
#نماز 35
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣وقتی نمازمون،نماز بشه؛
به مقام شهود میرسیم!
👈یعنی اذکارنماز ازقلبمون خارج ميشه،نه از زبانمون.
❤️با قلبمون میگيم؛
خدا...جز تودلبری ندارم.
༻﷽༺
جهـاد ،
بابى هـميشہ مفتوح است
و آنانكہ از اين باب گذشتند
در جلوه هـاى اصيل جهـاد
رزميدند و رستند . . .🌹
🇮🇷🌷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید کامران پورسارسر
🌻تاریخ تولد: ۳۰ مهر ۱۳۴۶
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای کُل محله
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: گیلانغرب
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید عطاءاله میرزاآقاجانی ملک میان
🌻تاریخ تولد: ۳ خرداد ۱۳۴۲
🍃محل تولد: بخش چابکسر، روستای ملک میان
🥀تاریخ شهادت: ۲۴ دی ۱۳۶۵
🌷 محل شهادت: نفت شهر
☘یگان اعزامی: لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهداء تهران
🌿مزار شهید: جاویدالاثر
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ امام هادی علیه السلام:
🌟 بار خدایا! وعدهای را که به اهل بیت (ع) دادهای تحقّق بخش و زمین خود را با شمشیر قائم آنان پاک گردان
🌟 و به وسیله او، حدود تعطیل شده و احکام فرو نهاده و تغییر یافته ات را برپا دار
🌟 و به برکت وجود او، دلهای مرده را زنده ساز و خواستههای پراکنده را یک پارچه گردان
🌟 و زنگار ستم را از راه خود بزدای تا اینکه حقّ، با دست او، در زیباترین چهره اش آشکار شود
🌟 و در پرتو نور دولت او، باطل و باطل گرایان نابود شوند و چیزی از حقّ و حقیقت به واسطه ترس از هیچ انسانی، پوشیده نماند.
⬅️ «مصباح الزائر، صفحه ۴۸۰»
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت110 هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت111
🥺برگشتم سمت مرتضی ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش می كرد ...
🥺 دقيقاً زمانی كه داشتم فكر می كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه ... اين سؤال رو از من پرسيد درست وسط بحث ... جايی كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توی
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فكر می كنم ...
دقيقاً توی همون نقطه دوباره ازم سؤال كرد چرا می خوای آخرين امام رو پيدا كنی...
و اين سؤال رو با ضمير غائب سؤال كرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی كه اون من رو به
خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنين جمله ای فكرم نسبت به هويت احتمالی عوض بشه ...
🥺می دونی چرا اين سؤال رو ازم پرس...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد 🥺
من برای پيدا كردن حقيقت دنبالش می گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكی از پيروان
نزديكش ... همه چيز برای من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتاً خود امام بود ... اون سؤال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زمانی كه انسان ها برای شكستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می
افته ... و يعنی ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نيستی...
از دنيل قبلاً شنيده بودم افرادی هستند كه هدايت بی واسطه ايشون شامل حالشون شده ... 🥺اما زمانی كه
هويت رسماً براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سؤالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم .
و دومين مفهوم، كه شايد از قبلی مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزی كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات 🥺می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره یا نه ... و دقيقاً اون سؤال نقطه هشدار بود مطرح شدنش درست زمانی كه داشتم به
چهره اش فكر می كردم ... يعنی چرا می خوای مطمئن بشی اين چهره منه ... يعنی اين فهميدن و
اطمينان برای تو چه سودی داره توماس ...
اين سؤال نبود ... ايجاد نقطه فكری بود ...
شناختن چهره چه اهميتی داره ... وقتی من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسماً با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم...
پس چيزی كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودی امام
هست ... چيزی كه بهش اشاره كرده بود ...
🥺تبعيت ...
و اين چيزی بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر می كردم ... دقيقاً علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاری كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم می كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتی سوق
می داد كه اهميت نداشت ...🥺 چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطنی كه منشأ نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...
يعنی اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتی اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعنی بدونم
شيطان، هزار سال برای كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزی سربازانش اين هدف رو عملی كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خدای پسر پيامبر باشم...
اون سؤال ، سر منشأ تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابی نداشتم ...
سوالی كه هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی كه این
شایستگی در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله ای بين ما نبود ...
ـ و مرتضی ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چندانی از آشنايی ما نمی گذره اما
شك ندارم انسان شايسته ای هستی ...
می خوام بهت اعتماد كنم ... و قلب و باورم رو برای پذيرش اسلام در اختيارت بذارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت112
نفس عميقی از ميان سينه اش كنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
تو اولين كسی هستی كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايی كه الان ذهن من ياری
می كنه ... مخصوصاً الان توی اين شرايط ...
🥺حرف ها و باوری رو كه تو توی اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدی ... خيلی ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
🥺قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزی بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا كه پای چنين شخصی وسط اومده، در قابليت های خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بينی نبود ... برای همين هم
انتخابش كردم ... انسانی كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو معیار سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جای اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحی نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، برای من كفايت می كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو برای هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك می كردم ...
آقا مرتضی ... انسان ها براساس كدهای ذهنی خودشون از حقيقت برداشت و پردازش می كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادی كه به پيامبر پيدا كردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببينه یا... در چیزی كه می شنوم واقعاً نقصی وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق می كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجيبی داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادی باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
شما تا حالا قرآن رو كامل خوندی...
نه ...
دستش رو گذاشت روی زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب
كرد ...
به اميد خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت كنی برگشتم ...و رفت سمت در ...
🥺مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست كه چنين حال و روزی داره ... شايد برای درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده می بودم ... كسی كه از كودكی، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روی تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازی بازی می كرد ... می
رفت و برگشت ... و بالا و پايين می شد ... كودكی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهای انديشه ... بُعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدی در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلاً نفهميدم ... كی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتی افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزی كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصميم من در جهت انجام چيزی قرار می گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويی نبودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت113
با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعاً مرتضی پشت در .
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
نهار خوردی ...
🥺مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ...
بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ... کی برگشتی... خیلی نگرانت شده بودیم ...
صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید🥺 ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ..
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریباً همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد بفرمایید ...
🥺از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا 🥺
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
اتفاقاً راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سؤال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره ی اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت114
خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت🥺
دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
شما با اونها برو ...
من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم
دو بُعد اول رو می شناختم اما با بُعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم 🥺
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ...🥺 خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن 🥺... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...
🥺پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بُعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سؤال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودم ...
چه همه پیش رفتی ...
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سؤال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه ...
ـ می خوای جایی ببرمت ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...
نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتاً آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...
آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸