eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم عالم همہ سر به راہ او می دیدم ای کاش نمیمردم و در روز ظهور خـود را یکی از سپاہ او می دیدم ❤️❤️ @tashahadat313
چه لبخندی زدی وقتِ گذشتن عجب آسوده‌ای هنگام رفتن . . . 📎پ ن : شهادت بهمن 64 فاو ؛ عملیات والفجر هشت 🕊🌹 @tashahadat313
▫️هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت رفتن ندارند آن ها بروند دانشگاه ما می‌رویم... با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای‌ اول جنگ لباس رزم برتن‌ ڪرد ‌وقتی گفت ‌می‌خواهـد به جبهه ‌برود همه گفتند تو استعداد زیادی داری حیف است بروی در این بیابان‌‌ها خرج شوی‌... در جوابشان ‌گفته ‌بود: "کسی ڪہ این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یڪ چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من بگیرد جوری ڪہ دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما‌ جرأت جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـهه..." همیشه می گفت: جنـگ در رأس همه امور مـا است... 📎پ ن : این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در سردخانہ بہ اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر بہ خاڪ سپرده شود، نڪتہ عجیبی ڪہ درباره این شهید زبانزد است لبخند زیبایے است ڪہ چند روز پس از شهادت و بہ هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست. 🕊🌹 شهادت: عملیات والفجر ۸ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃شعری زیبا از من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم! همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم! رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم! سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست من از بی مهری این ابرهای تار میترسم! تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم! طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم! شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد من از بیماری آن دیده خونبار میترسم! به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم! دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم! هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم! ❤️ ❤️ 💫 @tashahadat313
۸ اسفند، سالروز شهادت سردار رشید اسلام، فرمانده شجاع لشگر۱۴ امام حسین (علیه السلام) شهید والامقام حاج 🥀🥀 سخن‌حضرت‌آقا‌درباره‌ : پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبک‌بال در جمع شهدا و صالحین درآمده است.🕊 زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دل‌بستگی‌های مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند.»🕊 🍃🍃🍃 گرامی میداریم یاد وخاطره شهید خرازی راباذکر 🌷 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مجموعه‌ی توحیدی ... حواست باشد! ✦ روزی خواهد آمد که تنها یک چیز، به دردت خواهد خورد! و مهم‌ترین کار تو، در این دنیا، مراقبت از همان یک چیز است؛ تا بتوانی آن را، صحیح و سالم، به صاحبش، برگردانی! وَ جَعَلَ لَكُمُ الْأَفْئِدَة (مُلک / ٢٣) که در وجودتان، دل نهاد! 💫 @tashahadat313
جهت‌ ذخیره در گالری جهت پس زمینه گوشی جهت نگاه کردن و اطاعت کردن و عمل کردن امر ولی😍❤️ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این نهایتِ بدبختیِ ماست که درخیابان که راه میرویم چشم در اختیار ما نباشد و‌ ما در اختیار چشم باشیم ؛ یکی از خاصیتهای قطعیِ عبادتِ واقعی ، تسلط انسان بر شهواتش است . . 🕊🌹 @tashahadat313
✍حضور همسر و دختر خردسال شهید محمدعلی ضیاءالدینی در کنار گنبد مسجد صاحب الزمان عجل الله کرمان... 🔸نکته قابل توجه اینکه ذکر اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان که شهید محمدعلی ضیاءالدینی به گفتن آن مداومت داشتن و روی سنگ مزارش نقش بسته حالا دقیقاً مزار مطهرش هم در گلزار شهدای کرمان روبروی گنبد مسجد صاحب الزمان عجل الله کرمان قرار گرفته است. 💢جهت شادی روح شهید مدافع امنیت شهید محمدعلی ضیاءالدینی از شهدای حادثه تروریستی سیزدهم دی ماه صلوات... ...🌷🕊
همیشه میگفت: تو زندگی ، آدمی موفق تره که در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و کار بی منطق انجام نده. و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود . 🕊❤️ 🌷یادش با ذکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_هجدهم لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت_نوزدهم چشمم میخورد به قاب عکس روی میز فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیدهام و موهایم را خرگوشی بستهام. یک .عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است !مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است !لبخندی میزنم و به دنبالش فکر میکنم اینروزها آمار لبخندهایم نجومی شدهاند * .در آینهی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد میاندازم .با وقار و مناسب برای یک جشن عقد خودمانی .خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که .مرا به خدا نزدیکتر میکرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بندهاش کرد، بندهی خالق مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضیام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگیهایم یک .پا بیشتر نداشت آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقشهای طلایی و کرم .داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد .گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشنمان یکی، پس باید لباسمان هم عین هم باشد .بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شدهایم، دیگر اصراری نکردند .از روی صندلی آرایشگاه که بلند میشوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام میشود .مثل فرشتهها شده بود. تیلههای مشکیاش براقتر از همیشه بودند لبخندی به من میزند و چادر سفید رنگم را دستم میدهد. هر دو چادرهایمان را سر میکنیم و با اشارهی .آرایشگر بیرون میرویم .مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل میکشند و در آغوشمان میکشند .بیرون از آرایشگاه که میرویم مهدی و عموسبحان سمتمان میآیند دسته گلهای نرگس میان دستهایشان خودنمایی میکند. مثل هم لباس پوشیدهاند! پیراهن سفید و .کت و شلوار مشکی. به سمتمان میآیند .مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبیهایت شود؟ * .نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است .مینا بار دوم هم مرا میفرستد دنبال آوردن گلاب عاقد که برای بار سوم میپرسد، چشمهایم را میبندم، در دل از خداوند و معصومین میخواهم ضامن .خوشبختیمان شوند :لبهایم را با زبان تر میکنم و مطمئن میگویم .با اجازهی پدر و مادرم و بقیهی بزرگترها، بله - * .خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت میکنه عموسبحان این حرف را میزند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی میشوند برای همه دست تکان میدهند... میروند و خانمجان هنوز گریه میکند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم دارد. صدای هقهق مادرم دنیا را روی سرم آوار میکند. چشمم که به چشمهای خیس از اشکش میخورد، بغضی که راه گلویم را از ساعتها قبل سد کرده، راه خود را پیدا میکند و از چشمهایم میبارد. .خودم را در آغوشش میاندازم و صدای گریهام بلند میشود. من دلم برای این آغوش تنگ میشود * نگاهم را از جادهای که از شیشهی اتوبوس پیداست میگیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در حال دور شدنم. این اولین سالیست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنیهای یخیِ پرتقالی حس نخواهم کرد! اما میارزد! میدانم و یقین دارم که همهی این دور شدنها، همهی این دلتنگ شدنها، 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_بیستم همهی این دل کندنها، میارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ قلبم کنارش آرام میشود؛ میارزد به بودن .کنارِ کسی که نیمهی گمشده که نه، همهی وجودِ من است سرم را روی شانهاش میگذارم، تکانِ آرامی میخورد، دستم را در دست میگیرد و انگشتش را روی :حلقهام میکشد. آرام کنارِگوشم میگوید ببخش هانیه... ببخش که اینقدر خودخواهم که بهخاطر اینکه باهام باشی از شهر و خانوادهت دورت - ...کردم :با کفشم پایش را لگد میکنم! آخی میگوید و متعجب میگوید !هانیه؟ - :حق به جانب و طلبکارانه میگویم تا تو باشی دفعهی دیگه از این حرفها نزنی... متوجه شدین ستوان؟ - :با صدایی آرام که ته مایهی خنده دارد میگوید .چشم فرمانده... اطاعت میشه - :آرام میخندم .آفرین شوهرِ خوب... الان هم میخوام بخوابم، رسیدیم نزدیکهای تهران بیدارم کنیها - .باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان - .دوستت دارم - .من بیشتر - سرم که دوباره روی شانههایش قرار میگیرد و آرامش وجودش به رگهایم تزریق میشود، اسیر خواب و .رویا میشوم .هانیهجان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیمها - صدای پر از آرامشش از دنیای بیخیالی و خواب جدایم میکند. سرم را از روی شانهاش برمیدارم، دستی به گردنم میکشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش میخورد که با شیطنت نگاهم میکند. :گیج نگاهش میکنم چیه؟ - میدونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟ - .وظیفهتون بوده ستوان - اِ؟! اینجوریاست؟ - .حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت - جایزه چی؟ - .حالا باید روش فکر کنم - میخندد. اتوبوس که میایستد بلند میشود و من هم بلند میشوم. پیاده میشویم و او چمدانمان را از !شاگرد راننده میگیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید *** مقابل ساختمان هشتم میایستیم. اشاره میدهد که وارد شوم. از پلهها بالا میرویم. طبقهی چهارم، دقیقا آخرین طبقهی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقهی چهارم وجود دارد. چمدان را :کنار در میگذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبروییست اشاره میزند و میگوید !سبحان اینها زودتر رسیدن انگار - :میخواهم بروم سراغشان که دستم را میگیرد .ول کن خستهان، احتمالاً دارن استراحت میکنن - به نشانهی تایید سری تکان میدهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفتهایم را میان قفل در میاندازد و در را باز میکند. کنار میایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی میزنم و وارد میشوم. کلید .برق را که میزنم از دیدن اسباب و اثاثیهی وسط خانه آه از نهادم بلند میشود .فکر کنم باید اول اینجا رو سروسامون بدیم - به طرفش برمیگردم. دستهایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگیام شانههایش را بالا :میاندازد !تا اینجا خواب بودیها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم - .خیلی هم انرژی دارم - .پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_بیست_و_یکم چادرم را از سرم در میآورم و همراهِ کیفم گوشهای میگذارم. روسریام را پشت سرم گره میزنم و رو به :مهدی با لحن جدی و تن نظامی میگویم اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن اینجا اینطوریه دستمون - .میندازن... من اون دوتا رو میشناسم؛ تا الان خونهشون مرتب و تمیزه :با حالت بامزهای پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد !اطاعت فرمانده - *** .از خستگی روی زمین می افتم :مهدی هم میآید و کنارم مینشیند. با خستگی میگوید .آخه عمو و زنعمو چرا اینقدر زحمت کشیدن و اینهمه اثاث خریدن - .مامان میگفت تنها بچهامی، آرزومه هیچی کم نذارم برات - دستشون درد نکنه... میگم هانیه؟ - جونم؟ - !من گشنمه - !خب؟ - خب که خب... یه چیزی درست کن بخوریم دیگه... ببین از صبح که رسیدیم یه سره داریم کار میکنیم - !الان هشت شبه :رو میکنم سمتش، دستم را میزنم زیر چانهام و با لبخند میگویم !اولاً که مواد غذایی و اینها نداریم... ثانیاً اگر هم داشته باشیم من غذا بلد نیستم درست کنم - :دهانش باز میماند، با تعجب میگوید آشپزی بلد نیستی؟ - !نه... هیچوقت فرصت نشد یاد بگیرم - چرا این رو شب خواستگاری نگفتی؟ - جانم؟ - !جونت سلامت... خب اگه میگفتی شاید نظرم عوض میشد - :با حرص میگویم و بعدش هم حتماً میرفتی خواستگاریِ دخترِ مهینخانم که زنعمو قبلاً دوست داشت عروسش بشه؟ - نه؟ :اول با تعجب نگاهم میکند و بعد خندهاش میگیرد. حرصیتر میشوم !بدت هم نمیاومده انگار - :خندهاش را به سختی جمع میکند. با ته مایهی خنده میگوید تو این رو از کجا میدونی؟مینا گفته؟ - ...آره... شانس آوردی که خواستگاریش نرفتی وگرنه - :دوباره میخندد و نزدیکتر میآید. دستش را دور شانهام میاندازد، روی موهایم را میبوسد و میگوید نرفتم؛ چون دلم جای دیگهای گیر بود. شوخی کردم خانمم... ناراحت نشو دیگه... باشه؟ - آرام سرم را تکان میدهم. سرم را روی سینهی پهن و محکمش میگذارم، درست روی قلبش. صدای تپشهایش زیباترین آوای ممکن است. زنگ در که زده میشود، آرام من را از خودش جدا میکند و به :سمت در میرود. در که باز میشود پشت سرش صدایِ عموسبحان میآید مهمون نمیخوای صابخونه؟ - خوشحال از جایم بلند میشوم و منتظر میایستم. اول زهرا که چادر سورمهای گلداری سرش کرده و بعد عموسبحان با قابلمهای در دستش وارد میشود. زهرا را در آغوش میکشم. عمو نزدیکم میآید و :آرام پیشانیام را میبوسد. رو میکند سمت مهدی و میگوید .گفتم این برادرزادهی من که غذا مذا بلد نیست درست کنه، به داد شکم اون یکی برادرزادهام برسم - مهدی میخندد که با دیدن اخم الکیِ من خندهاش را جمع میکند. عمو سری به نشانهی تأسف تکان :میدهد ..!زن ذلیل ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
شب های انتظار.mp3
11.35M
ببین‌دارم میسوزم پای فراقت آقا..💔 ♥️ 🆔@tashahadat313
نام:حضرت‌آقـٰا شغل:حکومت‌بردل‌مـا جـایگاه:نائب‌‌حضرت‌حجت(عج) محل‌سکونت:جاودان‌قلب‌مـا نتیجه‌پلک زدن:یکسان‌شدن‌دشمن‌باخاک 🆔@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸ذکرِ مومن،نماز شب است! آیت الله العظمی بروجردی می فرمودند: وقتی افرادی از من ذکر می خواهند،به آن ها می گویم: 🔸ذکرِ مؤمن، نماز شب است. نمازِ اولِ وقت است. اگر انسان، متهجد شود و اهل شب زنده داری باشد؛ همین او را به مقام نورانیت می رساند. 📚سیره فرزانگان،عبدالحسن بزرگمهرنیا ز مُلک تا ملکوت،جلد ۱،ص ۲۵۵ 🆔@tashahadat313