پشتِ تمام آرزوهای تو
#خــدا ايستاده است..
کافی ست به حکمتش
ايمان داشته باشی
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند🌱
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
براى رياكار، چهار نشانه است:
①در حضور ديگرى خود را بر طاعت خدا حريص نشان مى دهد؛
②در تنهايى، سستى مى ورزد؛
③در هر كارى شيفته ستايش (تعریف تمجید شنیدن) است؛
④در ظاهرسازى مى كوشد.
📚تحف العقول صفحه ۲۲
نماز سکوی پرواز 62.mp3
3.74M
#نماز ۶۲
❣با نمــــاز،
لحظاتی در آغوش خدا آرام می گیری!
و این هم آغوشی آرام و مهربانت میکنه،
درست شبیه خـ❤️ــدا.
اگر مهربانتر شدی...
یعنی نمازت، داره بالا می بَرَدِت
🌹آنان که زمستان را از پشت پنجره دیدهاند و گرسنگی را فقط در کتابها خواندهاند، نخواهند توانست نمایندگانی شایسته برای دفاع از حقوق مردم باشند....
شهید #محمد_حسینی_بهشتی
🌷 بسیجی شهید علی اسماعیلی باجگانی
🌷 تولد اول آبان ۱۳۴۷ بافق استان یزد
🌷 شهادت ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸ منطقه عملیاتی ام الرصاص عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۷ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ اگرچه امروز در بین شما نیستم، اما این را بدانید که روحم در بین شماست و روح هر شهید دیگری ناظر بر اعمال وکارهایتان است. مواظب باشید ای انسانهای مسلمان و حزب الله، کارهایتان را برای خدا و برای رضای خدا انجام دهید.
✅ بدانید این جوانان پاک، این شهیدان جنگ و انقلاب که جان پاکشان را نثار این خط و این اسلام و قرآن کردهاند، به خاطر شما انسانها هم بوده، آنها جان دادند تا شما رهروان راه حضرت امام خمینی، استوار و پایدار باشید، چون امام حقی بزرگ بر گردنتان دارد.
✅ خدایا تو این را میدانی و من را بردی و قبولم کردی، چون رهرو شهدا بودم، تا آنجایی که خدا قدرت میداد که بتوان بر شیطان و نفس امارهام کنترلی داشته و بر این خاصیت کثیف حیوانی مسلط باشم
✅ بدانید ای انسانها همه میرویم و از لذتهای دنیا هیچ سودی نخواهیم برد، پس از من حقیر بدانید و مواظب اعمالتان باشید که خدای ناکرده کارنامهتان نزد خداوند، خدای ناکرده سیاه نباشد، زیرا که «انا للّه و انا الیه راجعون»
هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدایی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه با #صلوات🌷
دعای این شهید عزیز بدرقه زندگیمان ان شاء الله
ٺـٰاشھـادت!'
مهسو به ساعت زل زده بودم... حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد... ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نم_نم_عشق💗
قسمت34
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
یاسر
وارد خونه شدیم....
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه...
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم...
گوشیم زنگ خورد....
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم...
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد....
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه...
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم...
***
باهم وارد دانشگاه شدیم...
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم...
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم...
+بایدمیرفتیم آموزش...
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم...
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم...
وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم...
جلورفتم و بادکتر دست دادم...
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم...
+من هم همینطور پسرم...
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید...
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست...
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون....
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی....
#دارمجهانرادورمیریزم...
#منقوموخویششمستبریزم...
🍁محیاموسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت35
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
**
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
**
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
🍁محیاموسوی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت36
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
#بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
🍁محیاموسوی🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 تولد دوست قدیمی و موندنی ترین رفیقمونه 💚
«تنها ماهی که "شهادت" ندارد ماه شعبان المعظم است و تنها ماهی که تولد میلاد ندارد محرم الاحزان است.
و این یعنی مولانا امام حسین علیه السلام محور شادی و غم است.»
✍ شیخ جعفر شوشتری
[دمع العین، ص ۲۵]
گرامی باد روز پاسدار ؛
بر آنان که از جنس شهیدان
و هم پیمان با حسین(علیهالسلام)
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است.
میلاد امام حسین(علیهالسلام)
و روز پاسدار بر سبز پوشان حریم ولایت مبارک❤️
🦚 فُطرس کیست؟
فُطرُس، یکی از فرشتگان حامل عرش در انجام وظیفهاش سُستی کرد، بالهایش شکسته و به جزیرهای در زمین تبعید شد.
وی ۷۰۰ سال به عبادت خدا مشغول بود تا امام حسین(علیه السلام) به دنیا آمد.
جبرئیل با هفتاد هزار فرشته جهت تبریک این میلاد به زمین نازل شدند، وقتی از کنار فطرس گذشتند او از علت نزول آنان جویا شد و از آنان خواست تا وی را با خود ببرند.
🎊 جبرئیل نزد پیامبر(علیه السلام) برای وی میانجیگری کرد.
با پیشنهاد پیامبر(صل الله علیه وآله)، فطرس خود را به قنداقه امام حسین(علیه السلام) مالید و خداوند بالهایش را بهبود بخشیده و او را به جایگاه اولیهاش بازگرداند.
🎊🎉🎊🎉🎊
فطرس پس از بهبودی و عروج به آسمان به رسول خدا خبر از شهادت فرزندش حسین داده و میگوید به جبران این شفاعت، زیارت هر زائر و سلام و صلوات هر سلام دهندهای را به امام حسین(علیه السلام) برساند.
📚 امالی صدوق، ص١٣٧
#میلاد_امام_حسینعلیهالسلاممبارکباد
🎊🎀🎊🎀