eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
200 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر وقتش را در اتاق بسیج مسجد موسی ابن جعفر علیهماالسلام می گذراند ⌛️. یک اتاق ساده که پر بوداز تصاویر حرم های اهل بیت علیهم السلام ✨. عاشق کار فرهنگی بود . آن هم به خاطر فرمایشات #حضرت_آقا بود👌 . هادی یک #بسیجی واقعی بود شهید مدافع حرم هادی ذولفقاری🌹 #درخواستے_کاربر 🌷 @taShadat 🌷
قسمتی از سخنرانی🎤 در : 🌸«همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میز مدرسه آمده جبهه، بعد شب حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند صبح که می روی توی این بیابان شرق بصره همین طور جنازۀ کماندوهای گردن کلفت بعثی است که روی زمین ریخته... 😇 این ها را کی زده؟ همین بسیجی کوچولو»😊 سردار شهید لشکر۲۷محمدرسول‌الله🌹 🌷 @taShadat 🌷
امید اکبری بچه و اهل اردوهای هم بود، اهل فعالیت در جبهۀ محرومیت زدایی؛ 🌷 او خودش را سرباز انقلاب می دانست  و سرباز انقلاب ، هر جایی که تکلیف باشد ، با اشتیاق و اختیار حاضر می شود...😊 7⃣ @tashadat
مادر بزرگوار شهید✨ حجت متولد 1367 بود. نمی‌دانم از پسرم چه بگویم.  حجت فرزند نمونه خانه من بود. اهل هیئت و مراسم عزاداری بود و ارادتی خاص به اباعبدالله الحسین (ع)‌ و ایام عاشورا داشت.❤️ روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به (س)» تشکیل داده بود.🌷 حجت و و بود. در اصل در خانواده‌ای بزرگ شده بود که از همان سال‌های دور امام خمینی را صدا می‌کردند. 🌸 همسرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و حال و هوای خانه ما از همان روزهای انقلاب و آغاز جنگ همگام با نظام و همراه مردم بود.🌾 از این رو بچه‌ها هم همین طور بار آمده بودند. حجت نمونه‌ای بود. بسیاری از فعالیت‌هایی که در پایگاه بسیج و مسجد انجام می‌داد بعد‌ها برای ما مشخص و آشکار شد.🌺 او واقعاً شیفته بسیج بود. خودش را وقف کرده بود.🍃 3⃣ @tashadat
4.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این راهـ🛣ـ ادامه دارد👀 . . (: ✌️🏻
قسمتی از سخنرانی در عملیات رمضان: «همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میز مدرسه آمده جبهه، بعد شب حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند صبح که می روی توی این بیابان شرق بصره همین طور جنازۀ کماندوهای گردن کلفت بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را کی زده؟ همین بسیجی کوچولو» عکس: پاییز ۱۳۶۲، قلاجه، عملیات والفجر چهار 🌷
11.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزپنج آذرماه مصادف باسالروزتشکیل بسیج مستضعفان بفرمان امام خمینی ره ، یادی کنیم از که تنها اسمشان نبود بلکه در تمام سکَنات و رفتار و اعمالشان به امام علیه السلام اقتدا کرده بودند آن وجود مقدسی که در موردشان گفتند: " یعنی که تمام وجودش، وقف اسلام بود"* است.... *سخن از وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
🌹 خانواده ام و بستگانم، اگر بدی و تندی و بدخلقی از من دیده اید حلال کنید تا روحم آزاد باشد. مرا در کنار دوستم انوش دفن کنید چون که قول و قرار ما دو نفر این بود که یک جا بخوابیم. از شما متشکرم امت گلوگاه. . 🌷 از وصیت نامه ی قاسم علی موجرلو ( ) سن ۱۶ سال ؛ ۵ ۱۳۶۵ _ام الرصاص 🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان قسمت ۵ _ بله ؟ _میخوای به جای اینجا بریم مزار شهدا؟ +تو این بارون؟ نه، سرما میخوری _نه داداشی سرما نمیخورم، میدونم تو هم دلت گرفته. اخه خیلی ساکتی. درضمن صدات هم میکنم متوجه نمیشی بریم دیگه تو هم حالت خوب میشه. محمد لبخند قدرشناسانه ای زد و گفت: _باشه بریم از پارک بیرون رفتیم محمد به سمت اولین‌ تاکسی رفت و بلند گفت : _مستقیم؟ تاکسی ایستاد. من زودتر سوار شدم محمد هم اومد کنارم نشست. در رو بست سلامی کرد که راننده گفت: _سلام.،،..تا کجا؟ +میریم مزار شهدا، البته اگه مسیرتون هست، اگه نه فلکه بعدی پیاده میشیم. راننده که از حرف زدن محمد خوشش اومده بود. از آینه نگاهی به محمد کرد و گفت: _نه داداش بشین. مسیرم هم نباشه میبرمتون. محمد هم در آینه نگاهی کرد و گفت: _لطف میکنی. ممنون تو مسیر به مامان پیام دادم که ما داریم میریم مزار شهدا تا غروب برمیگردیم. پیامم که ارسال کردم دیدم گوشی محمد هم زنگ خورد. _الو سلام بابا _..... _چشم بابا حواسم هست. _..... _نه دیگه میریم مسجد بعد نماز میایم خونه _.... _باشه چشم. یاعلی رسیدیم مزار شهدا. تا از ماشین پیاده شدیم انگار که محمد رو بردن یکی دیگه رو آوردن. حالش زمین تا اسمون عوض شد. زیرلب مداحی «شهید گمنام سلام....» میخوند. منم گوش میدادم. ساکت راه میرفتم دوست داشتم مداحی داداش محمد رو گوش کنم چون به حال و هوامم میخورد . رفتیم سر مزار یکی از شهدا..... روی سنگ ها نوشته بود، شهید تازه تفحص شده، روی یکی دیگه نوشته بود پاسدار شهید، ، طلبه، نوجوان، بالای سنگها رو تو دلم میخوندم. که دیدم اشکام روی صورتم اومده. پاکشون کردم. محمد هم تو حال خودش نبود. اصلا تعارفی باهم نداشتیم اگه اشک همدیگه رو می‌دیدیم. _شیوا، آبجی، میای بریم پیش ؟ با تکان دادن سرم قبول کردم و هرجا میرفت همراهش بودم. وقتی رسیدیم روی یکی از صندلی‌های نزدیک مزار شهدا، نشستم. محمد هم نشست کنارم: از شهید حججی گفت، داستان زندگیش رو تعریف کرد، چجوری شهید شد، دلم بدجوری سوخت. روسریمو جلوتر کشیدم و به اشک هام اجازه پایین‌ آمدن دادم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸