@Maddahionlinمداحی آنلاین - بدون تو امید ما سراب می شود بیا - حاج عباس واعظی.mp3
زمان:
حجم:
17.49M
بدون تو امید ما سراب می شود بیا
تمام شهر بر سرم خراب می شود بیا
#مناجات🔊
#روضه🔊
#غروب_جمعه🔅
#شب_هفتم #محرم💔
#حاج_عباس_واعظی🎙
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 82 به سر و صورت دخترک دست میکشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 83
پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاکآلود و آشفته. ترسناکتر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همهچیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچهای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود.
منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خرابتر از اینها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: هیدی ماما؟(این مامانته؟)
مغزم کار نمیکرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمیگذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار.
اگر عباس من را برمیگرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه میشد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمهای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمیچرخید.
عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانیاش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
نگاهش کردم. نمیدانستم چند سالهام. فقط یادم میآمد از وقتی خودم را شناختهام، در بدبختی و ترس غوطه خوردهام. هرچه از نام و نشان خودم و خانوادهام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لبهام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجرهام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لبهایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد.
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمیداد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمیتواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمیرسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بیفایده بود. اینبار بهجای ترس، احساس خجالت کردم که نمیتوانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گذاشت من همانجا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمیدانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست میشنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری.
بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهرهاش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید میخواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمیدانستم. الان که فکر میکنم، احتمال میدهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده.
اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم میکشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمیدادند.
دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و میخندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباسهاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهرهشان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانههای دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هماند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم میخورد. اصلا نمیدانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. میخواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 84
هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس میرفت، باز هم همهچیز ترسناک میشد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمیتوانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجرهام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بیرمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگیام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی میبارید و عرق روی شقیقههایش برق میزد. گفت: لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...)
و بند اسلحه را روی شانهاش جابهجا کرد. شانهاش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجرهام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و نالهمانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و میخواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز میشد، بیشتر خودم را عقب میکشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا میکردم آخر این گفتوگو، به نفع من باشد.
آخر هم همان شد که میخواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا میرویم. عباس من را به جای بدی نمیبرد. او مهربان بود، کتک نمیزد، داد نمیزد، دعوایم نمیکرد. مثل مادر حرف میزد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب میکرد؛ و همین کافی بود.
-خانم... خانم بفرمایید...
صدای ظریف و دخترانهای به دنیای واقعی برم میگرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزهای سرش کرده و چادری با لبههای سنگدوزی شده. چند تار مو از کنارههای روسریاش بیرون زده. گیج نگاهش میکنم: چی شده؟
با چشم به ظرف اشاره میکند: بفرمایید. شیرینیِ روزهاولی بودنمه.
-شیرینیِ چی؟
-امسال اولین سالیه که روزه میگیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین.
ظرف را جلوتر میآورد. بوی کیک خانگی را که میفهمم، تازه یادم میافتد چقدر گرسنهام. زیر لب تشکر میکنم، یکی برمیدارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده میبلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم مینشیند، روی نیمکت. کودکانه میپرسد: چرا گریه میکنی؟
جا میخورم و به صورتم دست میکشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم میخورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان میگذارم و کمی حالم بهتر میشود. دختر میگوید: دیدم داشتی گریه میکردی، خواستم خوشحالت کنم.
دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را میشناسی؟ اصلا چه سودی به تو میرسد؟ چرا شما ایرانیها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی میشوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آنطرفتر از کشورش میجنگد برای مردمی که اصلا نمیشناسدشان؟ شما ایرانیها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمیبرید و دنبال یک نفر میگردید که کمکش کنید؟
حرفهایم را میخورم و تندتند اشکهایم را پاک میکنم. آرام میپرسم: منو خوشحال کنی؟
-آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزهس.
از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمیدارم. دخترک میگوید: اسم من بارانه. اسم تو چیه؟
با دهان پر میگویم: آریل.
-چه اسم عجیبی!
کیک را قورت میدهم و میگویم: اسم یه فرشته ست.
-قشنگه.
کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. میپرسم: چند سالته باران؟
-ده سال.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
@MaddahionlinYEKNET.IR - vahed 2 - shabe 7 muharram 1400 - narimani.mp3
زمان:
حجم:
7.39M
بارون اشکامو
دعاهامو
به دریا سپردم
دنیا چه بی رحمه
گلوت زخمه
منم آبی نخوردم
#واحد📺
#پیشنهاد_ویژه🔅
#شب_هفتم #محرم💔
#سید_رضا_نریمانی🎙
@tashahadat313
@Maddahionlinمداحی آنلاین - میان چاه ظلمت دلم عذاب می شوم - سلحشور.mp3
زمان:
حجم:
9.98M
میان چاه ظلمت دلم
عذاب میشوم
مریضم و دخیل
نور آفتاب میشوم
#روضه🔊
#شب_هفتم #محرم💔
#مهدی_سلحشور🎙
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
میان چاه ظلمت دلم عذاب میشوم مریضم و دخیل نور آفتاب میشوم #روضه🔊 #شب_هفتم #محرم💔 #مهدی_سلحش
محاله این روضه رو گوش بدید و اشکتون در نیاد
اگر یه قطره اشک هم ریختید مارو دعا کنید
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺عزاداری بسیار زیبای بوشهریها در برنامه معلی
🎥سینه زنی و نوحهخوانی سنتی بوشهریها در برنامه امشب حسینیه معلی
#شب_هفتم #محرم💔
@tashahadat313