eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۸۹ و ۹۰ آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم! رها: _نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم فرق داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده. پسر مردم از دست رفت.. هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود..خوب است که آیه را دارد! آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه‌های خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل میزد برای مادرانه‌های رهایش! آیه: _امشب چی میخوای بپوشی؟ رها: _من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟ آیه: _تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با هیچ پسوند اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس ندارم آیه! آیه: _به صدرا گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره‌ای زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پله‌ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت! " چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون‌ت را در نقره‌ایِ این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبحت پر است! از قنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره‌ی زیبای جنوبی‌ات در این شهر چه میکنی؟ آمده‌ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟" مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست ، و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. َرها عاشقانه‌هایش را خرج پسرکش میکرد، و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجره‌ی خانه‌اش ، به خانواده‌ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیه‌گاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیه‌گاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: _شما دعوت کردید، نباید می‌اومدیم؟