✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید
و صدایش بیشتر گرفت
:«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن،
اما داریا براشون نقطه کور بود.
برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود،
دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد
:«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم
و اونا تأییدش کردن.
منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره.
فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران،
ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم
که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت
:«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت،
هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد
:«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی
. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه،
اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست!
شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_دو از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پری
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید،
هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید
:«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی،
مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد
و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که
هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد
تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
:«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود،
#دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید
و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :
«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!»
و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد
و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده ....
و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد،
بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا
، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید
و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت
و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم،.
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود
تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_چهار 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود،
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر،
شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه،
خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که
چشمان پُر چین و چروکش میخندید
و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد
:«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید
و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند
که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود
که سر به سر پیرزن گذاشت
:«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند
که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه،
از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید
:«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید
و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :
«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج 💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
و محکم روی پا مصطفی کوبید
:«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط!
زن و بچه که داشته باشه،
بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که
مادر مصطفی از صدایش شادی چکید
:«من میخوام مصطفی رو زن بدم،
منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم،
بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد
:«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده،
مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند
که خودش داوطلب شد
:«منم میام!»...
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید
و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد
:«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی،
تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که
بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده،
نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد،
با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد
:«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و
امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :
«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم،
گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که
با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد:
«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر د
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم
و او از همین اشاره چشمم،
پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که
چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم
و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که
دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :
«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش،
گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که
....
ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و
شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود،
تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم
:«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!»
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد
:«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که
دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که
جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود
، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش
هراسان دنبال اسلحهای میگشت
و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که
ابوالفضل فریاد کشید
:«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن،
ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند
و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که
لبهایش سفید شد،
به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :
«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند
:«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد
:«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن!
دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه،
دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد،
میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته
و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که
سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که
یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :
«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_نه 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر،
گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :
«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد
و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد
:«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟
چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد
و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید
:«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟
هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود،
رو به مصطفی صدا رساند :
«بچهها تا سر خیابون رسیدن،
ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان،
با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت،
چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت
:«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد،
به سمتش چرخید و سینه سپر کرد
:«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت
:«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد
:«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد
:«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد
و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید،
آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد
و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند،
کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود
برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_یک و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چر
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_دو 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نماند
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، بهجای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :« قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_سه #قسمت_صد_و_سی_و_چهار #قسمت_صد_و_سی_و_پنج 💠 من و مادرش
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم،
#تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم
:«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند،
با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :
«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد
:«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_شش 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم
که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم،
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_هفت ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخ
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_هشت 💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و ف
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد
، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_نه 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را
میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که ....
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل 💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
:«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_یک 💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حض
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_دو
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد
:«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت
:«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید،
هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت
:«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه،
چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_دو مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به م
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان ميخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پيکر پارهپارهاش دلم را زير و رو کرد. ابوالفضل روي دستان مصطفي از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون ميچکيد و پاهايش را روي زمين از شدت درد تکان ميداد...
تازه ميفهميدم پيکر برادرم سپر من بوده که پيراهن سپيدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جاي گلوله از هم پاشيده و با آخرين نوري که به نگاهش مانده بود، دنبال من ميگشت.
اسلحه مصطفي کنارش مانده و نفسش هنوز براي ناموسش ميتپيد که با نگاه نگرانش روي بدنم ميگشت مبادا زخمي خورده باشم.
گوشه پيشانياش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اينهمه زخم در آغوشش پَرپَر ميزد و او تنها با قطرات اشک، گونههاي روشن و خونياش را ميبوسيد.
ديگر خوني به رگهاي برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خيال شهادت سنگين ميشد و دوباره پلکهايش را ميگشود تا صورتم را ببيند و با همان چشمها مثل هميشه به رويم ميخنديد.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندي شيرين پيش چشمانم دلبري ميکرد، صورتش به سپيدي ماه ميزد و لبهاي خشکش براي حرفي ميلرزيد و آخر نشد که پيش چشمانم مثل ساقه گلي شکست و سرش روي شانه رها شد.
ضجه ميزدم فقط يکبار ديگر نگاهم کند.
شانههاي مصطفي از گريه ميلرزيد و داغ دل من با گريه خنک نميشد که با هر دو دستم پيراهن خوني ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را ميبوسيدم و هر چه ميبوسيدم عطشم بيشتر ميشد که لبهايم روي صورتش ماند و نفسم از گريه رفت.
مصطفي تقلّا ميکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بيشتر شانهام را ميکشيد، بيشتر در آغوش ابوالفضل فرو ميرفتم.
جسد ابوجعده و بقيه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشيده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفي سر ابوالفضل را روي زمين گذاشت، با هر دو دست بازويم را گرفته و با گريه تمنا ميکرد تا آخر از پيکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روي سينهاش جا ماند که ديگر در سينهام تپشي حس نميکردم.
در حفاظ نيروهاي مقاومت مردمي از خانه خارج شديم و تازه ديدم کنار کوچه جسم بيجان مادر مصطفي را ميان پتويي پيچيدهاند.
نميدانم مصطفي با چه دلي اينهمه غم را تحمل ميکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده ديگري پايين پتو را بلند کرد و غريبانه به راه افتاديم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روي برانکاردي قرار داده و دنبال ما برادرم را ميکشيدند.
جسد چند تکفيري در کوچه افتاده و هنوز صداي تيراندازي از خيابانهاي اطراف شنيده ميشد.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست
ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش ميکشيد.
سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفسمان تقريباً ميدويديم تا پيش از رسيدن تکفيريها در حرم پنهان شويم.
گوشه و کنار صحن عدهاي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيريها بود.
گوشه صحن زير يکي از کنگرهها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود.
در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههاي اشک ميدرخشيد و حس ميکردم هنوز روي پيراهن خونيام دنبال زخمي ميگردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم
:«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :
«پشت در که رسيديم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.»
و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد
:«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگياش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا ميکرد
:«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.»
چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نميشد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش ميچرخيد...
سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه ميکردم و مصطفي جان کندنم را حس ميکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانهام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخمها برايش کهنه نميشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخمها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانهاش نشاند.
خودم نميدانستم اما انگار دلم همين را ميخواست که پيراهن صبوريام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم
:«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
🔰دوباره رگبار گلوله در آسمان زينبيه پيچيد. رزمندگانِ اندکي در حرم مانده و درهاي حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ اين درها عبور ميکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته ميشد.
ميتوانستم تصور کنم تکفيريهايي که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعي براي بريدن سرهايمان دارند و فقط از خدا ميخواستم شهادت من پيش از مصطفي باشد تا سر بريدهاش را نبينم.
تا سحر گوشم به لالايي گلولهها بود، چشمم به پاي پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي بيدريغ ميباريد و مصطفي با مدافعان و اندک اسلحهاي که برايشان مانده بود،
دور حرم ميچرخيدند و به گمانم ديگر تيري برايشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش درياي نگراني بود، نميدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصيبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پيشقدم شدم :«من نميترسم مصطفي!»
از اينکه حرف دلش را خواندم لبخندي غمگين لبهايش را ربود و پاي ناموسش در ميان بود که نفسش گرفت
:«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چي کار کنم زينب؟»
از هول اسارت ديروزم ديگر جاني برايش نمانده بود که نگاهش پيش چشمانم زمين خورد و صداي شکستن دلش بلند شد
:«تو نميدوني من و ابوالفضل ديروز تا پشت در خونه چي کشيديدم، نميدونستيم تا وقتي برسيم چه بلايي سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهاي وحشيانهشان درد ميکرد، هنوز وحشت شهادت بيرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم ميدويد، ولي ميخواستم با همين دستان لرزانم باري از دوش غيرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پاي حرم بردم
:«يادته داريا منو سپردي دست حضرت_سکينه (عليهاالسلام)؟ اينجا هم منو بسپر به حضرت_زينب (عليهاالسلام)!»
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و ميان مردم گشتم و حضرت_زينب (عليهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم
:«اگه قراره بلايي سر حرم و اين مردم بياد، جون من ديگه چه ارزشي داره؟»
و نفهميدم با همين حرفم با قلبش چه ميکنم که شيشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پيچيد
:«اين حرم و جون اين مردم و جون تو همه برام عزيزه! برا همين مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم ميرسه، نه به اين مردم نه به تو!»
در روشناي طلوع آفتاب، آسمان چشمانش ميدرخشيد و با همين دستان خالي عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوي پيکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقي دردهاي دلش تنها براي حضرت_زينب (عليهاالسلام) بود که رو به حرم ايستاد.
لبهايش آهسته تکان ميخورد و به گمانم با همين نجواي عاشقانه عشقش را به حضرت زينب (عليهاالسلام) ميسپرد که تنها يک لحظه به سمتم چرخيد و ميترسيد چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
از جا بلند شدم. لباسم خوني و روي ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زينب (عليهاالسلام) شدم.
ميدانستم رفتن امام_حسين (عليهالسلام) را به چشم ديده و با هقهق گريه به همان لحظه قسمش ميدادم اين حرم و مردم و مصطفي را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان ميخواستند در را باز کنند و باور نميکردم تسليم تکفيريها شده باشند که طنين لبيک_يا_زينب در صحن حرم پيچيد...
دو ماشين نظامي و عدهاي مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نميشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که ديدم مصطفي به سمتم ميدود.
آينه چشمانش از شادي برق افتاده بود، صورتش مثل ماه ميدرخشيد و تمام طول حرم را دويده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زينب حاج قاسم اومده!»
يک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهميدم سردار سليماني را ميگويد و او از اينهمه شجاعت به هيجان آمده بود که کلماتش به هم ميپيچيد
:«تمام منطقه تو محاصرهاس! نميدونيم چجوري خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلي تجهيزات اومدن کمک!»
بياختيار به سمت صورت ابوالفضل چرخيدم و بهخدا حس ميکردم با همان لبهاي خوني به رويم ميخندد و انگار به عشق سربازي حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر ميزد که مصطفي دستم را کشيد و چند قدمي جلو برد :«ببين! خودش کلاش دست گرفته!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
🔰سردار سليماني را نديده بودم و ميان رزمندگان مردي را ديدم که دور سر و پيشانياش را در سرماي صبح زينبيه با چفيه
اي پوشانده بود.
پوشيده در بلوز و شلواري سورمهاي رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خيابان منتهي به حرم، گراي مسير حمله را ميداد.
از طنين صدايش پيدا بود تمام هستياش براي دفاع از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهيز و آماده نبرد کرد.
ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت_زينب (عليهاالسلام) و خط آتش در دست سردار_سليماني بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست،
معبري در کوچههاي زينبيه باز شد و همين معبر، مطلع آزادي همه مناطق سوريه طي سالهاي بعد بود تا چهار سال بعد که داريا آزاد شد.
🔹در تمام اين چهارسال با همه انفجارهاي انتحاري و حملات بيامان تکفيريها و ارتش آزاد و داعش، در زينبيه مانديم و بهترين برکت زندگيمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بيمارستان نزديک حرم متولد شدند.
حالا دل کندن از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) سخت شده بود و بيتاب حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) بوديم که چهار سال زير چکمه تکفيريها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زير و رو کرده بود.
محافظت از حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) در داريا با حزبالله لبنان بود و مصطفي از طريق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نيروهاي حزبالله به زيارت برويم.
فاطمه در آغوش من و زهرا روي پاي مصطفي نشسته بود و ميديدم قلب نگاهش براي حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميلرزد تا لحظهاي که وارد داريا شديم.
از آن شهر زيبا، تنها تلي از خاک مانده و از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه ديوارها روي هم ريخته بود.
با بلايي که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، ميتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفي ديگر نميخواست آن صحنه را ببيند که ورودي حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :
«ميشه برگرديم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خنديد و رندانه پاسخ داد :«حيف نيس تا اينجا اومديد، نيايد تو؟»
ديدن حرمي که به ظلم تکفيريها زير و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و ديگر نفسي برايش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پايين آورد و صدايش شکست :«نميخوام ببينم چه بلايي سر قبر اوردن!»
و جوان لبناني معجزه اين حرم را به چشم ديده بود که اميرالمؤمنين (عليهالسلام) را به ضمانت گرفت
:«جووناي شيعه و سني تا آخرين نفس از اين حرم دفاع کردن، اما وقتي همه شهيد شدن، امام_علي (عليهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و ديگر فرصت پاسخ به مصطفي نداد که دستش را کشيد و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حيدري اميرالمؤمنين (عليهالسلام) را به چشم خود ببينيم.
بر اثر اصابت خمپارهاي، گنبد از کمر شکسته و با همه ميلههاي مفتولي و لايههاي بتني روي ضريح سقوط کرده بود، طوري که تکفيريها ديگر حريف شکستن اين خيمه فولادي نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکينه (عليهاالسلام) نرسيده بود.
مصطفي شبهاي زيادي از اين حرم دفاع کرده و عشقش را هم مديون حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميدانست که همان پاي گنبد نشست و با بغضي که گلوگيرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :
«مياي تا بازسازي کامل اين حرم داريا بمونيم بعد برگرديم زينبيه؟»
دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت_زينب (عليهاالسلام) و حضرت_سکينه (عليهاالسلام) ميتپيد و همين عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :
«اينجا ميمونيم و به کوري چشم داعش و بقيه تکفيريها اين حرم رو دوباره ميسازيم انشاءالله!»...
نويسنده: فاطمه ولينژاد
#پایان.
🌷 @tashahadat313 🌷
جهت دسترسی اسان به مطالب کانال این پست رو #سنجاق میکنم براتون💛
💫لیست رمان ها💫
#پسرک_فلافل_فروش 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/2553
#دختر_شینا 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/4046
#نسل_سوخته 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/10764
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
https://eitaa.com/tashahadat313/7185
#رمان_ابوحلما 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/24689
#تنها_میان_داعش 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/34361
#دمشق_شهر_عشق 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/36177
#مزد_خون،🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/43706
#مدافع_حرم 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/44122
#نگاه_خدا 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/44714
#گام_های_عاشقی💗
https://eitaa.com/tashahadat313/45376
#از_جهنم_تا_بهشت 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/46414
#عشق_در_یک_نگاه 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/47032
#مسیحای_عشق 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/47589
#به_شرط_عاشقی 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/51215
#از_روزی_که_رفتی
https://eitaa.com/tashahadat313/51887
#شکسته_هایم_بعد_تو
https://eitaa.com/tashahadat313/52681
#مردی_در_آینه
https://eitaa.com/tashahadat313/53348
#طعم_سیب 🍏
https://eitaa.com/tashahadat313/54289
#نم_نم_عشق
https://eitaa.com/tashahadat313/54874
#بیسیمچی_عشق
https://eitaa.com/tashahadat313/55484
#هر_چی_تو_بخوای
https://eitaa.com/tashahadat313/56057
#رمان_امنیتی_شهریور
https://eitaa.com/tashahadat313/57592
#خورشید_نیمه_شب
https://eitaa.com/tashahadat313/58729
🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃
✨مطالب مهدوی✨
#امام_شناسی🌺
#کودکان_مهدوی 🌺
#شناخت_امام_زمان🌺
#امام_رضا_شناسی 🌺
#خودمونی_های_مهدوی 🌺
#فتنه_های_اخرالزمان 🌺
#یمانی_و_یمن🌺
#زمان_خروج_سفیانی🌺
#مظلومیت_امام_زمان 🌺
#مهدی_شناسی 🌺
#مهدویت_درقرآن 🌺
#هیچکس_به_من_نگفت 🌺
#معرفی_کتاب🌺
#فایل_صوتی_شیطان_شناسی 🌺
#استاد_رائفی_پور 🌺
#تلنگر_مهدوی 🌺
#فایل_صوتي_امام_زمان 🌺
#تلنگرانه 🌺
#فایل_صوتی_امام_زمان
🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃
🌟متفرقه 🌟
نماز سکوی پرواز🌼
#حدیث 🌼
#نماز_شب 🌼
#پروفایل 🌼
#استوری 🌼
#کلیپ 🌼
#تلنگر 🌼
#شهیدانه 🌼
#رهبرانه 🌼
#حجاب 🌼
#چادرانه 🌼
#خودسازی 🌼
معرفی شهید🌼
#کلام_شهید 🌼
سیره شهدا🌼
وصیت نامه 🌼
#تم 🌼
#پس_زمینه 🌼
#حرف_حساب 🌼
#تفسیر_قطره_ای_قرآن 🌼
#حاج_آقای_قرائتی 🌼
#پادکست 🌼
#موج_آرامش 🌼
#سبک_زندگی_شهدا 🌼
#فاطمیه 🌼
#پس_زمینه 🌼
#والیپر 🌼
#سیره_تربیتی_شهدا 🌼
#سیره_شهدا 🌼
#خودسازی 🌼
#نماز . سخنرانی های استاد شجاعی
لینک پست اول
https://eitaa.com/tashahadat313/53282
#مستند_شنود
https://eitaa.com/tashahadat313/55910
#اوست
کارگاه های توحیدی
https://eitaa.com/tashahadat313
/55477
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب
https://eitaa.com/tashahadat313/59302
#این_که_گناه_نیست
https://eitaa.com/tashahadat313/57851
و.....
هرچیزی رو که میخوایید در جستوجوی کانال بزنید پیدا میکنید😍🍃
اینم ناشناس مون
برام پیام بزارید در مورد پستها و هرچیزی که میخواید
htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
جهت دسترسی اسان به مطالب کانال این پست رو #سنجاق میکنم براتون💛
💫لیست رمان ها💫
#پسرک_فلافل_فروش 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/2553
#دختر_شینا 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/4046
#نسل_سوخته 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/10764
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
https://eitaa.com/tashahadat313/7185
#رمان_ابوحلما 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/24689
#تنها_میان_داعش 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/34361
#دمشق_شهر_عشق 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/36177
#مزد_خون،🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/43706
#مدافع_حرم 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/44122
#نگاه_خدا 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/44714
#گام_های_عاشقی💗
https://eitaa.com/tashahadat313/45376
#از_جهنم_تا_بهشت 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/46414
#عشق_در_یک_نگاه 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/47032
#مسیحای_عشق 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/47589
#به_شرط_عاشقی 🌸
https://eitaa.com/tashahadat313/51215
#از_روزی_که_رفتی
https://eitaa.com/tashahadat313/51887
#شکسته_هایم_بعد_تو
https://eitaa.com/tashahadat313/52681
🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃
✨مطالب مهدوی✨
#امام_شناسی🌺
#کودکان_مهدوی 🌺
#شناخت_امام_زمان🌺
#امام_رضا_شناسی 🌺
#خودمونی_های_مهدوی 🌺
#فتنه_های_اخرالزمان 🌺
#یمانی_و_یمن🌺
#زمان_خروج_سفیانی🌺
#مظلومیت_امام_زمان 🌺
#مهدی_شناسی 🌺
#مهدویت_درقرآن 🌺
#هیچکس_به_من_نگفت 🌺
#معرفی_کتاب🌺
#فایل_صوتی_شیطان_شناسی 🌺
#استاد_رائفی_پور 🌺
#تلنگر_مهدوی 🌺
#فایل_صوتي_امام_زمان 🌺
#تلنگرانه 🌺
#فایل_صوتی_امام_زمان
🍃🍃🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃
🌟متفرقه 🌟
نماز سکوی پرواز🌼
#حدیث 🌼
#نماز_شب 🌼
#پروفایل 🌼
#استوری 🌼
#کلیپ 🌼
#تلنگر 🌼
#شهیدانه 🌼
#رهبرانه 🌼
#حجاب 🌼
#چادرانه 🌼
#خودسازی 🌼
معرفی شهید🌼
#کلام_شهید 🌼
سیره شهدا🌼
وصیت نامه 🌼
#تم 🌼
#پس_زمینه 🌼
#حرف_حساب 🌼
#تفسیر_قطره_ای_قرآن 🌼
#حاج_آقای_قرائتی 🌼
#پادکست 🌼
#موج_آرامش 🌼
#سبک_زندگی_شهدا 🌼
#فاطمیه 🌼
#پس_زمینه 🌼
#والیپر 🌼
#سیره_تربیتی_شهدا 🌼
#سیره_شهدا 🌼
#خودسازی 🌼
و.....
هرچیزی رو که میخوایید در جستوجوی کانال بزنید پیدا میکنید😍🍃
اینم ناشناس مون
برام پیام بزارید در مورد پستها و هرچیزی که میخواید
htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560