eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣ #فصل_نوز
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣6⃣2⃣ دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣6⃣2⃣ بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت : آخر در عملیات کربلای ۵ زمانی که ماموریت گردان حاج ستار در عملیات تمام شده بود و در حال برگشت بودند، فرمانده گردان بعدی به علّت پاتک دشمن به شهادت رسید. ستار به عنوان جایگزین فرمانده گردان برای ادامه عملیات رفت. از کانال در حال تیراندازی بود که ترکش به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید. بچه‌ها جنازه‌اش را به عقب آوردند تا به دست دشمن نیفتد. بعد از شهادت حاج ستار از رادیوی عراق اعلام شده بود که ستار ابراهیمی کشته شده است. حاج ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع) در کربلای ۵ منطقه عملیاتی شلمچه در تاریخ ۱۲ اسفند ۶۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد. تصویر زیر عکس شهیدستارابراهیمی هژیر (صمد) وهمسربزرگوارشون خانم قدم خیرمحمدکنعان میباشد👇👇👇 🌷 @taShadat 🌷
در والفجر مقدماتی و والفجر یک به عنوان تخریب ماموریت بزرگی را انجام داد. ایشان و گروهش با در خاک عراق تلمبه خانه های مهم منطقه را منهدم کردند. 🍃⚘🍃 #شجاعت و اش باعث شد تا به عنوان فرمانده تیپ امام موسی (ع)⚘ نیروهای تیپ را به عهده بگیرد. 🍃⚘🍃 در والفجر ۴در منطقه پنجوین و همچنین پیروز خیبر لحظه به لحظه در کنار همرزمانش جنگید. در این پیش از دیگران خود را به بصره- العماره رساند. 🍃⚘🍃 پس از ازدواج با همسری مؤمن و وفادار به امام خمینی رفت.و سپس به های جنگ بازگشت. هنوز چندماه نگذشته بود که به خانه خدا مشرف شد حج تحول بزرگی در شخصیت و روحیه ایشان پدید آورد. 🍃⚘🍃 پس از سفر بلافاصله راهی مقدم شدو میمک را کرد. و سرانجام در بیست و هشت آذر ماه ۱۳۶۳با اصابت گلوله ی مستقیم به سرش به رسید. 🍃⚘🍃 5⃣ 🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ⚫️ #فتنـــه_های_آخـــرالزمان 🔘قسمت چهـارم 🔘 #راه_رهایی_از_فتنه_های_آخرالزمان 🔆تمسک ب
‍ ⚫️ 🔘قسمت پنجـم 🔘 راه های : ⬅️ ما درِ گشایش، چون مبعوث شوند و همه راه ها بر مردم بسته شود، ماییم «باب حطّه» که در اسلام است هر کس در او آید نجات یابد و هر که از آن دور شود فرو افتد. خدا به ما کرد و به ما داد و آنچه را بخواهد به ما می زداید و به ما پایدار سازد و به ما باران فرود آید، مبادا فریبنده شما را از خدا فریب دهد، اگر بدانید درماندن شما میان دشمنانتان و تحمّل اذیت ها چه اجری دارید چشم شما روشن شود، و اگر مرا نیابید چیزهایی بینید که آرزوی مرگ کنید از ستم و دشمنی و خودبینی و سبک شمردن حق خدا و ترس، چون چنین شود همه به رشته خدا بچسبید و از هم جدا نشوید، و بر شما باد به صبر و نماز و تقیّه. و_دوری_از_رنگ_به_رنگ_شدن: ⬅️و بدانید که خداوند دشمن میدارد بندگان متلوّن و همه رنگ خود را، پس از حق و ولایت اهل حق دور نشوید چون هر کس دیگری را جای ما برگزیند نابود است و هر که پیرو آثار ما شود به ما پیوندد، و هر که از غیر راه ما رود غرق شود همانا برای دوستان ما فوج هایی از رحمت خداست و برای دشمنان ما فوج هایی از عذاب خدا، راه ما میانه است، و رشد و صلاح در برنامه ماست، بهشتیان به خانه های شیعیان ما چنان نگاه می کنند که ستاره درخشان را در آسمان می بینند. : ⬅️هر کس از ما پیروی کند گمراه نشود، و هر که منکر ما شود هدایت نگردد، و نجات نیابد آنکه بر زبان ما کمک دهد دشمن ما را و یاری نشود آنکه ما را وابگذارد. پس به طمعِ دنیای پوچ و بی ارزشی که سرانجام از شما دور شود و شما نیز از آن زوال یابید از ما روی نگردانید، زیرا هر کس دنیا را بر ما ترجیح دهد افسوس فراوان دارد. خداوند متعال [از زبان این فرد] می فرماید: «ای وای بر من که جانب امر خدا را فرو گذاشتم و در حقّ خود ظلم و تفریط کردم».[36] ّ امامان معصوم(ع): ⬅️چراغ راه مؤمن شناخت حق ماست، و بدترین کوری نابینایی فضیلت ماست که با ما بی جهت و بدون گناه به دشمنی برخاسته فقط به جرم اینکه ما او را به سوی حق و دوستی خواندیم و دیگران او را به سوی فتنه دعوت کردند، آنها را بر ما ترجیح داد. ما را پرچمی است که هر که در سایة آن درآید، او را جا دهد و هر که بسوی او پیش تازد پیروز است و هر که از آن واماند نابود، و هر که بدان چنگ زند نجات یابد، شمایید آبادگران زمین که (خداوند) شما را در آن جای داد تا ببیند چه می کنید، پس مراقب خدا باشید در آنچه از شما دیده می شود، بر شما باد به راه روشن بزرگ تر، در آن بروید که دیگری جای شما را نگیرد. سپس حضرت این آیة قرآن را تلاوت فرمود: «به سوی آمرزش پروردگارتان بشتابید و به راه بهشتی که عرضش به قدر پهنای آسمان و زمین است و آن برای اهل ایمان به خدا و پیمبرانش مهیا گردیده».[37] پی نوشت ها: 36. سورة زمر (39)، آیة 56. 37. سورة حدید (57)، آیة 21. •♡ټاشَہـادَټ♡•
✍🏻 رمان 🔰سردار سليماني را نديده بودم و ميان رزمندگان مردي را ديدم که دور سر و پيشاني‌اش را در سرماي صبح زينبيه با چفيه‌ اي پوشانده بود. پوشيده در بلوز و شلواري سورمه‌اي رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خيابان منتهي به حرم، گراي مسير حمله را مي‌داد. از طنين صدايش پيدا بود تمام هستي‌اش براي دفاع از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهيز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت_زينب (عليهاالسلام) و خط آتش در دست سردار_سليماني بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبري در کوچه‌هاي زينبيه باز شد و همين معبر، مطلع آزادي همه مناطق سوريه طي سال‌هاي بعد بود تا چهار سال بعد که داريا آزاد شد. 🔹در تمام اين چهارسال با همه انفجارهاي انتحاري و حملات بي‌امان تکفيري‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زينبيه مانديم و بهترين برکت زندگي‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بيمارستان نزديک حرم متولد شدند. حالا دل کندن از حرم حضرت_زينب (عليهاالسلام) سخت شده بود و بي‌تاب حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) بوديم که چهار سال زير چکمه تکفيري‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زير و رو کرده بود. محافظت از حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) در داريا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفي از طريق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نيروهاي حزب‌الله به زيارت برويم. فاطمه در آغوش من و زهرا روي پاي مصطفي نشسته بود و مي‌ديدم قلب نگاهش براي حرم حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌لرزد تا لحظه‌اي که وارد داريا شديم. از آن شهر زيبا، تنها تلي از خاک مانده و از حرم حضرت سکينه (عليهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه ديوارها روي هم ريخته بود. با بلايي که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، مي‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفي ديگر نمي‌خواست آن صحنه را ببيند که ورودي حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد : «ميشه برگرديم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خنديد و رندانه پاسخ داد :«حيف نيس تا اينجا اومديد، نيايد تو؟» ديدن حرمي که به ظلم تکفيري‌ها زير و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و ديگر نفسي برايش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پايين آورد و صدايش شکست :«نمي‌خوام ببينم چه بلايي سر قبر اوردن!» و جوان لبناني معجزه اين حرم را به چشم ديده بود که اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جووناي شيعه و سني تا آخرين نفس از اين حرم دفاع کردن، اما وقتي همه شهيد شدن، امام_علي (عليه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» و ديگر فرصت پاسخ به مصطفي نداد که دستش را کشيد و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حيدري اميرالمؤمنين (عليه‌السلام) را به چشم خود ببينيم. بر اثر اصابت خمپاره‌اي، گنبد از کمر شکسته و با همه ميله‌هاي مفتولي و لايه‌هاي بتني روي ضريح سقوط کرده بود، طوري که تکفيري‌ها ديگر حريف شکستن اين خيمه فولادي نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکينه (عليهاالسلام) نرسيده بود. مصطفي شب‌هاي زيادي از اين حرم دفاع کرده و عشقش را هم مديون حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌دانست که همان پاي گنبد نشست و با بغضي که گلوگيرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «مياي تا بازسازي کامل اين حرم داريا بمونيم بعد برگرديم زينبيه؟» دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت_زينب (عليهاالسلام) و حضرت_سکينه (عليهاالسلام) مي‌تپيد و همين عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اينجا مي‌مونيم و به کوري چشم داعش و بقيه تکفيري‌ها اين حرم رو دوباره مي‌سازيم ان‌شاءالله!»... نويسنده: فاطمه ولي‌نژاد . 🌷 @tashahadat313 🌷