eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 01 February 2024 قمری: الخميس، 20 رجب 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️6 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️7 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️12 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
💠 حضرت امام علی (علیه‌ السلام) : هرگاه با فکر خود به جایی نرسیدی، از اندیشه خردمندی که مشکل تو را حل می‌کند پیروی کن. 📚 غررالحکم، حدیث۴۱۵۶ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چفیه‌ای که در زیارت‌ها دور گردنش می‌انداخت روی بدن فاطمه‌اش کشیده‌بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو می‌دادند تصورش را نمی‌کرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد. حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نه تنها چشم‌هایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید. تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسی‌شان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد. 🥀(شهیده فاطمه دهقان) 📝 راوی: زهره نمازیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه خانمهاییکه ب بهانه های واهی چادرنمیپوشندحتما ببینید (دلتون شکست ماروهم دعاکنید😭) اینم رزق امروز همه عزیزان، ثوابش رو هدیه کنید ب روح شهدا
نماز سکوی پرواز 52.mp3
4.24M
۵۲ ❣با کسالــت و خمودگی به نماز نایست! نماز نشــاط میخواد! قبلــش؛خودتو برای حضـــور آماده کن. بالهایِ پروازت، باید حالِ پریدن داشته باشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🇮🇷 ۱۲ بهمن سالروز بازگشت تاریخی امام خمینی (ره) به ایران و آغاز ایام الله انقلاب اسلامی گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکت: منوتو یازدهم بهمن رفت و امام، دوازدهم بهمن اومد😅 ببینید قشنگه 😆😆
🔴 امام خمینی (ره) : 🔵 انقلاب اسلامی مردم ایران، نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت ارواحنا فداه است. 1368/1/2 🟢 آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی، برهمه منتظران امام عصر ارواحنا فداه مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
message-1706765479-39.mp3
367K
✌️ایام دهه فجر🇮🇷 🎙هوا دلپذیر شد
پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامیو دهه ی فجر بر همگان مبارکباد🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 🌱 غیبت هیچ کسو نکن .‌ . ! شاید از گناهش خبر داشته باشی؛ اما از توبه اش نه... !!🚶
ڪلام شهیـــد: خدا ، بہ صاحب الزمان صبر دهد زیرا او منتظر ماست نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم هـنگامی میشـود گفت منتظریم ڪہ خود را اصلاح ڪنیم 🕊🌹 شادی روح پاکش 🌷
زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند زمان بنی‌صدر هم برچسب منافق الان هم برچسب خشک مقدسی و تحجر.. هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف او برداشتیم،برچسب بارانمان کردند 🕊🌹 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با رای ندادن مطمئناٰ شاهد چنین قاب هایی خواهیم بود... !ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها تأسف فرمانده، پس از بازدید از نمایشگاه تولیدات داخل ...
سرد نشه دوستان🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طعم سیب💗 قسمت48 گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر... من_بله؟؟؟ -سلام عزیزم خوبی؟؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 قسمت49 پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد... هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!! به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -یاعلی بریم؟ نیلو_بریم! از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم... زنگ زدم به علی: -سلام عزیزم کجایی؟؟ -پشت دانشگاهم بیا اینور... -اومدم.فعلا. پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود... با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!! جیغ بلندی کشیدم... لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم... من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم... بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم: -باید برم خداحافظ... دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش! -علی اومده دنبالت؟؟ -هانیه ولم کن میخوام برم. با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم... -وایسا کارت دارم... سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم! دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت: -زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه... زدم زیر گریه: -هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!! سرعتمو بیشتر کردم. هانیه می اومد دنبالم... -وایسا زهرا! -ولم کن برو بیرون از زندگیم... +برو +ولم کن +بس کن + از جونم چی میخوای... داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم... بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد... هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه... چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه... اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم... صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید... داد می زد!!! -زهرا!!!!زهرااااااااا!!! چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود... دستمو کشیدم روی صورتم... وای خدای من... خون!!!!! علی داد می زد... -زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!! پلکام بسته شدو از هوش رفتم.. وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم: -اینجا کجاست... پرستار شوکه شد و فریاد زد: -آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد! +چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!! دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت: -حالتون خوبه؟؟ باتعجب نگاهش کردم و گفتم: -چه اتفاقی افتاده!!! -چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!! -چی؟؟ تصادف... -خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید... بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق... علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟ -علی تویی... -آره منم!! -من تصادف کردم؟؟؟ -آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود... یادم اومد!!! -علی...علی... -چی شده... -هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی... -آروم باش... -اون کجاست؟؟؟ -وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو... -بگو... -خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه.... -علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟ -تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود... انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم: -علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طعم سیب💗 قسمت50 من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و بغض گفتم: -علی...به من بگو هانیه کجاست... علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت: -کما... رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم: -کجا؟؟؟ -کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود... حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود... -زهرا...خوبی؟؟؟ -تنهام بذار... -ولی... -خواهش میکنم تنهام بذار... علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون... +هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست... وای خدای من!! دستمو گذاشتم روی سرم... کما...نه باورم نمیشه! اون باید زنده بمونه... تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده... وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره... علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی... -علی هانیه هنوز کماست؟؟؟ -اره... از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم... از اتاق رفتیم بیرون... من_علی هانیه کوش... اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو... با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت... -زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی... -علی...علی من چیکار کنم؟؟؟ -عزیز من هرچی خدا بخواد میشه... فقط دعا کن...فقط دعا... یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود... همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم... چند دفعه حال من بد شد... نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن... خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود... روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد... هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید... ولی... برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم... دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش... پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما... باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم: -دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟ -دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم... -نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم... دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم... -چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم... علی اومد طرفم منو گرفت: -زهرا بس کن... -علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟ -زهرا... علی زد زیر گریه و گفت: -زهرا هانیه مرده... -علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی... -زهرا بس کن... زدم زیر گریه...داد میزدم... -اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه... گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن... علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون... چه سرنوشت تلخی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طعم سیب💗 قسمت51 دود یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره... عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد... روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید... یه بازی بچگانه بود... شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود... ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود... روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود... خاک سرده... خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه... علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد... همینطور نیلوفر ... ولی به هرحال گذشت... همه مشکی هاشونو در آورده بودن! و کمی جو عوض شده بود... تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم... توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی... توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو... لباس عروس و اینجور چیزا... به هرحال تموم سختی هاش گذشت... صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود... خانم ها کل می کشیدن... مامان روی سرم گل می ریخت... بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود... امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت... نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده... من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن... +خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن... دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره... علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت... یک شب به یاد موندنی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طعم سیب 💗 قسمت52 صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود... به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم... علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام! -سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟ علی خندیدو گفت: -إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه... خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم... باهم مشغول نماز خوندن شدیم... و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم... وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین... علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه... در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم... تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم... علی لبخندی زدو گفت: -خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟ خندیدم و گفتم: -چی؟؟؟ -که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان... تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی... که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست... وقتی تونستم بچینمش... تازه فهمیدم طعم سیب یعنی چی... ❤️تازه فهمیدم طعم سیبـ یعنے چے❤️ 🔶پایان🔶 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313