eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 8 بگذار واقع‌بینانه‌تر فکر کنم. اینطور که معلوم است، یک تصادف را تنها با یک دست و سر شکسته از سر گذرانده‌ام. ولی الان کجا هستم؟ خانه آرسن؟ خودش کجاست؟ عملیات چه شد؟ از تصور عملیات و موساد و دردسرهایش، در مغزم احساس سوزش می‌کنم. از جا بلند می‌شوم. باید بگردم. باید از این اتاق بیرون بروم تا از این برزخ زندگی یا مرگ بیرون بیایم. به سختی روی پاهایم می‌ایستم. روی پاشنه پایم، یک دور سیصد و شصت درجه‌ای می‌زنم تا دوباره اتاق را ببینم. یک کمد سفید چوبی، سمت چپ تخت کنار دیوار است و کف اتاق پوشیده با پارکت. به سمت در اتاق قدم برمی‌دارم؛ دری سفید که در دیوارهای آبی روشن محاصره شده. حتما کلید همه مجهولات بیرون این در است. دنیای جدیدم؛ جهنم یا بهشت. دستگیره در را به پایین فشار می‌دهم؛ باز نمی‌شود. محکم‌تر فشار می‌دهم؛ چندین بار، تند و پشت سر هم. قفل است. چند بار با مشت به در می‌کوبم. -آهای! در رو باز کنید! دوباره برای باز کردنش تقلا می‌کنم. نمی‌شود. سمت راست بدنم را می‌کوبم به در. دستِ آسیب‌دیده‌ام تیر می‌کشد. صدای بم لرزش در، سرم داد می‌زند که: راه خروجی نداری. من قفلِ قفلم و تو اینجا زندانی هستی. انگار اتاق تنگ‌تر شده است. انگار قفل در اتاق دور گردنم پیچیده شده و راه نفسم را بسته. پیشانی‌ام را روی در تکیه می‌دهم و باز هم دستگیره را بالا و پایین می‌کنم. نمی‌توانم نفس بکشم. نه... نه... الان وقت حمله پنیک نیست. نفس بکش دختر... نفس بکش... سرم را رو به بالا می‌گیرم و خودم را وادار می‌کنم که هوا را به ریه‌هایم بکشم. نفس عمیق... پنج ثانیه... آرام آرام بیرونش می‌دهم. باید به چیزهای خوب فکر کنم؛ به عباس. به آوید. به ایران... عباس را در ذهنم تصور می‌کنم که دارد می‌گوید: اهدئی روحی... لاتخافی عزیزتی... بهتر نفس می‌کشم. مغزم دوباره به کار افتاده. عباس من را آورده تا اینجا؛ چرا بقیه‌اش را کمکم نمی‌کند؟ اصلا واقعا نجات پیدا کرده‌ام یا گیر افتاده‌ام؟ این زندان موساد است یا نیروهای امنیتی ایران؟ بلند می‌گویم: عباس کجایی؟ من نمی‌دونم باید چکار کنم... و ناامیدانه و آرام مشت می‌زنم به در. بعید است مُرده باشم. توی دنیای مردگان نباید خبری از قفل در و این چیزها باشد! یا شاید جهنم این شکلی ست؛ ماندن در یک اتاق ساده که درش همیشه قفل است؛ درحالی که داری در بی‌خبری دست و پا می‌زنی. دوباره برمی‌گردم تا اتاق را ببینم؛ سرتاسرش را. سپید و آبی ست؛ ملایم و آرامش‌بخش. رنگش را دوست داشتم اگر در شرایط بهتری بودم. چراغی در ذهنم روشن می‌شود و به تکاپو می‌افتم؛ تکاپوی گشتن اتاق برای پیدا کردن یک وسیله ارتباطی. موبایل، تلفن، لپ‌تاپ... هرچیزی که به جهان بیرون پیوندم بدهد. از کمد شروع می‌کنم. بوی چوب نو و لباس نو می‌دهد. چند دست لباس زنانه داخلش هست؛ همه اندازه من. داخل کشوهایش هم لباس‌هایی هست باز هم اندازه من؛ انگار که قرار است واقعا اینجا اقامتگاه ابدی‌ام باشد. کسی که لباس‌ها را خریده، حتی سلیقه‌ام را هم می‌دانسته و همه به رنگ و مدلی هستند که دوست دارم. بیشتر لباس‌ها زمستانی‌اند؛ عایق، پشمی و کلفت. خیلی گرم‌تر از آنچه تابه‌حال دیده بودم به نظر می‌رسند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: - ۱۴ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 04 August 2024 قمری: الأحد، 29 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن کاروان اسراء به حوالی شام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️21 روز تا اربعین حسینی ▪️29 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️31 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️36 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام @tashahadat313
📌 اولین امام رجعت‌کننده 🔰در روایات انتقام از دشمنان و خون‌خواهی یکی از مهمترین اهداف رجعت امام حسین(ع) دانسته شده: «ثُمَّ رَدَدنا لَكُمُ الْكَرَّةَ عَلَيْهِمْ وَ أَمْدَدْناكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ...ﺳﭙﺲ ﭘﻴﺮﻭﺯی ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﻰﮔﺮﺩﺍﻧﻴﻢ و شما را به‌وسيله‌ اموال و فرزندان كمک خواهيم‌ كرد؛ و نفرات شما را بيشتر از دشمن قرار مى‌دهيم» (سوره اسراء، آیه ۶) 🔰امام صادق(ع) در تفسیر این آیه فرمودند: «إِنَّ أَوَّل مَنْ یَکُرُّ إِلَی الدُّنیَا الْحُسَینُ‌بنُ‌عَلِیٍّ وَ أَصحَابُه وَ یَزیدبنُ‌مُعاوِیَهْ وَ أَصحَابُه فَیَقتُلُهُم حَذْوَ القُذَّهًْ بِالقُذَّهًْ…اولین کسی‌که دوباره به دنیا برمی‌گردد حسین‌بن‌علی(ع) و یاران او، و یزیدبن‌معاویه و یاران او هستند؛ سپس تک‌تک آن‌ها را می‌کُشد. 📗تفسیر اهل‌بیت(ع)، ج۸، ص۹۰ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷_یـه‌ بــرادر شـهید‌ پیدا‌ کنید‌ +چـرا ؟!.. _میدون دنیا‌ پر‌‌ از‌ مین‌ گناه‌ شده‌، بزار‌ یکی‌ باشه‌ نزاره‌ بری‌ جاده‌ خاکی... برادر شهیدم ...🌷🕊 @tashahadat313
این که گناه نیست 46.mp3
3.72M
46 فقط یه قلب رقیق و نرم میتونه خوبی های دیگرانُ ببینه و به پاشون عشـ💞ـق بریزه! تکرارگناهان کوچک لطافت قلبتُ نابود میکنه! 🔹ودیگه چشمات زیبایی دیگرانُ نمی بینن @tashahadat313
⚫️ ⑦② 🖤شهید مدافع‌حرم ▪️شهید هریری جزو بنیانگذاران سه هیئت از جمله هیئت عشّاق‌الزهرا در مشهد بود که با مدیریت وی اداره می‌شد و از شروع روز اوّل ماه محرم تا پایان ماه صفر، استراحت برای او معنایی نداشت. ▪️بیشتر وقت‌ها در حرم امام رضا‌ علیه‌السلام با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود که «اگر می‌خواهیم مصیبت اهل‌بیت علیهم‌السلام را درک کنیم، نباید راحت‌طلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.» ▪️حسین‌آقا بیشتر وقت‌ها نذرهای هیئت را به محله‌های فقیرنشین مشهد می‌بُرد و در بین نیازمندان پخش می‌کرد. همچنین به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک می‌کرد. 🎙راوے: همسر شهید @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 8 بگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 9 از کمد و کشوها چیزی به دست نمی‌آورم، جز این که با کسی طرفم که مرا خوب می‌شناسد و می‌خواهد اینجا ماندگارم کند؛ یا شاید می‌خواهد هشدار بدهد که بیش از آنچه فکر کنم بر افکارم مسلط است. به جان کتاب‌های کتابخانه می‌افتم. جلو و عقبشان می‌کنم، ورقشان می‌زنم، همه را دقیق می‌کاوم. بیشترشان ادبیات کهن فارسی و رمان‌های معروف جهان‌اند؛ کتاب‌هایی که اگر در موقعیت بهتری بودم، ازشان دل نمی‌کندم. باز هم کسی که این اتاق را چیده، شناختش را از من به رخ کشیده است. می‌ترسم. چه کسی من را انقدر خوب می‌شناسد و می‌تواند بیاوردم به چنین ناکجاآبادی؟ میز تحریر را می‌گردم. کشوهایش خالی‌اند و روی میز، بجز یک چراغ مطالعه و یک کتاب چیز دیگری نیست. کتاب روی میز را برمی‌دارم: هری پاتر و یادگاران مرگ. زیر لب تکرار می‌کنم: هری پاتر و یادگاران مرگ... یعنی چی؟ کسی که من را انقدر دقیق می‌شناسد، حتما برای گذاشتن کتاب روی میز هدفی داشته. سعی می‌کنم روزهای نوجوانی‌ام و رمان هری پاتر را به یاد بیاورم. ماجرایش چی بود؟ کتاب را باز می‌کنم. روی یکی از صفحات اوایل داستان نشانک گذاشته‌اند؛ همان قسمتی که هری و دوستانش از دست مرگ‌خوارها در خانه شماره دوازده میدان گریمولد پنهان شده بودند. خانه‌ای که از بیرون دیده نمی‌شد، افسون‌های حفاظتی شدیدی داشت و هری که تحت تعقیب بود باید آنجا می‌ماند. اختفا... تهدید... ماندن در خانه... من گیر نیفتاده‌ام؛ ولی در خطرم. باید در خانه بمانم. باید مخفی شوم... ولی از کجا معلوم کلک نباشد؟ باز هم می‌گردم. کشوهای پاتختی را هم باز می‌کنم؛ اما هیچ دستم را نمی‌گیرد. روتختی و تشکش را زیر و رو می‌کنم. زیر بالش، دستم می‌خورد به یک جسم سخت و سرد. خشکم می‌زند. بالش را برمی‌دارم با یک سلاح کمری مواجه می‌شوم؛ سلاحی با سوپرسور داخلی یکپارچه. مغزم یک لحظه از تحلیل کردن باز می‌ایستد. بوی خطر مثل بوی مردار در مشامم می‌پیچد. هرجا سلاح باشد، یعنی قاتلی هم هست؛ خطر هم هست. مطمئن می‌شوم که در دنیای زنده‌ها هستم؛ چون وجود آلت قتاله در دنیای مردگان بی‌معنی ست. دومین چیزی که می‌فهمم، این است که در خانه آرسن نیستم و ماجرا ربطی به آرسن ندارد. آرسن بی‌دست‌وپا را چه به اسلحه؟ -بهش دست نزن. نباید اثر انگشتت روش بمونه. شاید تله باشه. این را غریزه بقای درونم می‌گوید. می‌ترسم به اسلحه دست بزنم. بالش را سر جایش می‌گذارم و می‌دوم به سمت پنجره. پرده سنگین و کلفتش را کنار می‌زنم و بخار شیشه را با دست پاک می‌کنم. طبقه دوم یک خانه هستم. بیرون، هوا گرگ و میش است و رو به تاریکی. دارد شب می‌شود یا صبح؟ با ساعت دوازده و نیم جور درنمی‌آید؛ نه دوازده و نیم صبح نه شب. ردیفی از خانه‌های شیروانی‌دار آن سوی خیابان مقابلم صف کشیده‌اند؛ خانه‌هایی با دیوارهای زرد و قرمز و آبی و سبز؛ همه رنگ‌های تند. سرتاسر زمین و سقف خانه‌ها و لبه پنجره‌ها پوشیده از برف است. کسی از خیابان گذر نمی‌کند و آخرین رد به‌جا مانده از لاستیک ماشین هم با برف کم‌رنگ شده است. دماسنج دیجیتالی کنار پنجره، دمای داخل را مثبت هجده درجه و دمای بیرون را بیست و دو درجه زیر صفر نشان می‌دهد. لرز می‌کنم. اینجا باید جایی در شمال غرب ایران باشد. آذربایجان شرقی یا غربی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 10 برای باز کردن پنجره تلاش می‌کنم؛ قفل است. دوباره چرخی در اتاق می‌زنم. روی تمام دیوارها دست می‌کشم و کمد و کشوها را یک دور دیگر می‌گردم؛ به امید یافتن راهی به بیرون یا وسیله‌ای برای شکستن در و پنجره... اما نه. کسی که من را آورده اینجا، فکر همه‌چیز را کرده. خسته از تقلا، روی قالیچه وسط اتاق می‌نشینم و با دست سالمم، سرم را در آغوش می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و نفس عمیق می‌کشم. حس می‌کنم لبه پرتگاه پنیک ایستاده‌ام. گوش‌هایم زنگ می‌زنند. دستم را روی گوشم می‌گذارم و به خودم می‌گویم: آروم باش دختر... باید خودتو نجات بدی. کف زمین دراز می‌کشم و بدنم را رها می‌کنم. دستِ آسیب دیده‌ام زق‌زق می‌کند. به نفس‌های عمیق ادامه می‌دهم و از انقباض عضلاتم کم می‌کنم. لرزش بدنم کم می‌شود. به سقف شیروانی خیره می‌شوم. - از نو فکر کن. هر اتاقی یه سوراخ برای فرار کردن داره. اصلا فکر کن یه اتاق فراره. فکر کن یه معماست که باید حلش کنی... یه بازیه. غریزه بقا از درونم جواب می‌دهد: کجا می‌خوای فرار کنی وقتی جایی برای رفتن نداری؟ صدای باز و بسته شدن دری از طبقه پایین، گوشم را تیز می‌کند. روی زمین گوش می‌خوابانم و چشم می‌بندم تا بفهمم آن پایین چه خبر است. یک نفر دارد قدم می‌زند؛ روی زمینی چوبی. روی تخته‌های چوب. کفش‌هاش صدای بمی دارند. ضربان قلبم با صدای قدم زدنش هماهنگ می‌شود. چندتا در دیگر را باز و بسته می‌کند؛ نمی‌دانم در اتاق است یا کمد. صدای گفت و گو نمی‌آید و صدای پا متعلق به یک نفر است. تنهاست... *** -رونن بار مُرده. این را گالیا گفت؛ بدون هیچ کنش احساسی مشهودی در صدا و صورتش. پرونده را مقابل مئیر گذاشت و روی پاشنه چرخید. لازم نبود توضیح اضافه‌ای بدهد. صدای تق‌تق پاشنه‌های بلندش در اتاق پیچید و مئیر را با بهت و حیرتش تنها گذاشت. مئیر با دهان باز و چشمان گیج، چند ثانیه به در اتاقش نگاه کرد. انگار که گالیا هنوز هم آنجا باشد. نبود. مثل یک روح محو شده بود. مئیر مانده بود و یک پرونده و یک خبر کوتاه و تکان‌دهنده: رونن بار مُرده! چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاید به دستانش فرمان حرکت بدهد و پرونده را بردارد. آن را باز کرد؛ شاید اگر مدارک را می‌دید می‌توانست باور کند که رونن مُرده. و باور کرد؛ وقتی تصویر رونن را دید که در میان خون و شراب به زمین غلتیده بود. ذهنش انقدر آشفته بود که هیچ‌چیز از حروف عبری مقابلش را نمی‌فهمید. انگار که زبان بیگانه بودند. فقط عکس‌ها را می‌دید. سه تا جنازه. رونن و دو محافظش. با دست لرزان، پیجر تلفن را فشار داد و از گالیا خواست برگردد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 05 August 2024 قمری: الإثنين، 30 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام .❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️20 روز تا اربعین حسینی ▪️28 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️35 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام @tashahadat313
💠 همانا خداى سبحان روزى فقيران را در اموال توانگران واجب فرموده و هيچ فقيرى گرسنه نمى‎ماند، مگر آن كه توانگرى از وى بهره برده است و خداى تعالى توانگران را از اين، بازخواست خواهد كرد 🔹 ‌إنَّ اللّهَ سُبحانَهُ فَرَضَ في أموالِ الأَغنِياءِ أقواتَ الفُقَراءِ، فَما جاعَ فَقيرٌ إلاّ بِما مُتِّعَ بِهِ غَنِيٌّ، وَاللّهُ تَعالى سائِلُهُم عَن ذلِكَ. 📚 ‌نهج البلاغه، حکمت ۳۲۸ @tashahadat313
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لب‌هـاش خنـده بود؛ ولی چشم‌هاش دیگـه رمقـی نداشت. گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!» گفتـم: «حرفـش را نــزن.» گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛ اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!» گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره‌ افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛ همه‌ شـهدا دور سفره نشسته بودند. به‌ حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه‌ ام. حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟ ببين چه‌قدر مهمـان را منتظـر گذاشتی! بغلش كردم و گفتم: من هم خسته‌ ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـه‌ام و گفـت: بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد! آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی به‌زور نـه.» 🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.» گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛ من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.» 📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران (با اندکی تغییر) به روايت همسر «صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا» @tashahadat313
این که گناه نیست 47.mp3
5.25M
47 خدا منتظر نَنِشسته، تا تو پاتُ کج بذاری؛ گوشاتو بگیره و بندازتت توی آتیش❗️ ✴️مظاهر جهنم و بهشت؛همین جاست! تویی که با رفتارت یکی از این مظاهِـرُ، انتخاب میکنی @tashahadat313
این اوباشِ زن زندگی آزادی که تا دیروز برای «خرابکاری شرافتمندانه» و ضربه به بیت‌المال و ... توییت می‌زدند، حالا نگران بودجه اربعین و پول مردم شدند! شماها که خسارت میلیاردی به کشور وارد کردید رو چه به حلال حرومی؟! @tashahadat313
460(1).mp3
5.01M
حالا که من از حرم دورم.... شهیدحججی @tashahadat313
باسلام و احترام 🌺 امشب شب اول ماه صفر است صدقه اول ماه صفر را فراموش نکنید. در ماه صفر برای "دفع بلایا " هر روز ده مرتبه این دعا خوانده شود... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 10 برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 11 بی‌حوصلگی از رفتار گالیا می‌بارید. چهره مربعی و استخوانی‌اش درهم رفته و با چشمان ریز و طلبکارش به مئیر خیره بود. یک طره از موهایش را پشت گوشش انداخت و در دل گفت: داره خرفت می‌شه... معلوم نیست برای چی تا الان نگهش داشتن. خرفت بودن مئیر به خودی خود چیز بدی نبود؛ اگر گالیا می‌توانست توانایی و برتری‌اش را ثابت کند. صدای مئیر لرزید. -کار کی بوده؟ گالیا دست به سینه زد: نمی‌دونیم. فکر می‌کردیم کار ایرانی‌ها باشه، ولی در با کلید باز شده. محافظ‌ها هم مقاومت نکردن. ممکنه یکی از خودمون باشه. چشمان مئیر گرد شد و مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید: مطمئنی کار ایرانیا نیست؟ -آره... اون‌ها هم نمی‌دونن کی بوده. -از کجا می‌دونی؟ -صحنه قتل دستکاری شده. یکی قبل ما اومده توی خونه و همه‌چیو بررسی کرده. حتی از زیر ناخن یکی از محافظ‌ها نمونه‌برداشته. -چرا؟ -اون محافظ وقتی داشته خفه می‌شده، به قاتل چنگ زده. ممکنه دی‌ان‌ای قاتل زیر ناخنش مونده باشه و اون کسی که نمونه زیر ناخن رو برداشته، حتما یکی از عوامل ایران بوده. شاید اونام می‌خواستن رونن رو بکشن. بعید نیست. -دوربینا چی؟ -برق رفته بوده. ممکنه اینم کار قاتل باشه. داریم بیشتر بررسی می‌کنیم. مئیر سرش را در دست گرفت و فشار داد. شرم‌آور بود. *** باید از روشن شدن شرایطم خوشحال باشم یا از رسیدن کسی که مرا زندانی کرده ناراحت؟ کسی که اسلحه دارد... کسی که من را خوب می‌شناسد... دانیال! شاید دانیال باشد... یا شاید دانیال من را تا اینجا آورده و تحویل رفقایش در موساد داده. از جا بلند می‌شوم و مثل مرغ سرکنده، دنبال یک وسیله دفاعی می‌گردم؛ چیزی غیر از آن سلاح کمری. یکی از کتاب‌های سنگین و جلد سخت کتابخانه را برمی‌دارم؛ بی‌نوایان ویکتور هوگو. از این بهتر نمی‌شد. خودم را می‌چسبانم به دیوار کنار در و کتاب را با دست سالمم بالا می‌گیرم. تخته‌های چوبی زیر پای آن ناشناس ناله می‌کنند. صدای پایش کم‌کم بلندتر می‌شود و بلندتر؛ نزدیک و نزدیک‌تر. ضربان قلب من هم بالاتر می‌رود. به پشت در می‌رسد و صدای پایش قطع می‌شود. کلید را می‌چرخاند و در با صدای تیک آرامی باز می‌شود. غریزه بقایم داد می‌کشد: بزنش! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 هل دادن در توسط او همزمان می‌شود با بالا رفتن کتاب در دست من و بعد، فرود آمدنش روی سر کسی که وارد شده. ناله بلندی سر می‌دهد، روی در می‌افتد و همراه در، محکم به دیوار می‌خورد. پخش زمین می‌شود، دستش را بر سرش می‌گذارد و به خودش می‌پیچد. کتاب را مثل یک سلاح در دستانم می‌فشارم و نتیجه هنرنمایی‌ام را نگاه می‌کنم. دانیال است! سرش را بالا می‌گیرد و با چهره‌ای درهم رفته از درد می‌گوید: چته؟ چرا اینطوری می‌کنی؟ می‌خواهد برخیزد، اما کتاب را به سمتش می‌گیرم و داد می‌زنم: تکون نخور. دانیال در واکنش به تهدید بچگانه من، دستانش را بالا می‌گیرد و می‌خندد. -باشه... باشه... خوبه تفنگ رو برنداشتی، وگرنه مُرده بودم! یک قدم از او فاصله می‌گیرم و نیم‌نگاهی به بیرون اتاق می‌اندازم. فکر کنم یک خانه ویلایی ست. چشمانم را ریز می‌کنم و دانیال را به رگبار سوالاتم می‌بندم. -اینجا کجاست؟ چکارم داری؟ کسی بیرونه؟ چرا منو آوردی اینجا؟ -همه‌چیزو برات توضیح می‌دم. بذار بلند شم... دستش را روی زمین ستون می‌کند تا برخیزد؛ اما جیغ من او را سر جای خودش نگه می‌دارد. -سر جات بمون! دستم تیر می‌کشد. با دست سالمم، دست شکسته‌ام را می‌گیرم و تلاش می‌کنم درد در چهره‌ام منعکس نشود. نفس می‌زنم و می‌پرسم: چرا باید بهت اعتماد کنم؟ -چون چاره‌ای نداری. -یعنی چی؟ -یعنی برای موساد سوختی و دلیلی نداره بذارن زنده بمونی. دستانم یخ می‌کنند و گلویم خشک می‌شود. من جلوی یک رابط سازمانی موساد ایستاده‌ام، درحالی که یک مهره سوخته و محکوم به مرگم. پاهایم انگار که تسلیم مرگ شده باشند، شل می‌شوند و وزنم را روی دیوار پشت سرم می‌اندازم تا زمین نخورم. دانیال با دیدن ضعف من، از جا بلند می‌شود و همچنان دستانش را بالا می‌گیرد. - نترس. من نمی‌خوام بکشمت. -جای من بودی باور می‌کردی؟ آرام دستش را جلو می‌آورد تا کتاب را از من بگیرد؛ اما دوباره جیغ می‌زنم: جلو نیا! دوباره چند قدم عقب‌نشینی می‌کند و می‌گوید: اگه می‌خواستم بکشمت زودتر از اینا این کارو می‌کردم. من اصلا مامور کشتن تو نبودم و نیستم. -پس چی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟ دانیال در چارچوب در می‌ایستد و می‌گوید: اینجا خونه توئه و لازم نیست بترسی. صبر کن غذا رو آماده کنم، همه‌چیز رو برات توضیح می‌دم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۶ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 06 August 2024 قمری: الثلاثاء، 1 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ورود کاروان اسراء اهل بیت علیهم السلام به دمشق، 61ه-ق 🔹شروع جنگ صفین، 37ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️19 روز تا اربعین حسینی ▪️27 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️34 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام @tashahadat313
🎬امام حسين عليه السلام: لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است ميزان الحكمه ج3 ص25 @tashahadat313
🗓 15مردادماه‌ ... ✍از شهید بابایی پرسیدند : عباس چه خبر ؟! چیکار میکنی؟! گفت ‌: به نگهبانی دل مشغولیم تا کسی جز خدا وارد نشود ..🌱 ...🌷🕊 @tashahadat313
🔴چه کسی جز جوانان غیور شیعه می‌تواند بفهمد چه بر امام سجاد علیه السلام در شام بلا گذشت ؟ ◾️اول صفر برای اهل بیت خاصه امام سجاد علیه السلام بسیار سنگین هست. روزیه که اسرا وارد شام شدند. مساله ناموس برای غیرت الله مثل ما مردم عادی فهم نمیشه. غیرت الله تسلیم امر الهی بود. مردم شام خیلی بی‌حرمتی‌ها به آل محمد کردند. اما از همه سنگین‌تر گرداندن اسرای اهل حرم در بین مردم شهر بود. این شام گردی خیلی برای امام سجاد سنگین گذشت. ▪️غیرت خدا بود و دست بسته. یکبار هم دست جدش امیرالمومنین اینگونه بسته بود و ناموسش را کتک زدند چقدر مردان شیعه به شنیدن این تذکرات سنگین از احوالات امام سجاد علیه‌السلام برای تنظیم گری سبک زندگی غیورانه نیاز دارند. ✍عالیه سادات @tashahadat313