eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت دسترسی اسان به مطالب کانال این پست رو میکنم براتون💛 💫لیست رمان ها💫 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/2553 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/4046 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/10764 https://eitaa.com/tashahadat313/7185 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/24689 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/34361 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/36177 ،🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/43706 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/44122 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/44714 💗 https://eitaa.com/tashahadat313/45376 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/46414 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/47032 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/47589 🌸 https://eitaa.com/tashahadat313/51215 https://eitaa.com/tashahadat313/51887 https://eitaa.com/tashahadat313/52681 https://eitaa.com/tashahadat313/53348 🍏 https://eitaa.com/tashahadat313/54289 https://eitaa.com/tashahadat313/54874 https://eitaa.com/tashahadat313/55484 https://eitaa.com/tashahadat313/56057 https://eitaa.com/tashahadat313/57592 https://eitaa.com/tashahadat313/58729 🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃 ✨مطالب مهدوی✨ 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃 🌟متفرقه 🌟 نماز سکوی پرواز🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 معرفی شهید🌼 🌼 سیره شهدا🌼 وصیت نامه 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 🌼 . سخنرانی های استاد شجاعی لینک پست اول https://eitaa.com/tashahadat313/53282 https://eitaa.com/tashahadat313/55910 کارگاه های توحیدی https://eitaa.com/tashahadat313 /55477 https://eitaa.com/tashahadat313/59302 https://eitaa.com/tashahadat313/57851 و..... هرچیزی رو که میخوایید در جستوجوی کانال بزنید پیدا میکنید😍🍃 اینم ناشناس مون برام پیام بزارید در مورد پستها و هرچیزی که میخواید htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طعم سیب 💗 قسمت52 صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بو
سلام خب این رمان هم تمام شد امیدوارم که موردپسندتون بوده باشه🌸 رمان جدید رو شروع میکنیم با نام ❤️ به قلم مهسا موسوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 نام نویسنده: محیا موسوی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت اول روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنیم 🍁محیا موسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم ‌نم ‌عشق💗 قسمت5 یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت6 چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم 🍁محیا موسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت15 مهســو پشت سرش به آرومی حرکت کردم. یه حس و حال عجیبی داشتم... خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت16 مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم... هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه... ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم... بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم: _اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟ +خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی... کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم سرموپایین انداختم و اروم گفتم: _اهان.ممنون +وظیفس _بااجازه برم دستاموبشورم... +بفرمایید بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم... خنکای اب روهمیشه دوست داشتم.. به سالن برگشتم... وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم... یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک» از تعجب دهنم بازمونده بود... _این...این کیک برامنه؟ لبخند ملیحی زد و گفت: +صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟ روی صندلیم نشستم و: _واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید... تک خنده ی مردونه ای زد و گفت: +واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂 خنده ای کردم و گفتم: _باشه باشه بفرمایین... و کیک رو برش زدم... یاسر بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم. به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم. _خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون... یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم. و به راه افتادم... تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم. دم در خونه پارک کردم ... _اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین... +نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین. ازخانوادتونم تشکر کنین. پیاده شد _من دم در میمونم تا برید داخل خونه. +باشه‌ممنون.خدانگهدار _یاعلی وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم _سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم. و قطع کردم. سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم. عینک دودیمو زدم و به راه افتادم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق 💗 قسمت19 ‍ پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید. بعدازسلام و احوال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت20 یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره... +چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟ باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم _اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا... باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت ++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا _چشم حاجی..یاعلی همگی دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم.. *** همیشه عاشق اینجا بودم... اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه... حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن... جذابه... گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود... نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم _«سلام بیداری» بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد... ... +«سلام،بله..شماچرابیدارید؟» هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم.. بوق اول...بوق دوم...بوق سوم +الو... _سلام +سلام _ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده +موردنداره...میتونم حرف بزنم _حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟ +من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره _اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون... +سختمه مفرد به کار ببرم آخه.. _سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم... +باشه.. _خب،نگفتی‌درگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون... مهسو کمی مکث کردم... _نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟ پس حالا چرا... +میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته... دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه... _ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل... +شنابلدی؟ _چی؟😳چه ربطی داره؟ +واضح بود..شنابلدی یا نه؟ _خب..خب آره چطور؟؟؟ +پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه... پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه... ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت: « » _تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن... اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم... +خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا... لبخندی زدم و... _ممنون +بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه. درضمن از بدقولی متنفرما خنده ای زدم و گفتم... _این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان.. صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش +شب خوش _شب بخیر 🍁محیا موسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
به ساعت نگاه کردم... چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن.... امان از این خانمها ... ازپله ها پایین رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت24 به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سریع خارج شد... نفسم رو مثل فوت بیرون فرستادم و دستامو روی چشمام کشیدم و از آسانسور بیرون اومدم. درب خوبه باز بود‌کنارایستادم تامهسواول واردبشه. _بفرمایید. هردومون واردشدیم .درب رو بستم و سلام کردیم. _خب خانوما.اینم کلبه ی درویشیه ما.بفرمایید بشینید تاوسایل پذیرایی روبیارم همه بااعلام مخالفتشون مبنی بر صرف چای وشیرینی من روهم منصرف کردن. کنار مهسورفتم مشغول دیدن اتاقهابود. +یکم کوچیکه،ولی خب برادونفرکافیه.فقط...حیف که دوتااتاق داره. _خب یه اتاق خواب یه اتاق هم برای کارای من.ممکنه همونجاهم بخوابم . عملااون یکی اتاق برای شماست خانم. +اهااا.ولی درکل معماریش شیک و قشنگه.به دلم نشست نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم _منزل خودتونه دیگه... چشمکی زدم و به سمت مامان اینارفتم تانظراوناروهم بدونم... مهسو این انگار امروز یه چیزیش میشه ها... یه باردستمومیگیره،یه بار چشامومیگیره،یه بار اینجورچشمک میزنه... وای خدا خودت رحم کن...این بشر خله،منو خل نکنه بایدکلاهموبندازم هوا.. وارداتاقی که قراربود برای من باشه شدم... نورگیرو دلباز بود.اصلا محیط خونه اش خیلی معنوی بود.یه حالت آرامش خاصی توش ساکن بود.یعنی ممکنه بخاطر دکوراسیون و فنگ شوییش باشه؟ آره حتما همینه... یه تخت خواب یک نفره فقط توی این اتاق بود.. معلوم بود که ازاین اتاق استفاده نمیکنه... پس جریان دکوراسیون و فنگ شویی هم تعطیله...چون عملا شی خاصی توی این اتاق نبود...پس منبع این آرامش کجاست؟ ابرویی بالاانداختم و به طرف جمع برگشتم. قرارشد حالا که خونه رودیدیم بریم مرکزخرید و قسمت سخت وحساس ماجرارروشروع کنیم. خرید اسباب منزل.. * _یاسمن‌جان‌عزیزم...تخت خواب مشکی خوشم نمیاد...چه گیری دادی به رنگای تیره خواهرخوبم؟ ++عی بابا...من چه میدونم.مگه چندبارجهیزیه عروس دومادگرفتم که بلدباشم. +آبجیه گلم یه دودقیقه بروپیش مامان اینا من بامهسوکاردارم. _چرافرستادیش رفت.بچه گناه داره.. +نه باباچیش گناه داره؟جهاز من و توئه ،اون نظر بده؟ چشاموگرد کردم و نگاهش کردم _بگو که برای انتخاب تخت خواب نیومدی؟ +من اهل دروغ نیستم.خب چه رنگی میخوای بگیریم؟ بابهت نگاهی بهش انداختم که باخنده گفت _نتررررس...کارازمحکم کاری که عیب نمیکنه...میکنه؟ و دوباره چشمکی زد و دستمو به دنبال خودش کشید... بعد از یک ساعت گشتن و سر و کله زدن با یاسرخان بالاخره سر یه سرویس خواب ام دی اف سفید فیروزه ای به توافق رسیدیم... واقعا قشنگ بود. بعدازسفارش سرویس خواب رفتیم سراغ قسمت مبلمان و یک دست مبلمان یازده نفره سفیدطلایی سلطنتی سفارش دادیم. بعداز اتمام خرید به سمت رستوران رفتیم و با تنی خسته هممون رسما ولوشدیم ...
ٺـٰاشھـادت!'
وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار... پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت27 یاسر بازهم همون کوچه... همون درب مشکی... همون نوع زنگ زدن خاص خودم... ایندفعه مسعود درب رو بازکرد... +به سلام داداش...بیاتو.. واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد. _یاشارکو!؟ +دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه... _میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد نیشخندی زدوگفت +هنوزم باش کنتاکی؟ _ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم... +اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته... _اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم... +قهوه داریم بیارم؟ _لابدقهوه فوری؟ +آره...چشه مگه؟ _چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات.. روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد... +چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها... دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم _دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟ +حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن... نیشخندی زدم و گفتم.. _آفرین...عالیه... ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم... _مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟ +چشممم میلادخان... دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت +به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم.. _اتفاقا به همین دلیل دارم میرم... نگاهی به مسعود انداختم و گفتم _یادت نره حرفامو.خداحافظ عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم... مهسو توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه... _هووووم؟؟؟ولم کن +پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟ آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم... خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟ سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم... _سلام +سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟ چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد... بااعتمادبه نفس پرسیدم _کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟ قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت... +میتونی از آینه بپرسی... و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت.. کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده... وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم... بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم... یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟ ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه... وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭 لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ... صدای در اتاقم اومد _بفرما دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود... +چرابیرون نمیای؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم... +پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم... دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت.. منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
ٺـٰاشھـادت!'
سرم رو نزدیکتربردم ،خیره شدم توچشماش وبالبخند موزیانه ای گفتم _چه شامپویی میزنی مهسو؟ بوش کل اتاقو ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت31 ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم خببب چی بپوشم؟ آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم. بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم... به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده باکلافگی مهسو رو صدازدم _مهههسو؟یه لحظه میای بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم وارداتاق شد... هنوز آماده نشده بود... +بله چیشده؟ _میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی... +باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم... ازاتاق خارج شد بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد... ولی من... برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم... دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد... مهسو باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت +عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون... سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت... ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم... بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم.. تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم که‌گلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم... دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم... شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد یه امشبه دیگه... شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم... به خودم توی آینه نگاهی انداختم... انگار باحجاب دلنشین تربودم....
ٺـٰاشھـادت!'
مهسو به ساعت زل زده بودم... حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد... ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت34 یاسر _وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره... +عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان چشماموگردکردم و گفتم _مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم... من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال لباش رو برچید و گفت +باشه ،ضدحال * اب معدنیش رو سرکشید و گفت +الان کجا داریم میریم؟ _بام +بااام؟توکه گفتی خسته ام _ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه +نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی نیشخندی زدم همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه.. تا پارک کردیم ماشین و این حرفا... اذان شد... یادم افتاد که وضودارم... بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت... بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش... روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم.... * به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه... لبخند ملیحی زدم و گفتم _چیزی شده؟ باصدای آرومی گفت +نمازکه میخونی چه حسی داری؟ میدونستم بالاخره میپرسه... _حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی.. خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی... لبخندی زد و سکوت کرد _خب جیگر که دوس داری؟ +خیییلی _پس من برم سفارش بدم ** یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم... مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش... _مهسو،بایدبریم... +کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا... آروم و پرغم گفتم _ازینجا نه مهسو... بایدازایران بریم... مهسو بابهت گفتم _چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟ +نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول... اینجا امن نیست... با خشم بلندشدم و گفتم _اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟ باخشم گفت +بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم... به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم... کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد... +مهسو....خواهش میکنم
ٺـٰاشھـادت!'
یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت37 یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد... +جناب سرگرد _چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟ +چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست... به وضوح جاخوردم و گفتم.. _انسان؟مطمئنی جاویدی؟ +بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست... باکلافگی گفتم _میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟ +مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم. _خوبه...به کارتون برسین... وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود... با مهربونی کنارش نشستم و گفتم.. _سلام خانوم خرسه...بهتری؟ نگاهی بهم انداخت وگفت.. +یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم _آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟ +خواهش میکنم یاسر...خواهش _باشه یه کاریش میکنم... گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم +سلام..جانم داداش... _امیربیدارید بیایم طرفتون؟ +آره.داداش چیزی شده؟ _نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش +این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی _یاعلی * امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم... ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت +آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟ واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن... نگاهی به امیرانداختم و گفتم... _اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم... +چیییی؟کدومشون؟ _عقرب... +نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران... باکلافگی گفتم.. _روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی... طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد... مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن... _امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟ +این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست مهسو گفت +پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا _نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه... از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ... به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن... _مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه .. +میفهمم یاسر...فقط..خودت چی _من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش... نگاهش پراز بغض بود لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم _مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم.. سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت +یاسر...مراقب خودت باش... بلند گفتم _خداحافظ بچه ها.... و از درخارج شدم...
ٺـٰاشھـادت!'
یاسر +دخترموبه‌تومیسپرم‌یاسر.... میدونی‌که‌چقدخون‌دل‌خوردم سالها تا از خطر حفظش کنم... دوس نداشتم پا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 فصل‌دوم قسمت 1 (تغییروحقیقت) مهسو هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم… وحتی  الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم… دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا… توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده… ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن… خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت +بفرماییدخانم توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم … _طنازکجاست؟ندیدیش؟ +فکرمیکنم حمام باشن خانم… پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم _خیلی خب،مرخص… سریعا ازجلوی چشمام دورشد بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم … مثل بهشت بود… هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود… زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم.. آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم… گوشیم رو ازجیبم خارج  کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم… رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم… بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود… مثل یه کاخ بود… وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن… اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم عشق💗 قسمت3 فصل‌دوم یاسر _میبینی تروخدا امیر..دیوونم کرده دیگه…هروزدارم یه وجهه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت4 فصل دوم مهسو امروز سی امین روز اقامت ما توی این کشور لعنتی بود… کشوری که خودش امنیت نداره ولی برای من امنه…چرا؟ جدیدا سردردهای شدیدی به سراغم میاد که خیلی آزارم میده..ولی بااینحال بازهم حاضر نیستم به یاسر بگم…چون خیلی ازم دوری میکنه و سردشده باهام…فقط درحدسلام و احوالپرسی باهام همکلام میشه…مثلا محافظ منه،ازهمه عصبی ترو پراسترس تر و بدخلق تره… ازهمه مهمتر…ازهمه کم پیداتره… طنازهم که با امیرحسین خوشه… این وسط فقط من اضافیم،گاهی دلم میخواد ازین زندون فرارکنم،زندونی که عشقم توشه،آره،عشقم،که اعتراف میکنم به یاسرباتمام کم محلیاش،بی محبت بودناش دل بستم…وابسته شدم… اینه حجم از تنهایی بهم فشارمیاره…من قبلا هم تنهابودم…به اندازه کل عمرم تنهابودم…ازهیچکس محبت ندیدم…ولی همیشه خونوادم رو دوست داشتم… ولی یاسر یه چیز دیگه است،وقتی فهمیدم که عاشقشم،ترسیدم از این تنهاییام…که همه اش یک معناداره… … یاسر بعداز دوروزاومدم خونه،خیالم بابت مهسوراحت نبود… درسته که به امیرحسین سپردمش…ولی زنم بود..عشقم بود…نمیتونستم تنهاش بزارم… ولی مجبوربودم،بخاطرخودش… خودش که ازهمه بی خبرتره…بی گناه تره…روحشم از هیچی خبرنداره..ولی خطر فقط برای اونه…انتقام از اونه… و مقصر فقط منم… منه لعنتی… وسط راهرو یکی از خدمتکارارودیدم… _صبرکن… باصدای من ترسید و ایستاد.. +سلام اقا،خوش آمدید..بفرماییدآقا _مهسوکجاست +توی اتاق مشترکتونن آقا… سری به معنای فهمیدن تکون دادم وگفتم _میتونی بری… با من من گفت +اقابراتون یه بسته اومده باصدای بلندی گفتم _چچچچی؟بسته؟کسی که آدرس مارو نداره +نمیدونم آقا _مطمئنی برای ماست؟ +بله اقا،حتی پستچی نیاورد،یه پیک شخصی بودانگار،گفت فقط به خودتون تحویل بدم… داشتم موهام رو سشوار می کشیدم که صدای دادوبیدادونعره های گوش خراش یاسرروشنیدم…وحشت کل جونموگرفت..سریعا شالی رو ازادانه روی موهام گذاشتم وبه سمت منبع صدا رفتم… واردسالن پذیرایی شدم،یاسررو دیدم که خدمتکارارو تک به تک باصدای بلند بازخواست و تهدیدمیکرد…و بعضی هاشون ازترس اشک میریختن… این رفتار از یاسر بعیدبود… امیرحسین و طناز هم روی مبل نشسته بودند و طناز هم مثل ابربهار توی آغوش امیرگریه میکرد… با وحشت به سمت یاسر رفتم و استینش رو کشیدم… _چیشده یاسر؟چرا دادمیزنی؟این بدبختا ترسیدن…. با درموندگی به من نگاهی انداخت و گفت… +نمیدونم چرا هی نمیشه مهسو…نمیدونم… بی توجه به من باشونه های خمیده بسته ای زو از روی میز برداشت و به سمت پله ها رفت… میون راه برگشت و روبه خدمتکاراغرید +فقط یک ساعت مهلت دارین،وگرنه اتیشتون میزنم….همه اتونو…. و بعد هم از پله ها بالارفت… پشت سرش حرکت کردم باید ازماجراباخبربشم… یاسر روی تخت اتاق نشسته بودم ،صدای در زدن میومد..میدونستم مهسوئه… _بیاتو آروم واردشد و دراتاق رو بست… کنارم نشست،ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.. توی این مدت خیلی ازش دوربودم و همین موضوع عصبیم میکرد…دلتنگش بودم…. برام جای تعجب داشت که بالبخنداونهم اینقدر نزدیک به من نشسته… +تاحالااینقدرعصبی ندیده بودمت… _متاسفم که این حالتمم دیدی… +نمیگی چی شده؟ مکثی کردم و گفتم _خیانت… +چی؟؟؟؟؟؟ _یه نفرازاهالی این خونه خائنه،شایدم چندنفرباشن…نمیدونم +حالامیخوای چکارکنی؟ _نمیدونم مهسو،حدس میزدم به این راحتیارهام نمیکنه…زنیکه عوضی +کیومیگی؟کدوم زن؟ لبخندمصنوعی زدم و گفتم _چیزی نیست عزیزم…توخوبی؟ نگاهش دلخورشد…ازکنارم بلندشد و به سمت پنجره رفت +مگه مهمه برات؟ _تنهاچیزیه که برام مهمه… با تعجب به سمتم چرخید و گفت +چی؟ با شیطنت گفتم _مزه اش همون یه باره… وچشمکی زدم .. 🍁محیاموسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
متاسفانه روزی که جناب سرهنگ برای من ایمیل شروع عملیات رو ارسال کردندچندساعت بعدازاون بسته ای به دست
💗 💗 قسمت8 فصل دوم مهسو _توکی میخوای آشپزی یادبگیری؟شوهربدبختت گشنه میمونه که… +مثلا الان توآشپزی بلدی اقایاسر همیشه سیره؟ _کوفت.. خندید و به سالاددرست کردنش ادامه داد… همون لحظه پسراواردخونه شدند. یاسر مشغول حرف زدن باگوشیش بود +نه حاجی جون…بفرستشون خونه ی بابااینا…اونجا جاش بزرگتره…مثل هرسال همونجامیگیرم… +اره،اره…علی الحساب دویست کیلو بفرست ..امسال یکم جمع و جورترمیگیرم… +قربانت حاجی..منتظرم..یاعلی کنجکاوبودم بدونم با کی حرف میزنه… +سلام مهسوخانم و طنازخانم… همه چی درامن وامانه؟ _سلام آره…خسته نباشید..با کی حرف میزدی؟ ناخنکی به سالاد زد امیرحسین گفت +حاج حسین بنک دار بود… یاسر پقی زد زیرخنده من و طناز همزمان گفتیم _+کی بووود؟ یاسر باخنده گفت +حاج حسین بنک دار…همیشه خشکبار سالیانه امونو ازونجامیخریم… الان هم چون یک هفته ی دیگه ماه محرمه سفارش دادم برای دویست کیلوبرنج و بقیه ی مخلفات… _هفته ی دیگه ماه محرمه؟؟؟ +آره.. _خب برای چی اینهمه موادغذایی سفارش دادی؟ با خنده گفت +خب پدربزرگم نذر داشت ده روز ماه محرم رو سفره مینداخت برای خونواده های بدسرپرست و بی سرپرست… قبل ازمرگش وصیت کرد من این کارو انجام بدم… نذرکه میدونی چیه؟ قیافمو توی هم کردم و گفتم… _بله میدونم…تازه ماه محرمم بلدم چیه…ما مسیحیا امام حسین روخوب میشناسیم… ابرویی بالا انداخت و گفت.. +خانمی..شما الان دیگه مسلمونی..ما مسیحیا جمله ی غلطی بودا… _حالاهمون…گیرنده… باخنده از آشپزخونه خارج شدن و به سمت سالن پذیرایی رفتن یاسر ناهاررو بادستپخت عالی مهسو خورده بودیم و الان توی اتاق مشغول نوشتن لیست دعوتیهای امسال بودم ازبین لیست دعوت همیشگیه آقاجون… دراتاق بازشد و مهسو سینی به دست وارد شد.. +چای سبز آوردم اعصابت آروم بشه… لبخندی زدم و گفتم _خانم دودقه اومدیم خودتونوببینیم امروز همش توی آشپزخونه بودینا… خجالت کشید و سرش رو باخنده پایین انداخت _الان خجالت بخورم یا چای سبز؟ مشتی به بازوم زد وگفت +عهههه یاسراذیتم نکن دیگه… خندیدم و گفتم _چشم ارباب…بشین .. روی صندلی نشست _خب منتظرم.. +منتظرچی _حرفی که بخاطرش ناهارپختی..خوش اخلاق شدی…چای دم کردی و برام اوردی… وازصبح منتظرگفتنشی… چشماش گردشد +توذهن خونی؟ _نه عزیزم،پلیسم…قیافت دادمیزد…خب بگو +راستش…چیزه…راستش… _راشتش چی؟ با حرفی که زد شوکه شدم اساسی… +میشه برام از اسلام بگی….. با چشمای گردشده نگاهم میکرد… +شوخی میکنی؟؟؟ _نهههه…واقعا میخوام راجع به دینت بدونم…کاربدیه؟ +نه نه اصلا…ولی خب آخه عجیبه…چیشد که یهویی…واقعانمیفهمم لبخندغمگینی زدم و گفتم  _نپرس یاسر…خودمم نمیدونم…ولی میدونم که…توآرامش داری…آرامشتو از اعتقادت میگیری…من تشنه ی این آرامشم… لبخند عجیبی زد و گفت… +هرچی دوس داشتی،هروقت سوالی داشتی حتما بیا بپرس…منم بهت چندتا کتاب میدم…کمکت میکنه… _ممنون…حتماسراغت میام +امشب میبرمت خونه ی بابا اینا و چندتا کتاب که اونجادارم رو بهت میدم…علی الحساب با بهترین کتاب شروع کن…قرآن _اخه…من..بلدنیستم بخونمش… +بلدبودن نمیخوادکه عزیزم…معنی داره..شما معنیش روبخون… _مطمئنی؟ +شک‌نکن… کتاب رو بااحترام خاصی از دسنش گرفتم و ازاتاق خارج شدم… یاسر همونجا روی زمین نشستم و سجده ی شکر انجام دادم…خدایا یعنی میشه؟ خدایا خودت دستش روبگیر…یاامام حسین اگه دستش روبگیری که شک ندارم میگیری و خودت به روشنایی میرسونیش،به جان جوونت قسم هرسال سه تا مستحقو میفرستم کربلا…بیان پابوست.. ** توی اتاقم مشغول نمازخوندن بودم…داشتم سلام نماز رومیدادم که درباشدت بازشد….باآرامش نمازم رو تموم کردم و به عقب چرخیدم _چی شده؟طوفانه؟ +بله،طوفانه…این چه دینیه آخه..یکجا حرف از رستگاریه…یکجا مهربانی ورحمت…یکجا عذاب شدید..یکجا هم ناقض حقوق بشرمیشین… با تعجب بهش زل زدم و گفتم _بشین..آروم باش…حرف میزنیم… روی صندلی نشست و گفت +منتظرم _همش چهارروزه داری مطالعه میکنی..به این نتیجه رسیدی که ما ناقض حقوق بشریم؟ +بله… _چرااونوقت.. +هزارتادلیل دارم.. _خب یکیش +مثلا نصف بودن دیه ی زن… مثلا نصف ارث بردن…مثلا اینکه حجاب فقط برای خانمهاست… _کافیه…فهمیدم…من برات توضیح میدم 🍁محیاموسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم‌نم‌عشق💗 قسمت 12 فصل دوم یاسر کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم _روزای خوبی بود..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 13 فصل دوم مهسو توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه… وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم…عشق یاسر منوعوض کرده بود…انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم… این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد…حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن…اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره…برام مهم نبود… فقط برام خدا مهم بود… هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم…واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد… یاسر امروز روز دهم محرمه…عاشورا… نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا لباس حضرت عباس به تن داشتم… میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم…و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم… خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه… خوشحال بودم که دوستم داره… * واردخونه شدیم…چادرش روازسر درآورد و گفت +چقدخسته شدم…توام خسته شدی… _آره…ولی خب می ارزه +بعله…برای اهل بیته… باعشق نگاهش کردم… _نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده… خنده ی ریزی زد و گفت _تف به ریا حاجی…تف… میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم _وایساکارت دارم سوالی نگاهم کرد دستش رو گرفتم و گفتم… _ هجده ساله که میخوام بگم…ولی نشده…امشب نگم خوابم نمیبره… +بگو مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم… _دوستت دارم… 🍁محیاموسوی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸