°•[#شهید_نوشت]•°
.
خواهر عزیزم
هرگاه خواستے از #حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے بہ یاد آور کہ #اشک_امام_زمانت را جارے میکنے بہ خون هاے پاکے کہ ریختہ شد براے حفظ این وصیت #خیانت میکنے بہ یاد آر کہ غرب را در #تهاجمفرهنگے اش یارے میکنے و #فساد را منتشر میکنے و توجہ #جوانے کہ صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند #جلب میکنے بہ یاد آر حجابے کہ بر تو #واجب شده تا تو را در حسن نجابت #فاطمے حفظ کند تغییر میدهے ...
تو هم #شامل_آبرویے بعد از همه این ها اگر #توجه نکردے [متنبہ نشدے]
هویت #شیعه را از خودت بردار [دیگه اسم خودتو شیعه نزار]
🌷 @taShadat 🌷
#وصیت_شهدا🌷
🔸#حجاب سنــگــرے اســٺ
آغــشــٺہ بــہ #خــون مَــن
ڪــہ اگــر آن را #حفــظ نَــڪُــنـیـد ❌
🍃بــہ خــون مَــݩ #خیانت ڪـرده ایــد..
#شهید_احمد_پناهی💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱۹ و ۲۰
وسایلش را جمع کرد و نگاهی به خانه انداخت و به خانهی آیه برگشت.
وسایلش را گوشهی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سیدمهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد:
" دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! "
زینب: _بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاه شبیه آیهی زینب کرد:
_جانم بابا!
چقدر شیرین است این بابا گفتنها!
هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود!
زینب: _بریم پارک؟
سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟!
ارمیا به جان کشید دخترکش را:
_معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون.
زینب داد زد:
_آخ جون... هورا!
آیه همانطور که مقابل رها روی صندلیهای اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید.
رها: _صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم.
آیه نگاه از استکانش نگرفت:
_دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟
رها: _میدونی که بچهها حسای قویتری دارن.
آیه: _گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست!
رها: _درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره.
آیه: _گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد.
رها: _دیشب که قیمه درست کرده بودی
آیه: _دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خورد؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود!
رها: _چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران
میشد، لذت داشت صدای خندههایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونهی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر!
آیه: _ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سیدمهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میکرد که نگاهش به عکسا نیفته!
رها آه کشید: _بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی.
آیه کمی چایش را مزه مزه کرد:
_با دلم چیکار کنم؟
رها: _یه روزی به من گفتی #شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی #نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی #خیانت نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت
میکنی؟ باور کنم تو آیهی حاج علیای؟
آیه انگشتش را لبهی استکان کشید:
_یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیهی سیدمهدی هستی؟ همون روزایی که سیدمهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی.
رها: چون الان آیهی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سیدمهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن!
آیه: _باور کردم، اما #سخته!
رها: _تا شما از خرید برگردید من عکسای سیدمهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره #اشتباه روز عقدت رو تکرار نمیکنی!
_دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ!
رها: _خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه!
_منم حس بدی پیدا میکنم.
رها: _خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ میفهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟
_دل منم شکسته!
رها: _اما ارمیا دلتو نشکسته.
_به خاطر اومدن اونه که شکسته!
رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی!
_به خاطر #زینب بود.
رها: #دلیلش مهم نیست، تو #قبولش کردی و باید #وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو #بشناسم! گفتی بهش #فرصت بدم! من به خاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو....
ادامه دارد...
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت111
با هم نمازشب خوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313