ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر د
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم
و او از همین اشاره چشمم،
پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که
چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم
و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که
دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :
«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش،
گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که
....
ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و
شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود،
تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم
:«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!»
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد
:«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که
دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که
جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود
، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش
هراسان دنبال اسلحهای میگشت
و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که
ابوالفضل فریاد کشید
:«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن،
ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند
و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که
لبهایش سفید شد،
به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :
«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند
:«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد
:«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن!
دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه،
دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد،
میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته
و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که
سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که
یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :
«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_یک و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چر
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
@Ostad_Shojae2_144129481889674567.mp3
زمان:
حجم:
7.4M
#تلنگری
✨خداوند حضرت زهرا سلاماللهعلیها را
" کوثر" نامید!
کوثر یعنی خیر کثیر، رزق فراوان
دلیل این خطاب و نامگذاری چیست؟
#رهبری
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
✨ویژه ولادت حضرت فاطمه الزهرا سلاماللهعلیها
#روز_مادر
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رهبری | #استاد_شجاعی | #استاد_عالی |
جمعی استغاثه کنید ! تنها راه همین است !
(23 رمضان شب مخصوص استغاثه است)
@tashahadat313
@ostad_shojaeیاد خدا 61 (2).mp3
زمان:
حجم:
9.78M
مجموعه #یاد_خدا ۶۱
#استاد_شجاعی | #رهبری
نقش «توجه» و «حضور قلب» در انجام عبادات !
✦ «توجه در عبادت» یعنی چه؟
✦ چرا ما توان «توجه و حضور قلب» نداریم؟
✦ برای رسیدن به قدرت «توجه» ابتداییترین قدم کدام است؟
@tashahadat313
@ostad_shojaeیاد خدا ۶۹.mp3
زمان:
حجم:
9.9M
مجموعه #یاد_خدا ۶۹
#رهبری |#استاد_شجاعی
صدق اهل ذکر، در دو حالت آزموده میشه
۱- وقتی که مشکلات و مصائب ازشون برداشته میشه!
۲- وقتی که با نعمت بزرگ و شادیبخشی روبرو میشن!
حالت یک ذاکر صادق در این دو موقعیت چگونه است؟
@tashahadat313
@ostad_shojaeیاد خدا 75.mp3
زمان:
حجم:
9.51M
مجموعه #یاد_خدا ۷۵
#رهبری | #استاد_شجاعی
دسته بندی آدما بر اساس کیفیتِ «ذکر» آنها ‼️
دستهای بهترین ذاکرها هستند!
و دستهای هم بدترینِ این دستهبندی!
@tashahadat313
@Ostad_Shojaeخانواده آسمانی 57.mp3
زمان:
حجم:
14.4M
#خانواده_آسمانی ۵۷
#رهبری
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
ـ آخرِ چشمانداز شما در زندگی کجاست؟
ـ آنجایی که دلتان برایش غنج میرود، برایش برنامهریزی میکنید، تمامِ انرژیتان را در جهت رسیدن به آن بکار میگیرید، کجاست؟
ـ آنجایی که اگر به آن نرسی، تمام زندگیتان را از دست رفته میبینید، کجاست؟
💢 ابتدا پاسخ این پرسشها را، با خود مرور کنید، و سپس به این فایل صوتی گوش کنید!
دقیقاً مرتبهی خود را در نظام برزخی، پیدا خواهید کرد!
#شکست_عشقی
#افسردگی
@tashahadat313
مهارت مبارزه با غم ۱.mp3
زمان:
حجم:
12.87M
کارگاه #مهارت_مبارزه_با_غم ۱
🎙در این پادکست اول میشنوید :
• دسته بندی انسانها از نگاه خدا
• انسانهای ارزشمند از نگاه خدا
• غم چیست ؟ چگونه تولید میشود؟
• فرآیند گسترش غم و اثرات تخریبی آن در روح و جسم
• اولین قدم برای مهارتیابی در مبارزه با غم
#رهبری #دکتر_رفیعی #استاد_شجاعی
🇮🇷 @tashahadat313
@ostad_shojaeمهارت مبارزه با غم ۹.mp3
زمان:
حجم:
13.2M
کارگاه #مهارت_مبارزه_با_غم ۹
در پادکست نهم میشنوید :
• چرا خدا عزیزترین چیزها و افراد زندگیمان را از ما میگیرد و بعد هم از ما میخواهد بیتابی نکنیم؟
• چگونه میتوان در هنگام از دست دادن عزیزان بیتاب نشد ؟
#استاد_شجاعی | #رهبری
🇮🇷 @tashahadat313