🌸 اولویت همسرداری و مادری
💠 سوال: آیا زن تحصیل کرده متأهل و دارای فرزند، در شرایط فرهنگی فعلی جامعه، برای حضور در عرصه جهاد فرهنگی در سطح جامعه (مثل تدریس، مربی گری و ...) تکلیف دارد؟ اگر این حضور باعث آسیب به #فرزندداری، خانه داری و آرامش زن در خانه شود، جایز است؟
💠 جواب: انجام امور مربوط به مقام رفیع مادری و همسری، برای زن در اولویت قرار دارد، البته اگر بانوان بتوانند افزون بر تربیت فرزندان صالح و #همسرداری که خود جهاد محسوب می شود، با حفظ حریم ضوابط شرعی، در عرصه های مختلف فرهنگی تلاش کنند، بسیار پسندیده است.
📙استفتائات رهبر معظم انقلاب
🕊 @taShadat 🕊
نظرات و پیشنهادات و در خواست های خود را برای ما ارسال کنید 🌸
باتشکر #خادمین_شهدا🌹
@Khadamoalzeinab
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🏴 @taShadat 🏴
#نحوه_شهادت🌹🕊
#شهید_محمد_علی_مختار_آبادی
🌷محمدعلی در سن ۲۹ سالگی ودر حالی که به عنوان آر پی جی زن لشکر۴۱ ثاراللّه در عملیات والفجر ۸شرکت نموده بود، روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۴ در پاتک شدید دشمن در منطقه فاو، بعد از منهدم نمودن تانک های متعدد دشمن ، مورد اصابت گلوله سمینوف قرار گرفت و آبهای دریاچه نمک به خون فرق مطهرش لاله گون شد وروح منورش به اعلا علین وبه جوار دیگر همرزمانش پر کشید.🌹🕊
از محمدعلی ۴ فرزند به یادگار مانده است... که آقا مرتضی فرزند آخر در روز هفتم پدرش ب دنیا آمد و هرگز طعم محبت و بوسه های پدر را نچشید😔
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید
همه کسانیکه صحبت مرا می شنوند این حقیقت را بدانند که حقیر آگاهانه و با چشمی باز و عاشقانه در این طریق حق ، قدم نهادم و در این راه مقدس همه چیز را باید فداکرد . من فروشنده هستم و خدا خریدار است. این یک وظیفه است. وظیفه تمام آنانی است که واقعاً به خدا ایمان دارند. معلم بزرگ ما سید الشهداء است که با هجرت وبا ایثار خون عزیزش و با تحمل شهادت همه عزیزانش و با دانستن اسیر شدن اهل بیتش تمام این درسها را به ماآموخته است . پیام من به همه شما این است که راه امام حسین را ادامه دهید تا مسلمین عزت یابند و انشاءا... پرچم اسلام را بر کاخهای ستم کِرِملین وسفید (سیاه ) به اهتزار در آورید.
🕊 @taShadat 🕊
May 11
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۲ آبان ۱۳۹۸
میلادی: Thursday - 24 October 2019
قمری: الخميس، 25 صفر 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امر حضرت رسول به اتباع ثقلین
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️4 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️12 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️13 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
🕊 @taShadat 🕊
❀↲ــ﷽ــ↳❀
{ لَن تَنالُوا البِرَّ حَتّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبوُّن }
( هرگز به نیکی دست نیابید مگر آن که از آن چه دوست دارید ببخشید.)
/ آل عمران آیه ۹۲/
❇️ انفاقِ چیزی ارزش دارد که انسان آن را دوست دارد ،
مومن باید چیزی را در راه محبوب خود بدهد که به آن علاقه مند است ،
نه آنچه دادنش برای او اهمیتی ندارد.
🕊 @taShadat 🕊
#دلنوشته_مهدوی....
🆘 آیا کسی هست غم از دل مهدی فاطمه بردارد❓ 😔
👺یزید ملعون در غنائم کربلا یک علم برداشت پرسید:
این علم دست کدام یار حسین بود❓
🍂گفتند:دست ابوالفضل برادر حسین بود.😭
😔گفت :
"بارک الله حق برادری رو خوب بجا آورده."
چون دسته علم سالمه همه قسمتهای علم قطعه قطعه است،
آنقدر محکم گرفته که به دستش هر ضربه ای زدن علم را ننداخته است!
💯✋تا ابوالفضل گوشه کربلا بود همه قوت قلب داشتند.
😥مایه قوت قلب مهدی فاطمه کجایی❓
👀 آیا کسی هست غم از دل مهدی فاطمه (س) بردارد ❓❓
✋حسین زمانه مان (عج)تنهاست...
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای سرود "آقازاده" سیاسی ترین سرود تاریخ انقلاب توسط جمعی از فرزندان معظم شاهد جلو چشم مسئولین 👌
+ حتما گوش کنید و به دست هر تعداد مخاطب و گروه که می تونید برسونید.
چون نزاشتن از تلوزیون پخش بشه⛔
🕊 @taShadat 🕊
www.masaf.ir-OstadRaefiPour-Ramazan1393-Shab1.24.mp3
11.13M
استاد رائفی پور
🕊 @taShadat 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀ کلیپـ
دوستـ
دارمـ
منمـ...
شـ هـ یـ د❤😔
بشم...
🔻برای شادی روح شهدا صلوات🔻@tashadat
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣1⃣1⃣ #فصل_سیز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
🕊 @taShadat 🕊
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣ #فصل_سیز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🕊 @taShadat 🕊