🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت125
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔔 میگفت:
همیشہبرای خدا بَنده باشید..
كه اگر این چنین شد بدانید،
عاقبت همہی شما بہخیر ختم
میشود!
#شھید_محسن_حججی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ سهشنبه:
شمسی: سه شنبه - ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 07 May 2024
قمری: الثلاثاء، 28 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️12 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️31 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️38 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️40 روز تا روز عرفه
@tashahadat313
#حدیث
دروغگو و مرده يكسانند؛ زيرا برترى زنده بر مرده به اعتماد بر اوست. پس اگر به سخن او اعتمادى نشود، زنده نيست.
- امام علی (ع)
- غررالحكم حدیث ۲۱۰۴
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢یکی از علتهایی که خدا #شهید_سلیمانی را اینقدر عزیز کرد همین مطلب است...
#حاج_قاسم
#غرور
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات فروش انگشتر رهبر انقلاب به نیم میلیارد تومان
تاریخ انتشار:۱۹ دی ۱۴۰۲
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۷۸
• قیمت آدمها را میشود حدس زد!
• آدمها را میتوان وزن کرد!
• بعضیها سنگینترند،
وزینترند،
قیمتیترند!
• و بعضیها قیمتشان قابل شمارش نیست!
آنانکه .....
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت125 من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم... وقتی حرفها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای💗
قسمت126
قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن...
دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن.
بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم.
بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا #دلتنگی بود...
بعضی از درستی کار همسرشون به #ایمان نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن.
ولی سه نفر اصلا توان و #ظرفیت_درک و همراهی با همسرانشون رو نداشتن.
اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن.
از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد...
بعضی ها راهکار میخواستن،منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن.
بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.
ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار #ابهام و #بدبینی شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.متوجه شدم اون خانوم اصلا #ظرفیت همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی.
درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت:
_یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله
دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه
یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت:
_باشه،هماهنگ میکنم
فرداش وحید تماس گرفت و گفت:
_دارم با آقای اعتمادی میام خونه.
از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.
وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور.
وحید گفت:
_من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید.
گفتم:
_آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست...
آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم.
گفتم:
_من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟
آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.
-ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید
-چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟
-بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و #محکم میشن ولی بعضی ها در اثر فشار #میشکنن.همسرشما تو فشار زندگی با شما داره #ایمانش رو از دست میده.خدا به هرکسی #توانایی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه.
-بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟
-اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه.
-به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟
-نه،وقتی #ظرفیت تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده.
-شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.
-من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه.
حالم خیلی بد بود...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 127
حالم خیلی بد بود.واقعا ناراحت بودم.دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.هر دو سکوت کردیم.بعد از مدتی گفت:
_اگه امر دیگه ای ندارید من مرخص بشم.
خیلی برام سخت بود.واقعا هیچ حرفی نمیتونست از تلخی اون لحظات کم کنه.بغض داشتم.گفتم:
_اجازه بدید آقاسید رو صدا کنم.
رفتم تو اتاق.وحید تا منو دید نگران گفت:
_زهرا چی شده؟
اشکم ریخت روی صورتم وحید بلند شد.گفتم:
_آقای اعتمادی میخوان برن
-زهرا؟
نگاهش کردم.
-مسئولیت خیلی سختیه برام
وحید فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_آقای اعتمادی منتظرن،برو
وحید رفت.منم اشکهامو پاک کردم و رفتم تو هال.داشتن خداحافظی میکردن. آقای اعتمادی به من گفت:
_باعث ناراحتی شما هم شدیم.معذرت میخوام.خداحافظ.
وقتی رفت وحید گفت:
_چی گفتی بهش؟ اونم خیلی ناراحت بود!!
-گفتم یا شغلشو عوض کنه یا زنشو طلاق بده.
وحید خیلی تعجب کرد.
-واقعا هیچ راه دیگه ای نمونده بود؟!!!
-نه
علیرضا و صبا از هم جدا شدن...
من خیلی تلاش کردم تا یه کم از تلخی طلاقشون کم کنم.باصبا خیلی دوست شده بودم.حتی بعد از جدایی از علیرضا هم باهم رابطه داشتیم.صبا از جدایی راضی بود.حالش بهتر بود.آقای اعتمادی هم فقط عذاب وجدان داشت که زندگی صبا رو خراب کرده ولی صبا معتقد بود از زندگی با علیرضا خیلی چیزها یاد گرفته.صبا و علیرضا سه سال باهم زندگی کردن و بچه نداشتن.
شش ماه بعد وحید گفت:
_دقت و تمرکز نیرو هام خیلی بیشتر شده.همه شون از اینکه #همسرانشون درکشون میکنن و همراهشون هستن و مثل سابق بهشون گیر نمیدن،خیلی خوشحال و راضی هستن.بعد گفت:
_میخوام محدوده ی کار و مأموریت نیرو هام رو گسترش بدم.لازمه تو مسائل اقتصادی کشور هم مأموریت هایی از تحقیق و تفحص انجام بدیم.گفت تعداد نیروهاش بیشتر میشن.نگران تر شدم.
این یعنی مسئولیت منم بیشتر میشد.
وحید وقتی حال منو دید گفت:
_درکت میکنم.منم حال تو رو دارم. امتحان های خدا به مرور #سخت_تر میشه.
وحید جدای از مسائل خانوادگی نیروهاش،گاهی درمورد مسائل کاریش هم با من مشورت میکرد.
دو ماه دیگه هم گذشت...
ما هنوز دورهمی های دوستانه رو داشتیم.هربار روضه و توسل هم داشتیم. اون مدت دو نفر از نیروهای وحید غریبانه شهید شده بودن.هرکدوم تو مأموریت های جداگانه.من و وحید مثل اینکه اعضای خانواده مون رو از دست داده باشیم،ناراحت بودیم.همسران همکاراش بیشتر نگران شوهرانشون میشدن.میترسیدن نفر بعدی شوهر اونا باشه.کار من خیلی سخت شده بود.من درک میکردم از دست دادن همسر چه حسی داره ولی باید کمکشون میکردم تا نگرانی هاشون باعث #سست_شدن اراده همسرانشون نشه.روزی نبود که حداقل دو نفر از خانمها با من تماس نگیرن برای درد دل کردن و کمک خواستن.اون جمع صمیمی کنار خوبی هایی که داشت باعث شده بود شهادت یکی از اعضای گروه،همه رو به شدت تحت تأثیر قرار بده و این از نظر حرفه ای خوب نبود.مردها آرزوی شهادت میکردن و به هم غبطه میخوردن.خانم ها نگران تر میشدن.
یه روز بچه ها خونه بابا بودن.من باشگاه بودم بعد میرفتم دنبال وحید تا باهم بریم خونه بابا.
مهمانی خانواده م بود.چند تا خیابان بالاتر جوانی کنار خیابان ایستاده بود.وحید گفت:
_علیرضائه.نگه دار،سوارش کنیم.
شیشه رو داد پایین.
-سلام علیرضاجان
-سلام آقای موحد
-ماشین نیاوردی؟
-نه.
-سوار شو.میرسونیمت.
-مزاحم نمیشم
-سوار شو دیگه.بدو
در عقب باز کرد و سوار شد.گفتم:
_سلام آقای اعتمادی
تازه متوجه من شد.گفت:
_سلام...حال شما؟خوبید؟
حرکت کردم.
-خوبم،خداروشکر.شما خوبین؟
-بله،ممنونم.
وحید گفت:
_علیرضاجان،خونه میری؟
-بله.مسیر شما دور میشه.من یه کم جلوتر پیاده میشم.تعارف نمیکنم.
-نه،سر راهه.خونه پدرخانمم میریم.
گفتم:
_جناب اعتمادی،خیلی وقته دورهمی ها رو تشریف نیاوردید.از من ناراحت شدید؟
-نه.اختیار دارید.دورهمی ها مخصوص متأهل هاست.دیگه جای من نیست.
-شما کی متأهل میشین؟
-من دیگه به ازدواج فکر نمیکنم.
-شما هنوز عذاب وجدان دارید؟
یه کم جاخورد.با مکث گفت:
_دروغ چرا،آره.
-جدیدا از صبا خانم خبری دارید؟
-نه.
-دو هفته پیش ازدواج کرده.ما باهم دوست شدیم دیگه.عقدش دعوتم کرد.
خیلی خوشحال شد.بعد مکث طولانی گفت:
_پس شما همسرشون رو دیدید؟
-بله،مرد خیلی خوبی به نظر میومد..شما هم میشناسیدش...پسرخاله ش بود.
خیلی تعجب کرد.
-پسرخاله ش؟!!!...
🍁مهدی یار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 128
_پسرخاله ش؟؟!! آقای پورسینا؟!!!
-بله
بیشتر خوشحال شد.گفت:
_خداروشکر.واقعا مرد خوبیه.
_#حکمت بعضی کارهای خدا رو زمان میبره تا آدم بفهمه.صبا و پسرخاله ش الان باهم خوشبختن.این مراحل زندگی برای هر دو شون باید طی میشد تا الان باهم خوشبخت باشن.صبا میگفت از زندگی با شما خیلی چیزها یاد گرفته که باعث شده الان زندگیش با همسرش خیلی خوب باشه.
بعد چند لحظه سکوت گفتم:
_کسیکه قسمت شماست هم احتمالا تا حالا پیش کس دیگه ای امانت بوده تا برای زندگی با شما آماده بشه.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_نه.بهتره دیگه کسی رو درگیر مشکلات کاری خودم نکنم..من الان روی کارم بیشتر تمرکز میکنم و موفق تر هستم.
چیزی نگفتم تا وحید چیزی بگه.به وحید نگاه کردم،به جلو نگاه میکرد.گفتم:
_ولی یکی از همکاران شما میگفت مأموریت های بعد از ازدواجش خیلی موفق تر از مأموریت های قبل ازدواجش بوده.
وحید بالبخند به من نگاه کرد.آقای اعتمادی گفت:
_اون همکارم حتما همسر خیلی خوبی داره.باید قدرشو بدونه.ولی خانم موحد،انصافا همچین همسری خیلی کم پیدا میشه.
وحید باخنده نگاهم میکرد.منم خنده م گرفته بود.خنده مو جمع کردم و گفتم:
_آرامش برادرم برای من خیلی مهمه. هرکسی رو لایق زندگی با برادرم نمیدونم.اگه به من اعتماد دارین،کسی رو بهتون معرفی میکنم که همچین همسری باشه براتون.
وحید به شوخی گفت:
_علیرضاجان،خانومم اراده کرده شما ازدوج کنی.تا شیرینی عروسی تو نخوره هم کوتاه نمیاد.پس بهتره زودتر راضی بشی وگرنه به زور راضیت میکنه.
آقای اعتمادی هم خندید.گفتم:
_آقای اعتمادی،دو هفته دیگه دورهمی منزل ماست.حتما تشریف بیارید.تا اون موقع هم فکر کنید و اون موقع نتیجه ش رو بگید.
آقای اعتمادی بعد یه کم سکوت بالبخند گفت:
_اگه زودتر به نتیجه رسیدم چی؟
خنده م گرفت.وحید هم بلند خندید و باخنده گفت:
_چقدر هم هولی.حداقل مثلا فردا میگفتی.
آقای اعتمادی بالبخند گفت:
_واقعا نمیخواستم دیگه ازدواج کنم ولی به درستی حرفهای خانومتون اعتماد دارم.
وحید به من گفت:
_حالا اون خانم محترم کی هست؟
به آقای اعتمادی گفتم:
_موافقید کسی باشه که مثل شما قبلا ازدواج کرده باشه؟
-بله،اینطوری بهتره.
-از طرفی کسی باشه که شرایط شما رو هم کاملا درک کنه و حتی بهتره که قبلا تجربه کرده باشه.درسته؟
وحید سؤالی نگاهم میکرد.آقای اعتمادی گفت:
_اگه اینطور باشه که خیلی بهتره.
گفتم:شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟
-بله
-شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟
وحید با اخم نگاهم میکرد.سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت:
_منظور شما...که...نه خانم موحد.!!
-چرا نه؟!!
وحید با اخم گفت:
_اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟
از حرف وحید تعجب کردم.گفتم:
_وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟
-هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره.
-مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه..
با فاطمه سرمدی.
وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم:
_وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری.
دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم...
وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم:
_چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟
-از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟
-نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه.
-اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم.
وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت:
_من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا..
نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم:
_بله
بالبخند گفت:
_زهراجانم
لبخند زدم.
-جانم
-خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی.
دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود....
میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم.نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که #بهش_حق_میدادم یادش رفته باشه.
همه چیز آماده بود....
من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه..
وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش.
وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد مدتی بلند شد و به من نگاه کرد.
بالبخند گفتم:
_سلام همسر عزیزم
سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
-یادت بود؟!!!
لبخند زد.
-مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه.
خیلی خوشحال شدم.دوباره رفت بیرون.گفتم:
_کجا میری؟
-الان میام.
همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل و چند تا هدیه اومد.از دیدن گل خیلی خوشحال شدم.
گفتم:
_این مال منه؟
-بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش.
گل ازش گرفتم.
-خیلی خوشگله..ممنونم...البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم:
_آخه شما خیلی خوش سلیقه ای.
وحید بلند خندید...
به
هدیه ها اشاره کردم و گفتم:
_اینا هم مال منه؟
-نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.صداشون کن.
-خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن.
-ما اینیم دیگه.
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.
اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.
وحید سؤالی نگاهم میکرد.
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟
-آره.
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.
وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.من و وحید تعجب کردیم.نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام.اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.
همه خندیدن.
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.
همه خندیدن.من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!
همه خندیدن....
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهدای کربلای خانطومان🕊🕊
مداح،حاج علی کلهر🌹
ارواح طیبه ی شهدا صلوات❣
#شبتون_شهدایی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 08 May 2024
قمری: الأربعاء، 29 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️11 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️39 روز تا روز عرفه
@tashahadat313
💠 #حدیث 💠
💎 آیا چشم زخم وجود دارد؟
🔻امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
الْعَيْنُ حَقٌّ، وَ الرُّقَى حَقٌّ، وَ السِّحْرُ حَقٌّ، وَ الْفَأْلُ حَقٌّ؛ وَ الطِّيَرَةُ لَيْسَتْ بِحَقٍّ، وَ الْعَدْوَى لَيْسَتْ بِحَقٍّ؛ وَ الطِّيبُ نُشْرَةٌ، وَ الْعَسَلُ نُشْرَةٌ، وَ الرُّكُوبُ نُشْرَةٌ، وَ النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ نُشْرَةٌ.
«چشم زخم» حق است و تعويذ [دعايى كه براى دفع چشم زخم است] نيز حق است و سِحر حق است و فال نيك نيز حق است اما فال بد حق نيست و عدوى [اثرگذارى كسى بر ديگرى در امور خرافى نيز] حق نيست.
بوى خوش، عسل، سوار شدن بر مركب و نگاه كردن به سبزه، مايه قوت و نشاط است.
📚 نهجالبلاغه، حکمت۴۰۰
@tashahadat313
✍ بعد از شهادت آقا محسن علی زیاد زمین می خورد، همه نگران بودند و میگفتند شاید به خاطر اتفاقات این مدت مشکلی براش پیش اومده ونگران بودیم ومی خواستیم او را پیش دکتر ببریم که شبی آقا محسن به خواب یکی از نزدیکانمان آمد وگفت: نگران نباشید علی وقتی داره بازی میکنه می دود که بیاد بغل من ولی امکانش نیست می خوره زمین...
علی مشکلی نداره وسالمه نگران نباشید...
🌟راوی همسر شهید مدافع حرم
#شهید_محسن_حججی...🌷🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازبابارضا به بچها:سلام عزیزای دلم خوش اومدین
🎬نماهنگ بابارضا2 منتشر شد
اما اینبار بابارضاست که با بچها حرف میزنه👉
⭕️والبته یه حرف تازه داریم از کودکای خداسرپرست
🎙باصدای:روح الله رحیمیان
👥و گروه سرود احسان و گروه سرود فطرس قم
🌟بازگشت #بابارضایی_ها...
🍃اللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️سرود فوق العاده زیبای «تحت فرمان»❇️
چقدر زیبا کار کردن
هم عرض ارادت به حضرت معصومه(س)
و امام رضا (ع)، هم زنده کردن روحیه ضد
صهیونیست در بچهها و بها دادن بهشون
فقط اونجایی که اسرائیلی رو دستگیر میکنن😂
🔘کاری از گروه سرود محیصا🔘
▫️به همت شبکه قرآنومعارف سیما▫️
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۷۹
عالم جهان اندازههاست!
جهان قضاها و جهانِ قَدَرها ...
اما همه به یک اندازه، قادر به دریافت قَدَرهای بزرگ نیستند.
بعضیها یاد گرفتهاند چگونه از خداوند تقدیرها و تأییدهای بلند دریافت کنند!
@tashahadat313
سلام خدمت همه بزرگواران
امیدوارم که حال همگی خوب باشد و ایام به کام باشد🤲🏻🌸
بزرگواران از امروز مستند سریالی ۲۰ قسمتی حجاب راه رستگاری در شبکه یک ساعت ۱۸ که توسط افراد دلسوز برای ترویج حجاب و عفاف ساخته شده پخش میشود. اگر تمایل داشتید بین افراد خانواده و گروهها که دوستار همچین کارهای فرهنگی هستند تبلیغ بفرمایید
از پخش و تبلیغ شما بزرگواران سپاسگزارم🙏🏻🌺🌸امیدوارم که این بیداری اسلامی برای امام حاضرمان حضرت ولیعصر عج مبارک باشد🤲🏻🌸🌺
@tashahadat313
31.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این آقا نمیذاره ۲ 🇮🇷✌
تحلیلی متفاوت از اقتدار ایران 👌🇮🇷
#نشر_حداکثری
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
هدیه ها اشاره کردم و گفتم: _اینا هم مال منه؟ -نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.ص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت129
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!
دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.
دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.
نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!!
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.
همه خندیدن.گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.
از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.
نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟
نجمه گفت:
_مشهده؟
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای.
وحید خندید.
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.
نگاه متعجب همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
ٺـٰاشھـادت!'
هدیه ها اشاره کردم و گفتم: _اینا هم مال منه؟ -نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.ص
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!
-بله
-با بچه هامون؟!!!
-بله
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!
-بله
-آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
-وحید...هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.
همه خندیدن.سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت:
_کی میرین؟