🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#عاشقانه_شهدا
✍ شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
#شهید_همت 🌷
📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲
▪️ @taShadat ▪️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#عاشقانه_شهدا
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود ...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
🕊 @taShadat 🕊
#عاشقانه_شهدا🍁🍃
توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين.
شوخی می كردم☺️
آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇
ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب🌙 می رسيد.
صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌
نقل از همسر محمد ابراهيم همت
#عاشقانه_شهدا💚
ساعت یازده شب بود که اومد خونه
حتی لای موهاش پر از شن بود!
سفره رو انداختم تا شام بخوریم گفتم: تا شما شروع کنی من میرم لیلا رو بخوابونم🌷
گفت نه منتظر می مونم تا بیای با هم شام بخوریم😍
وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده خواستم پوتین از پاهاش در بیارم که بیدار شد🤯
گفت: داری چیکار میکنی؟😳
میخوای شرمنده م کنی؟😕
گفتم: نه، آخه خسته ای!😔
سر سفره نشست و گفت: نه! تازه میخوایم شام بخوریم❤️
#شهید_مهدی_زین_الدین
#به_روایت_همسر_شهید
🌷 @taShadat 🌷
💕💕💕💕💕
#عـاشقـانـہ_شہدا🌹
پـس ازشروع زنـدگـے مشترکـماݧ💞یـڪ میهمانے گرفتـیم وعده اے ازاقوام رابہ خانہ مـــاݧ🏠دعوت ڪردیم
ایݧ اولین مهـمانے بودکـہ بعداز ازدواج مے گرفتیم وبـہ قولے؛هـنـرآشپزے عـروس خانـم مشخص مـے شد|😊😍|
اولیـݧ قاشق غـذاراکـہ چشیـدم شـورے آݧ حلقم راسوزاند!|😖😑|
ازایݧ کـہ اولین غذاے میہمانے ام شورشده بود،خیلے خجالت ڪشیدم|😓🙈|
سفره راکـہ پہݧ ڪردیم،محمدروبہ مہمان هـاگفت:قبل ازاینڪـہ غذاروبخورید،بـایـدبگویـم ایݧ غـذادست پخت دامـاداست|☺️🤵🏻|
البتـہ بـایدببخشیدکـہ کمے شورشده اسـت|😅😐|
آݧ وقت کمے نـاݧ پنیرسـرسفـره آوردوبـاخنده ادامہ داد:البتـہ اگـہ دست پختم رانمے توانید،بخورید،نـاݧ وپنیرهم پیـدامے شـود|😉💚|
#شهیدسیدمحمدعلےعقیلے🌸🌿
🌷 @taShadat 🌷
#عاشقانه_شهدا 💞
_کجا میری؟!!
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢
+عراق!
_میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
_زدم زیر گریه...😭
+کاش الان اونجا بودم عزیز.
_که چی بشه!
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍
_لذت میبری زجر بکشم؟!
+بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
_گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
به روایت همسر شهید
📚کتاب اسم تو مصطفاست
🌹 #شهید_مصطفی_صدرزاده
🌷 @taShadat 🌷
#عاشقانه_شهدا
همیشه باهـاش شـوخی می کردم ومیگفتم: اگه شربت شـهادت آوردندنخـوریا بریز دور😅
یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربـت شهادت پیدا نمیشه چیکارکنم؟😕
بهش گفتـم کاری نداره که خودت درست کـن بده بقیه هم بخورند!
خندید و گفـت: این طوری خودم شهید نمیشم که بقیه شهید میشن😐
شربـت شهادت یه جورایی رمز بیـن من وآقا ابوالفضل بود.
یک بـاردیدم توتلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم
متنش ایـن بود: ملازم!مدافع هستـــم😊
اگه کاری داشتی به این خط پیام بده. هنــوزهم شـربـت نخـوردم😃💚
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی
#شهیدانه 🌷💞
🌷 @taShadat 🌷
#عاشقانه_شهدا 💞
اولین غذایی که بعد اَز عروسیِمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم، شد سوپ....
آبش زیاد شدہ بود...😫
منوچهر میخورد و بَه بَه وچَه چَه میڪرد!. روز دوم گوشت قلقلی دُرست ڪردم... شدہ بود عین قلوہ سنگ...🙁
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم، منوچهر چیدہ بودشان رویِ میز و با آنها تیلہ بازی میڪرد قاہ قاہ میخندید...میگفت: چشمَم ڪور دندَم نرم تا خانومم آشپزی یاد بگیره هر چی درست ڪنه میخورَم حتی قلوہ سنگ🤗
#شهید_منوچهر_مدق
🌷 @taShadat 🌷
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#عاشقانه_شهدا
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.
به روایت همسر شهید صیاد شیرازی
════༻❤༺════
#عاشقانه_شهدا
💖 زندگی با ایشان ، زندگی راحتی نبود !
سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید !
خیلی وقت نمی کرد که در خانه کنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما آرامش می داد !
مهربانی اش ، ایمان اش و قدرشناسی اش !👌
💖 یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا ، آستین هایش را هم !
پرسیدم :
حاج آقا!
چرا این طوری کرده ای ؟
رفت طرف آشپزخانه .
گفت :
به خاطر خدا و برای کمک به شما !
رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن !
رفتم که نگذارم ، در را رویم بست و گفت :
خانم !
بروید بیرون !
مزاحم نشوید !
پشت در التماس می کردم :
حاج آقا !
شما رو به خدا بیا بیرون !
من نارحت می شوم !
خجالت می کشم !
شما را به خدا بیا بیرون !😰
می گفت : چیزی نیست .
الان تمام می شود ، می آیم بیرون !
آشپزخانه را مرتب کرد ،
ظرف ها را چید سرجایشان ،
روی اجاق گاز را مرتب کرد ،
بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست !
آشپزخانه مثل دسته ی گل شده بود .😊
#شهید_صیاد_شیرازی
آقایون، یادتونه که حضرت امام فرمودند: بروید صیاد بشوید...😉☝
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که
مهریه را معین کردند.
همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم
صیغه عقد را که خواندند،
رفتیم با هم صحبت کنیم.
دیدیم دنبال چیزی می گردد؛
گفت: اینجا یه مُهر هست؟
پرسیدم: مُهر برای چی؟
مگه نماز نخوندی؟!
گفت: حالا تو یه مُهر بده.😊
گفتم: تا نگی برای چی می خوای،
نمی دم.🙄
می خواست نماز شکر بخواند
که خدا در روز میلاد رسول الله
به او همسر عطا کرده!
ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم.
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
تلوزیون میدیدم
مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد
سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد
با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒
حرف زدن هم بلد نیست😕
پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم
چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕
روزے ڪہ اومد خواستگارے
راستش...
نہ من درست و حسابے دیدمش!
نہ اون منو!🙃
بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂
بعد اون روز
دیگہ دیدارے نبود
تا روز عقدمون💍
روزهاے قبل از عقد
خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من،
شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟
بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟!
كچل باشہ؟!
تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من
محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت
مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ
روز عقد
زن هاے فامیل
منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن
وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد...
ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ!
همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳
مرتب بود و تر و تمیز
با همون لباس سپاه
فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍
همسر#شهیدمهدیباکری
ٺـٰاشھـادت!'
پرسیدملباسبسیجےچہرنگےاست؟! سـبزیاخاڪےخندیدوگفـت:اینلباسها عـادتڪردهاندیاخونےباشنـدیاگِلے:)
#عاشقانہ_شہدا 🌹
مهــمـوݧ هـاکـہ رفـتنـدافـتـادبہ جـوݧ ظـرف هــا😕گـفـت:
#مـݧ_مـی_شـورم_تـو_آب_بـکش
گـفتـم:بیـابـروبـیـروݧ خـودم مـیشـورم😊
ولـے گـوشـش بدهـکارنبـود😐
دستـشـوکشیـدم وازآشپـزخـونہ بیـرونـش کـردم😄ولـے بـازراضـے نـشـد یہ پـارچہ بـست بہ کـمرش وشـروع کـردبہ شـسـتݧ ظرف هـا🍽🍴...
بعـدهـم رفـت سـراغ اتـاق هـاوشروع کردبہ جـاروکشـیدݧ وگـردگیـرے😇
میـگفـت:
#من_شـرمنـده_تـو_هسـتم_کہ_بـار_زنـدگـے_روے_دوشت_سنگینی_میـکنہ💚
#شهید_عـلـے_بیـنا🌺
#اگه_میخواییدزن_وشوهروخوبی_باشیداین_چیزاروهم_یادبگیرید💕
#عاشقانه_شهدا💕
امین به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها ) می رود
و در بین دعاهایش یک زن با حیا و عفیف
از خداوند میخواهد و بعد به حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گوید:
خانم هر دختری که این نشانهها را دارد
هم نام مادرتان حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد
و من هر خواستگاری که می آمد به دلم نمی نشست
سال 91 تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم
که آیتالله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید
سخت بود،اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت
چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده
یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شدهاید،من چهره شهید را ندیدم
و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد
ما در بلوک رو به روی هم زندگی میکردیم
به مدت هشت سال اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم
همسر #شهید_امین_کریمی
#عاشقانه_شهدا💕
اوایل زندگیمان بود
و هنوز شناخت درستے
از روحیات همدیگر نداشتیم
رفتیم خانہ یکے از اقوام
صاحبخانہ هم
نہ اینکہ حجابے نداشتہ باشد
داشت،اما حجاب قابل قبول
و مورد پسندے نبود...
انقلاب تازه پیروز شده بود
و هنوز خیلے مسائل جانیفتاده بود...
در تمام دو ساعتے کہ آنجا بودیم
یعقوب یکدفعہ هم سرش را بلند نکرد
و نگاه نکرد...
من بہ شدت خودم را سرزنش مےکردم
و با خودم مےگفتم:
«این مرد چہ سعہ صدرے دارد
کہ حتے نمےخواهد بہ خاطر این مسئلہ مرا برنجاند...»
با آنکہ خودش ناراحت مےشود
اما حاضر نمےشود مرا ناراحت کند
و بہ رویم بیاورد...
همسر#شهیدیعقوبخدادوست🌹
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313