🕊 #حدیث 🕊
🌷 امام صادق(علیهالسلام):
🌼 هر کس از شما که در حال انتظار #ظهور حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) از دنیا برود همچون کسی است که در خیمه و معیت آن حضرت در حال جهاد به سر میبرد.🌿🌼🌿
📒 بحارالانوار جلد ۲ صفحه ۱۲۶ 📒
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 «اصلح» در بیان رهبری کیست⁉️
@tashahadat313
🔴 من: خب حالا که پزشکیان تاییدصلاحیت شده برم یه کم باهاش آشنا بشم!
🔹پزشکیان:
(شهریور۹۵) در دفاع ازFATF: چرخش مالی در کشور ما شفاف نیست؛ اساس FATF شفافسازی است.
(شهریور۹۵): کسی خائن است که از شفافیت میترسد.
🔹(آبان۹۸): هنوز لیست اموالم را در سامانه قوهقضائیه ثبت نکردم.
🔹(آبان۹۹): گرانی دلار و اختلاسها به خاطر عدم تصویب لوایح FATF است!
(آبان۹۹): از FATF سر درنمیآورم!
🔹(فروردین۱۴۰۰): شفافیت یعنی FATF.
(فروردین۱۴۰۰): چون شفافیت نداریم یک عده راحت میتوانند بخورند و ببرند.
(فروردین۱۴۰۰): با شفافیت مجلس مخالفم.
(خرداد۱۴۰۰): از شورای نگهبان انتظار شفافیت دارم.
(آبان ۱۴۰۰):اموال و دارایی مسئولان شخصی است و نباید رسانهای شود.
🔹(دی ۱۴۰۲): باید FATF داخلی را راهاندازی کنیم.
🔹کسی فهمید فازش چیه؟!
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🔴 من: خب حالا که پزشکیان تاییدصلاحیت شده برم یه کم باهاش آشنا بشم! 🔹پزشکیان: (شهریور۹۵) در دفاع از
اخه تو که از FATF سر در نمیاری چرا الکی یه چی میپرونی؟
که بگی اره منم یه حرفی زدم؟
تو هم ادامه دهنده راه اربابت روحانی هستی
از حرف و خط و مشیت معلومه
⚪️جالبه بدونید این عکس سال ۹۶ گرفته شده زمانی که دکتر جلیلی به ۲۷ تا شهر تو ایران سفر کرد تا تبلیغ شهید رئیسی رو بکنه
#سواد_رسانه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 ببینید کیا، چیا میگن در مورد جلیلی؟!!!😳😳
تا آخر آخر آخر آخر آخر آخرش ببینید
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
. 🎥 ببینید کیا، چیا میگن در مورد جلیلی؟!!!😳😳 تا آخر آخر آخر آخر آخر آخرش ببینید @tashahadat313
این نشوندهنده اینه که اقای جلیلی واقعا کارش درسته که حتی اصلاح طلب ها نتونستن ازش نقطه ضعف بگیرن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 هر آنچه در مورد دکتر سعید جلیلی لازم است که بدانیم
رزمنده ای که هم درس خواند و هم جهاد کرد
استادی که هم در زمینه سیاست خارجی نظریه پردازی کرده و هم در حوزه اقتصاد در دانشگاه صنعتی شریف تدریس کرد.
سیاستمداری که هم در تیم مذاکرات هسته ای ایران بود و هم دبیر شورای امنیت ملی شد.
رئیس دولت در سایه ای که هم به مناطق محروم سفر کرد و هم در مجمع تشخیص مصلحت نظام ایفای نقش کرد.
#دکتر_جلیلی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
و همچنان
دلی که برای رئیسی میسوزد...😭😭
#امتداد_بدرقه_شهیدان
#انتخابات۱۴۰۳ #انتخاب_اصلح
#به_کمتر_از_رئیسی_راضی_نیستیم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢 مولا علی علیه السلام : یاد مرگ از دلهای شما رفته ...
قابل توجه کسانی که بازی با #همستر براشون از یادخدا با ارزش تر شده...
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 21 -منم... منم همون... -از اینی که گفتم دوتا بدید. پشت یکی از می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 22
افرا قدم به اتاق میگذارد و بیمقدمه میگوید: فکر کنم یه نفر رو پیدا کردم که بتونه کمکت کنه.
نگاهم را از روی نقاشیِ سیاهقلم برمیدارم و به چشمان سبز افرا میدوزم. آوید هم کتابی که دستش بود را یک گوشه میاندازد و روی تختش مینشیند: واقعا؟ یعنی یه دستشویی رفتن سادهت انقدر میتونه برای ما مفید باشه؟
خندهام با دیدن جدیت نگاه افرا، در گلو خفه میشود. راستش افرا اگر کلاس نداشته باشد، جز دستشویی رفتن و غذا خوردن، دلیلی برای بیرون رفتن از اتاق ندارد. افرا به سمت آوید سر میچرخاند و چشمانش را تنگ میکند: نخیر، داشتم با یکی حرف میزدم.
آوید سر جایش بیقراری میکند: خب بگو دیگه!
افرا چند قدم میآید جلوتر تا ببیند چه میکشیدم. نقاشی جدیدی نبود. داشتم تلاش میکردم با توسل به حافظهام، چهره حیدر را کامل کنم. میگوید: یه شرط داره تا کمکت کنم.
ابروهای من و آوید همزمان بالا میروند و افرا به قاب عکس مادرش اشاره میکند: نقاشی من و مامانم رو بکش. کنار هم.
در دلم به او میخندم. همین؟ خب برو با مادرت عکس بگیر. برو به آلبومهایتان نگاه کن... شاید میخواهد برای روز مادر یا تولد مادرش، دستش پر باشد. شرطش خیلی کوچکتر از آن بود که فکر میکردم و سریع قبول میکنم: حتما. قبوله. خب، حالا کسی که میگی کی هست؟
افرا در کمدش را باز میکند و روسری و مانتویش را بیرون میآورد: من الان باهاش قرار دارم که درباره یه موضوع دیگه باهم صحبت کنیم. میتونی بیای و خودت باهاش حرف بزنی، ببینی چکار میتونه برات بکنه.
مثل فنر از جا میپرم؛ آوید اما، نگاه مرددش را چندبار میان ما و کتابهایش میچرخاند و بعد، محکم روی تختش مینشیند: شما برید. من درس دارم.
دهان من و افرا باز میماند از این خویشتنداریِ آوید در مقابل کنجکاویاش. افرا شانه بالا میاندازد و به من نهیب میزند: زود باش.
با افرا از خوابگاه بیرون میزنیم و قبل از این که من بپرسم قرار است کجا و چطور برویم سراغ این دوستِ مرموزت، ماشینی مقابلمان توقف میکند. افرا سوار میشود؛ اما من با دیدن کسی که پشت فرمان نشسته، خشکم میزند. چندبار پلک میزنم و به اطرافم نگاه میکنم تا مطمئن شوم بیدارم. افرا تشر میزند: چرا وایسادی؟ سوار شو دیگه.
خیره به چهره راننده، در ماشین را باز میکنم و سوار میشوم. چرا نمیتوانم چشم از چهرهاش بردارم؟ چرا نمیتوانم کمی، فقط کمی عادیتر برخورد کنم؟
زنی سی و نُه ساله روی صندلی راننده نشسته و با این که از مادرش بهتر میشناسمش، باز هم دیدنش از نزدیک برایم تازگی دارد. ریحانه منتظری. فعال حقوق زنان و مادر سه فرزند؛ و فعلا ساکن تهران. دکترای مطالعات زنان دارد و هرجا میرود، حسابی گرد و خاک میکند. به لطف رسانه و استقبال مردم، کمکم دارد یک چهره بینالمللی میشود. تمام سخنرانیها و مقالاتش را خواندهام و البته، جزئیاتی از زندگیاش هست که افراد معدودی از جمله من میدانیم؛ مثلا این که فرزند شهید است و همسرش هم یک مامور رده بالای امنیتی.
به خودم که میآیم، افرا من را معرفی کرده، منتظری سلام داده و انتظارِ جوابش را میکشد. سرش را طوری برگردانده که کمتر از سی سانتیمتر با صورتش فاصله دارم. کی فکرش را میکرد به همین راحتی و بدون کوچکترین تلاشی، برسم به سی سانتیِ منتظری؟
ذهنم را جمع و جور میکنم و چیزی که در فکرم میگذرد را به زبان میآورم: س... سلام... خیلی دلم میخواست از نزدیک شما رو ببینم. از دور، خیلی خوب میشناسمتون.
لبخند میزند و میخواهد راه بیفتد؛ اما دستی روی دستش مینشیند و اجازه نمیدهد. صدای دخترانه و ناآشنایی میگوید: میشه کارت شناساییتون رو ببینم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 23
متوجه دختری میشوم که روی صندلی کمکراننده نشسته است و از آینه بغل، به من خیره است؛ با نگاهی پر از شک و تردید. جوان است؛ بیست و پنج، شش ساله. صدایش به خشکیِ برگهای پاییزی ست و نگاه تیزش، در پی یافتن کوچکترین سوءسابقهای به من دوخته شده. حق دارد. هرچه باشد، من یک خارجیام و به کشوری آمدهام که امنیت، برایش حکم چشم اسفندیار دارد و همزمان با چند سرویس جاسوسیِ قدرتمند جهان مچ انداخته.
منتظری میخواهد حرفی بزند؛ اما دختر دوباره حرفش را تکرار میکند: کارت شناسایی لطفا.
کارتم را درمیآورم و میدهم به دختر که حالا، روی صندلیاش چرخیده. به تلاشش برای محافظت از منتظری نیشخند میزنم. شنیده بودم اخیراً برایش محافظ گذاشتهاند و البته بعید هم نبود. نگاه شکاک محافظ، چندبار میان عکس کارت و چهره من رفت و آمد میکند. به هرحال، بررسی کارت شناساییام هیچچیز را تغییر نمیدهد. حتی خود من هم برنامه قبلی نداشتم برای این که فقط دوماه بعد از رسیدن به ایران، با منتظری در یک ماشین بنشینم. دختر کارت را پس میدهد و میگوید: بریم.
منتظری لبخندی خجالتزده میزند و راه میافتد: من و مادر افرا، از دبیرستان با هم دوست بودیم...
افرا چهره درهم میکشد و منتظری لب میگزد. از اینجا به بعدش، یک راز است میان این دوتا و فکر نکنم کشفش فایدهای به حالم داشته باشد. منتظری بحث را عوض میکند: خب چه خبر؟ امسال هم آمادهای که دنیا رو بهم بریزیم؟
افرا دوباره برمیگردد به حالت قبلش و میخندد: کاملا... و البته، به آریل هم گفتم بیاد... شاید بتونید کمکش کنید. درباره همون مسئله که توضیح دادم...
منتظری سرش را تکان میدهد: اوهوم... اون سرباز ایرانی...
دختر از آینه سمت راست، نگاه بیروحی به من میاندازد. اینبار نگاهش نه بدبینانه است، نه دلسوزانه و نه دارای هیچ احساس دیگری. منتظری چینی به ابرو و پیشانیاش میدهد و میگوید: هیچ نشونهای ازش نداری؟
-آدرس و اسم مرکز بهزیستی و اسم روانپزشکم رو پیدا کردم؛ ولی اون مرکز الان تغییر کاربری داده و نمیدونم کسی از کارمندهای سابقش هنوز هستند یا نه.
-اسم مرکزش چیه؟
-خورشید. الان شده مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید.
منتظری سرش را تکان میدهد و لبخند میزند: میشناسمش. یکی دو سال بعد از این که توی اغتشاشات سال چهارصد و یک آتیش گرفت، خانم دکتر ساعی، یکی از شاگردهای دکتر سمیعی، پای کار بازسازیش ایستاد و دوباره سرپاش کرد.
-درباره خود اون سرباز چی؟ چیزی ازش نمیدونی؟
-یه تصویر خیلی محو از صورتش توی ذهنمه. گفت اسمش حیدره.
دختر محافظ، سکوتش را میشکند و با صدای خشکش میگوید: احتمالا حیدر اسم جهادیش بوده نه اسم واقعیش.
یک لحظه در دلم ناسزا میگویم به حیدر که حتی به اندازه گفتن اسم واقعیاش هم با من روراست نبود. مگر منِ پنجساله، جاسوس کدام سرویس بودم که فهمیدنِ نام یک مدافع حرم ایرانی، برایم ممنوع و غیرممکن باشد؟
منتظری ماشین را چند خیابان آنطرفتر پارک میکند، ترمز دستی را میکشد و میگوید: عکسی چیزی ازش نداری؟
-نه. آخه درست صورتشو یادم نمونده. سعی کردم پرترهش رو بکشم ولی نشده هنوز.
منتظری خجالتزده میگوید: دوست داشتم یه جای بهتر باهم صحبت کنیم؛ ولی اینجا خلوتترین جاییه که میشه پیدا کرد.
محافظ میگوید: عصر توی فرمانداری جلسه دارید. باید برای سخنرانی فردا هم آماده بشید. لطفا زودتر تشریف ببرید هتل برای استراحت.
نگاهی پر از شکایت به محافظش میاندازد: چشم. یکم صبر کن...
دختر محافظ، بیتوجه به این نگاه منتظری، نفس عمیقی میکشد و دوباره نگاه شکاکش را به من میدوزد، تیز و بیپروا. انگار میخواهد خطر را اطراف منتظری بو بکشد و من دوست دارم رک و راست به او بگویم: نترس، با منتظری کاری ندارم. ولی اگه موی دماغم بشی و اون نگاه لعنتیت رو نبری یه سمت دیگه، قول نمیدم کاری به تو هم نداشته باشم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
با سلام و احترام
لینک زیر حکم مأموریت شماست
شخصا مشاهده بفرمایید👇
https://DigiPostal.ir/cupzznm
"کارن همایونفر" تو برنامهٔ عصرجدید
به احسان یاسین گفت : از تو انتظار میره که برندی باشی فراتر از این جغرافیا!🌏
چند وقت پیش خبر اومد که
احسان یاسین به یکی از پربازدیدترین برنامه های تلویزیونی تونس دعوت شده
و این بار در تونس قطعهٔ "حبیب البی" رو برای حمایت از مردم فلسطین اجرا کرده🎙!
تو زمونه ای که موسیقی و سینمای مبتذل تبلیغ میشه
اینکه احسان کمکم توسط کشور هایی که سبک موسیقی الهی رو دوست دارن دعوت میشه، نشون میده ما خیلی به این جوونا تو کشور و جهان اسلام احتیاج داریم !☀️
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 12 June 2024
قمری: الأربعاء، 5 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ سویق، 2ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️4 روز تا روز عرفه
▪️5 روز تا عید سعید قربان
▪️10 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
@tashahadat313
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليه السلامـ
المؤمنُ على أيِّ حالٍ ماتَ، و في أيِّ ساعَةٍ قُبِضَ، فهُو شَهيدٌ.
مـؤمـن، در هر حالى كه بميرد و در هر لحظه و ساعتى كه جانش گرفته شود، شهيد است.
🌹
📚 بحار الأنوار، ج۶٨، ص١۴٠، ح٨٢
#حدیث #رئیسی
@tashahadat313
••|🌿🕊|••
رفیقش مۍگفت''
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیك#ختمقرآنرابهاومۍدهند😊📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..
#شهید_محسن_حججی
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 23 متوجه دختری میشوم که روی صندلی کمکراننده نشسته است و از آینه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 24
منتظری میگوید: انشاءالله قراره همایش بینالمللی بزرگداشت بانوان شهید رو، نیمه شعبان برگزار کنیم. امسال خیلی جهانیتر شده. از کشورهای آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیای شرقی هم هیئت رسمی میاد. از روسیه و چندتا کشور اروپایی دیگه هم، افرادی برامون مقاله فرستادند و دعوتشون کردیم. خلاصه که، سرت قراره خیلی شلوغتر بشه افرا خانم. پوشش رسانهای باید به توان دو باشه.
چهارمین همایش جهانی بانوان شهید؛ که خود منتظری برگزارکنندهاش بوده. از ایران شروع کرده و کمکم آوازهاش جهانی شده. سالهای قبلی، بیشتر کشورهای عربی و جنوب غرب آسیا شرکت میکردند؛ ولی اگر چند سال دیگر ادامه پیدا کند، میزبان پنج قاره خواهد بود.
-سایت با منه درسته؟
این را افرا میپرسد؛ با شوقی بیسابقه. و منتظری پاسخ میدهد: بله. یه تیم بزرگتر بچین. میخوام توی دهتا خبر اول دنیا باشیم.
چشمانم گرد میشوند. نمیدانستم افرا از این هنرها هم دارد. تا الان معلوم شده حداقل بیست درصدش توی زمین بوده، و احتمالا به زودی این درصد بیشتر هم خواهد شد. منتظری رو میکند به من: شمام میتونی کمک کنی؟ به عنوان مترجم و راهنمای مهمونهای عرب. البته اگه دوست داری.
معلوم است که میخواهم. اصلا اگر پیشنهاد نمیداد هم خودم یک طوری بحثش را پیش میکشیدم. شانسم انگار امروز دارد خوب همراهی میکند. پیشنهادش را روی هوا میزنم: حتما.
ابروهای دختر محافظ فقط کمی به هم نزدیک میشوند و با دقت بیشتری، سرتاپایم را اسکن میکند. منتظری دست به سینه، تکیه میزند به صندلی: برای پیدا کردن اون سرباز ایرانی... فکر کنم یکی باشه که بتونه کمکتون کنه... افرا میشناسدش...
و طوری به افرا نگاه میکند که فقط افرا معنای نگاهش را بفهمد. لبخند افرا محو میشود و صمیمیت صدایش میریزد: نمیخوام برم سراغش!
چه ترسناک شد افرا! شده شبیه یک ببر که دارد قبل از حمله، خرناس میکشد و نگاه تهدیدآمیز به طعمه میاندازد. منتظری کامل برمیگردد و دلجویانه دست روی دست افرا میگذارد: این کار اسمش فراره، اونم فرار از کسی که خیلی دوستت داره.
ماجرا عاشقانه شد...! افرا پوزخند میزند، دستش را از زیر دست منتظری بیرون میکشد و در ماشین را با ضرب باز میکند. چه عاشقانه خشنی!
نمیدانم منتظری از عمد اینطور ضربه زد یا حماقت کرد؛ اما مطمئنم عمر این گفت و گو تمام شده. افرا از ماشین پیاده میشود و منتظری تلاشی برای برگرداندنش نمیکند. از عمد ضربه زده و خواسته فقط کمی، احساسات نهفته افرا را قلقلک بدهد. میخواهم دنبال افرا بروم که منتظری دستم را میگیرد: باهام در ارتباط باش. اگه بشه بهتره بری تهران، از مرکز خورشید پیگیری کنی. من به مدیر مرکزش میگم اسناد قدیمی رو بگرده.
تند تند سرم را تکان میدهم و لبخندهای ساختگی مودبانه تحویلش میدهم: خیلی ممنونم... لطف کردید. تشکر...
زیر نگاه تیز دختر محافظ، پیاده میشوم و بعد، میچرخم به سمت خیابان. افرا نیست. انگار از ماشین که پیاده شده، پرواز کرده به آسمان تا از دست من و سوالهای احتمالیام فرار کند.
***
آبان ۱۴۱۱، سالن همایش پیامبر اعظم(صلواتاللهعلیه)، دانشگاه اصفهان
وقتی خانم صابری رسید، دختر در دریای خون آرام گرفته بود. دیگر به خودش نمیپیچید. چشمهایش را بسته و بر بستر خونرنگش خوابیده بود. صابری دریای خون را که دید، ایستاد و دستش به حکم غریزه بقا، روی اسلحهاش رفت. یک دور سیصد و شصت درجهای زد و اطراف را نگاه کرد. کسی نبود. دوربین مداربسته، دقیقا داشت به دختر و دریای خون اطرافش نگاه میکرد؛ ولی چرا کسی نفهمیده بود؟
چادرش را جمع کرد و بالای سر دختر خم شد. دستش را برد زیر مقنعه دختر و گردش را لمس کرد. نبض دختر میزد؛ ولی کمفشار. چند ضربه آرام به گونه دختر زد: محدثه! صدامو میشنوی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 25
مژههای دختر کمی تکان خوردند. صابری در بیسیم گفت: حافظ حافظ، حافظ یک!
-حافظ یک به گوشم.
-وضعیت زرد. نیاز فوری به تیم امدادی دارم.
-کجا؟
-انتهای راهروی غربی.
-از اعضای تیمه؟
-بله. کل سالن و ورودی و خروجیها رو بررسی کنید.
-حتما.
صابری چادر دختر را کنار زد تا زخمش را ببیند. پهلوی دختر دریده شده بود؛ با چاقو. صدای قدمهای تیم امداد، صابری را از جایش بلند کرد. بالای سر امدادگرها ایستاد و تحکم کرد: بیسروصدا ببرینش. کسی نبیندش.
دوباره اطراف را بررسی کرد، به امید یافتن یک نشانه از ضارب. تنها اثر درگیری میدید. خون به دیوارها هم پاشیده بود و گلدان انتهای راهرو شکسته بود. خاکهاش کف راهرو پخش بودند و شاخه گلها شکسته بود.
-درگیر شده؟
صابری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. حافظ یک بود، با دختری پشت سرش. صابری سر تکان داد و رو به دختر گفت: هاجر، تو اینجا وایسا و نذار کسی بیاد این طرف.
نگاه هاجر روی خونهای کف راهرو و جسم بیهوش محدثه روی برانکارد ماند و صدایش لرزید: زنده ست؟
-فعلا آره. حواست باشه، هیچکس نیاد اینجا رو ببینه. هرکس اومد اینور بهم اطلاع بده.
هاجر با دیدن چهره بیتفاوت و آرام صابری دلگرم شد. محکم و مصمم گفت: چشم.
صابری به راه افتاد و پشت سرش، حافظ یک. گفت: سالن و اطرافش رو بررسی کردین؟
-بچهها دارن میگردن.
-هیچ مورد مشکوکی ندیدین؟
-یه بسته مشکوک نزدیک در شرقی پیدا شده. گفتم تیم چک و خنثی بیان.
-ورود و خروج غیرعادی نداشتیم؟
-نه.
صابری دندانهایش را برهم فشار داد: توی سالن همایشه.
-گفتم یه استعلام درباره همه حضار بگیرن.
-احتمالا دوربینا کار نمیکنن؛ وگرنه زودتر میفهمیدیم. پیگیری کنید وضعیت دوربینا چطوریه.
و سرش را با تاسف تکان داد. هردو صدای یکی از اعضای تیم را از بیسیم شنیدند: قربان توی سطل زباله سالن انتظار یه بمب پیدا کردم.
صابری نفس عمیق کشید و پرسید: چطور فهمیدی بمبمه؟
-یه تایمر روشه.
صابری لبخند خشمآلودی زد: بهش دست نزن. الان میام.
حافظ یک به سر بیمویش دست کشید: میخواد گیجمون کنه. شاید هیچکدوم بمب نباشه.
صابری دوید: من میرم ببینم چه خبره. شما برید توی تالار، شاید لازم باشه تخلیهش کنیم.
حافظ یک دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد تا بهتر نفس بکشد. روی پاشنه پایش چرخید و به سمت سالن همایش رفت.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313