#شهید_امیر_سیاوشی
🌷صفات بارز اخلاقی :
مهربان، شوخ طبع، #صبور، خنده رو😊، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، #صادق و بی ریا👌
🌷علایق :
فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در #هییت های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه ی اول #محرم🏴
🌷قسمتی از وصیت نامه شهید :
برای تشیع جنازه ام⚰ خواهش می کنم همه با #چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید چون خانواده ام و #همسر_عزیزم هر روز به دیدارم بیایند.
🌷خاطره به یاد ماندنی برای شهید :
دیدار مقام معظم #رهبری
🌷تکیه کلام :
#یا_علی_مدد
🌷دو بیتی مورد علاقه :
شکر خدا که در پناه #حسین_ایم
عالم از این خوب تر پناه ندارد
🕊 @taShadat 🕊
#شهید_مدافع_حرم_محمدحمیدی 🕊🌺
محمد #بسيار مهربان، #صبور، آرام و #رازنگهدار بود. 9 ساله بود كه در كلاس قرآن ثبتنام كرد. مادر دوستش را ديدم گفت خيالت راحت با پسرم قرآن ميآموزند.😍
خيلي خلاق، بيباك، پرجنب و جوش و نترس بود. كنجكاوي محمد در وسايل برقي و هوش و استعدادش قابل توجه بود. يك راديوي كوچك درست كرده بود و موجش را انداخته بود روي راديو. عاشوراي 93 نذري پخته بودند و برايمان آورده بود. گفت مادر مرا #ببخش و حلال كن😔. شايد سال آخر نذري باشد!✋
#نقل_از_مادر_شهید
#شهیدی_که_جز_اندکی_ازپیکرش_باقی_نماند...
#نحوه_شهادت_تله_انفجاری_مهیب😔
#شهادت_۱تیرماه۹۴
🌷 @taShadat 🌷
همسر شهید✨
سیدرضا، حضرت زینب(س) را از صمیم قلب دوست داشت🌷
و همیشه به من میگفت که تو عروس حضرت زهرا(س) هستی😍
سیدرضا #صبور بود و این ویژگی از خصلتهایی بود که همه کسانی که او را میشناختند به آن اذعان داشتند.
گاهی میشنوم که برخی افراد از بیعلاقگی و بریدن شهدای مدافع حرم از خانوادههایشان صحبت میکنند،
در حالی که این طور نیست و سیدرضا به خانوادهاش علاقه زیادی داشت❤️.
گاهی اوقات میشد که سید میگفت ناخودآگاه به سمت تلفن میآیم و دوستان از من سوال میکنند که کجا میروم؟
و من در جوابشان میگویم که باید صدای همسر، مادر و خواهرم را بشنوم تا به آرامش برسم و توان انجام کارهایم را داشته باشم...🌼🍃
🔟
@tashadat
پسر شهید✨
پدرم در خانه #مهربان و #خوشرو بود و با تمام مشکلات کنار میآمد. 🌹
برای خانواده خیلی زحمت میکشید.
بسیار #صبور بود و در اوج سختترین مشکلات صبوری پیشه میکرد.🌸
تمام درد دلهای من با پدرم بود. 😞
مثل دو رفیق با هم بودیم.
هر هفته با هم کوه و استخر میرفتیم.🌾
میگفت جوادجان هر کاری را که میخواهی انجام بدهی به بهترین شکل انجام بده.🌈
بحث کنکور و انتخاب رشته دانشگاهم
که پیش آمد به من میگفت جوادجان طوری درس بخوان که در آن رشته نمونه شوی و در هر کاری که هستی بهترین باش.🌼
تأکید داشت هرکاری که میخواهی انجام دهی برای #رضایخدا باشد نه برای شخص خاصی. خودش هم هر کاری انجام میداد
برای رضای خدا بود و در هنگام انجام وظیفه کارهایش را به نحو احسن انجام میداد.✨❤️
5⃣
@tashadat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸؟#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۵ و ۷۶
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید.
سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند مرد؟
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: _من از این خانم...
مکثی کرد....
به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که #تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه #متوقع بود و با بهانه و بیبهانه #قهر بود!
رهای این روزهایش همیشه #آرام بود و #صبور... #مهربانی میکرد و #بیتوقع بود!
نفس گرفت:
_شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود ،
و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود.
تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید...
صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#صبور باش
گاهی باید از میانِ بدترین
روزهای زندگی عبور کنیم
تا به بهترین هاش برسی