eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
200 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین و آسونترین راه ترک گناه❗️ 💠🌹❓➖💥 استاد پناهیان: من نمیدونم چرا بعضیا زود با خدا پسر خاله میشن‼️ 😘😐 وقت نماز که میشه میگن: خدایا فعلا حالشو ندارم‼️ 😩😣😩 ببینم مگه فوتباله که هر وقت حال داشتی بری سراغش‼️ ✅ به نظرتون چرا خدا خواب نازنین و دلنشین تو رو صبحها بهم زده⁉️ الله اکبر الله اکبر... 📢⏰ بلند شو نماز بخون❗️ ✅خب معلومه! چون خدا می خواد حالتو بگیره‼️ 🌹 اما طرف میگه هر موقع حال پیدا کردم نماز میخونم‼️ 😳 🔴💢👆 حواست هست⁉️ نماز که برای حال کردن هوای نفس نیست❗️ اتفاقا باید هوای نفستو با نماز بزنی داغون کنی... ✅✅✅ آخ فدای این خدا بشم با دینش ... ✅ خدا پیشنهاد نمیکنه مثل مرتاض های هندی بری روی میخ ها بخوابی یه هفته یه ماه تا رشد پیدا کنی... میفرماید نمیخواد روی میخ بخوابی که میخا توبدنت فرو بره و آخ نگی تا همه ی قدرتها رو بهش برسی❗️ 💥💥💥💥 اگه میخوای با نفست مبارزه کنی "سر نماز مبارزه کن..." 👆❗👆💥💥خیلی مهم❗️ جوونه میاد میگه من هر چی سعی میکنم نمیتونم چشمم رو کنترل کنم‼️ اون یکی میگه من نمیتونم زبونم رو کنترل کنم❗️ خوب توجه کنید: هرکی هرچی رو میگه نمیتونم ، بخاطر این هست که : "یه کاری رو می تونسته انجام بده و نداده" 💥و اون کار، این بوده که به وقتش بلند شه بگه الله اکبر......💥 ادامه دارد... 🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_پنجم 🔹اولین پله های تنهایی مات و مبه
══🍃🌷🍃══════ 🔹 نمک زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... نویسنده: سید طاها ایمانی . 🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان_ابوحلما💗 💗#قسمت_پنجم💗 حلما نگاهش را روی زمین چرخاند و بعد از چند لحظه سرش را بل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 💗💗 میگم خانم رسولی، آخر هفته بله برون شد دیگه؟...متوجهم ولی خدمت تون که گفته بودم پسر کوچیکم سربازه نمیشه که بله برونِ تنها خواهرش نباشه!... پس جمعه صبح ان شاالله، سلام برسونید...خداحافظ✋🏻 مادر حلما تلفـ📞ــن را قطع کرد و رو به حلما که سرش را به گوشی تلفن چسبانده بود گفت: کله تو ببر اونورتر خب نفهمیدم چی گفتم اِ...😒 حلما سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید و همانطور که سعی داشت ذوقش را پنهان کند، پرسید: + ساعت چند میان؟🤩 -بعد نماز مغرب +ان شاالله😊 -چه هولم هست دخترم😄 +مامانییییییی😍 -بلهههههه +به نظرررررت🤔 -پسر خوبیه +صبرکن ببین چی میخوام بگم بعدش...😕 -بله چی میخوای بگی؟🤨 همینو میخواستی بپرسی دیگه، محمد پسر خوبیه عمو هاتم گفتن هرجا تحقیق کردیم به ادب و صبر معروفه این پسر +آقای رسولی دیروز گفتش که بریم گلزار سر مزار بابا ازش اجازه بگیریم -خب؟ +اجازه میدی برم؟ -به دایی میگم فردا صبح سر راه کارش برسوندت گلزار +پس عصر که زنگ میزنه خونه بهش بگم فردا صبح میام؟ -آره +مامانی راستی باید بریم برا بله برون روسری و بلوز بخرم🙂 -باز خوبه هر بار با تغییر سِت لباست، چادرتو عوض نمی کنی وگرنه باید با خیاطی مهناز خانم قرارداد می بستیم😅 +مامان جونم -دیگه چیه +عاشقتم😘 -عاشق که هستی حالا مطمئنی عاشق منی؟😂 +مامانییییییییی از شیطونی زدی رو دست من ها!😂 -قربونت برم الهی💓 +خدا نکنه☺️ (فردای آن روز ساعت۸صبح_گلزار شهدای تهران) +سلام -سلام سادات خانم +چرا زحمت کشیدین -راستش این دسته گل بزرگو من نخریدم +روش یه کارته؟! -اجازه بدین برش دارم....نوشته: زندگی مان را به شهدا مدیونیم... از طرف... کوروش! +شما دیدین کی این دسته گل رو آورد؟ -نه وقتی رسیدم کنار مزار پدرتون بود.... سادات خانم....قبل از اینکه بیایید با پدرتون صبحت کردم، راستش حس خیلی عجیبیه انگار که الان اینجاست +همیشه هست...❣ 🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁 ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر ا
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ •♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 با همون حال خراب گفتم: چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباشون رو خوردیم! یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!! ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!! مهدی گفت: حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست! این حرف مال اینجا نیست! صدام رو کلفت تر کردم و گفتم: جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟ خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن! این جماعت مرفه همشون از همین قشرن! بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن! یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند! چکار داری کی میاد، کی میره! مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم: نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همه ی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!! والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این‌ ملت لااله الالله .... مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت: تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه! ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون! پوشیدن این لباس مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه! سطح توقع دیگران رو بالا میبره! نمیشه که لباس پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد! قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بی برنامه با پوشیدن این لباس ضربه هایی زدن که یه آدم معمولی نمی تونه بزنه! مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!! میخوای بیای حوزه باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه! اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود! بعد آرومتر ادامه داد: هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمی تونی برای اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من... نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!! نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!! فحش و کتک که سهله! من پای حرفم ایستادم تا پای جون! نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن! اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست! با کنایه گفتم: مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی! مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت: نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی! یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم! مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن! فکر کنم واضحه به مقصد رسیدیم اما به مقصودمون نرسیدیم! حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد... حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....! منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم! در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت: مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام... بعد ادامه داد: چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن... خدایش خیلی خجالت کشیدم... گفتم: حلالم کن شیخ مهدی! بیام حوزه درست میشم... لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت: انشاالله فردا می بینمت یا علی... 🍁نویسنده سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 صدای لخ لخ دمپایی های پاره‌ی دختر سوری می‌آید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد می‌کند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه می‌کند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش ساله‌ام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی. ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام می‌گذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. می‌افتد. ظرف را روی زمین می‌گذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم می‌گذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچه‌گانه اش در گوشم می‌پیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار می‌کند. به پهنای صورت می‌خندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد می‌کند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم می‌آورد. دل و روده هایم به گلو چنگ می‌اندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸