ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_نه 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را
میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که ....
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل 💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
:«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
Zeynab.mp3
زمان:
حجم:
3.83M
🔴 ولادت #حضرت_زينب سلاماللهعليها 😍🌸
ان شاءالله به حق #حضرت_زینب سلام الله علیها ایران 🇮🇷پیروز مسابقه امشب مقابل آمریکا باشه✌️
سلام سلام👋🏻👋🏻
ولادت #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها)
رو بهتون تبریک میگم🤩
امروز رمان جدیدی میزارم براتون به نام
#نگاه_خدا
انشاءالله که دوست داشته باشید🌸
حاج محمود کریمیدختر مولا اومده.._۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۵۸_۰۱_۳۳۳.mp3
زمان:
حجم:
7.01M
•°¡💐
دختر مولا اومده
زهره زهرا اومده
زینب کبری اومده
عشق عشق عشق به دنیا اومده..
حاج محمود کریمی
#حضرت_زینب سلاماللهعلیها 🌸
🔖 خاطره ای از
#شهید_مجید_قربانخانی
به #نقل_پدر_شهید
✍ _یکی از دوستان مجید که بعدها هم رزمش شد در قهوه خانه #مجید رفت وآمد داشت.یک شب #مجیدرابه هیئت خودشان برد که اتفاقا خودش مداح بود آنجادر مورد مدافعان حرم ونا امنی های سوریه وحرم#حضرت_زینب(سلام الله )میخوانند و#مجید آن قدر سینه میزد وگریه میکرد که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند میگوید 《 مگر من مرده ام که حرم #حضرت_زینب در خطر باشد.من هر طور شده میروم 》از همان شب تصمیم میگیرد که برود
شعری که شهید مجید همیشه دوست داشت نریمان پناهی در منزل آن شهید خواند😭😭
هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_مجید_قربانخانی_ صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) سومین فرزند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) و امیرالمؤمنین حضرت علی (علیه السلام) است که دو سال بعد از ولادت امام حسین (علیه السلام)، در روز ۵ جمادیالاول سال ششم هجری قمری در در محلّه بنیهاشم شهر مدینه بدنیا آمد.
در برخی منابع سال تولد ایشان پنجم هجری قمری ذکر شد. بر اساس روایات متعدد، نام حضرت زینب (سلام الله علیها) توسط پیامبر اسلام (صل الله علیه وآله) انتخاب شد. البته روایت است، جبرئیل از سوی خداوند متعال این نام را به پیامبر (صل الله علیه وآله) رساند. زینب به معنای «درخت نیکو منظر و خوشبو» یا «افتخار و زینت پدر» است.وفات حضرت زینب (سلام الله علیها) در ۱۵ رجب سال ۶۲ هجری اتفاق افتاد...🥀
#وفات_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا #صلوات
🕯 توسل به حضرت زینب(س) در تعجیل در فرج
🔰از آقای شیخ حسین سامرایی که از اتقیاء اهل منبر در عراق بودند، نقل شده است:
▫️ در آن ایامی که در سامرا مشرف بودم، روز جمعه طرف عصر در سرداب مقدس رفتم؛ دیدم غیر از من کسی نیست و من حال و توجهی پیدا کرده و متوسل به حضرت ولی عصر (عج) شدم در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود:
🔸 «به شیعیان و دوستان ما بگویید خدا را قسم دهند به حق عمه ام زینب که فرج مرا نزدیک گرداند.»
⬅️ شیفتگان حضرت مهدی، ج۱، ص۲۵۱
🏷 #امام_زمان (عج)
#حضرت_زینب (س)
#ظهور
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.
یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!
کاظم آقای #ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!
🌷تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر را برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی.
🌷یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.
وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ...
دیشب خواب #حضرت_زینب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده.
صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم.
کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید.
کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست.
#شهیدکاظمعبدالامیرمذحج🕊🌹
🌸 پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) درباره حضرت زینب (س) چنین فرمود:
🖤 مَن بَکی عَلی مصائبِ هذِهِ البِنتِ کانَ کَمَن بَکی عَلی أخَوَیهَا الحَسَنِ و الحُسَینِ؛
🌱
🍂 هر کس بر مصیبتهای این دختر (زینب) بگرید، همانند کسی است که بر برادرانش، حسن (ع) و حسین (ع) گریسته باشد.
🌱
📚 فاطمة الزهراء بهجة قلب المصطفى(ص)، ج ١، ص ۶٣۶
#حدیث #حضرت_زینب
@tashahadat313
#مادر_من_را_رها_کن
محمدم در آخرین تماسش به من گفت: مادر دعا کن #شهید شوم، اگر شهید نشوم دیوانه میشوم، مادر من را رها کن.
من هم روز جمعه در #روضه_اباعبدالله (ع) شرکت کردم، رو به قبله ایستادم و گفتم: #حضرت_زینب (س) محمد هدیه ناقابل من به پیشگاه شماست، قبول کنید هر طور که شما میخواهید من #راضی هستم، روز شنبه ساعت هفت غروب، تیر به سر فرزندم میخورد و دم صبح به #شهادت میرسد.
شهید #محمد_کیهانی
@tashahadat313