﷽
🌷 #رفتند_تا_بمانیم 🌷
‼️ #و_ما_در_خود_ماندیم ‼️
اینڪه استاد پناهیان گفتند شاید بزرگترین اثرے ڪه #شهید براے ما دارد ، این است ڪه ما را بہ #فڪر وا مےدارند !
فڪر...
فڪر...
فڪر...
فڪر اینڪه #قربانےڪردند خودشان را !
و خدا قربانے ڪرد آن ها را ...
این ڪه شهیدے آلبوم عڪس هاے خود را از بین میبرد ڪه نڪند حالا بعد شهادت ، اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود ...
و یا شهیدے پلاڪش را پرت ڪند در ڪانال پرورش ماهی ... ڪه در فڪرش تشییع با شڪوهے برای خودش متصور شد !
#شهوت_شهادت بخشڪاند ...
و فرماندهان شهیدے ڪه حاضر شدند
در جمع سربازان سینہ خیز بروند ...
در پوتین بسیجےها آب بخورند ...
و .......
درس قربانی ڪردن #خود است !
براے خدا شدن آسان نیست !
چون نباید #هواے قدرت داشتن ، داشت...
نباید #هواے دیده شدن داشت ...
و برای ما سخت است قربانے ڪردن #هواےنفس
چون براے ما #لذت تقرب بہ خداوند ، از لذت هاے ڪم_ارزش دنیا ڪمتر است ...
حالا ما چہ ڪارها ڪه نڪره ایم
براے دیده شدن ...
و شهدا از آن سو بہ ما بیچارگان میخندند !
و شاید اشڪ میریزند ...
ڪه در #خودمان ماندیم !
و لباس #هواےنفس را از تن در نیاوردیم ...
در #خود ماندیم...
در #خود ماندیم...
در #خود ماندیم...
بہ قول حاج حسین یڪتا :
و هنوز گیر یہ قرون و دوزار #شهوت این دنیاییم .
ڪه یڪے بیاد نگاهمون ڪنہ ...
شهدا #شهوت_شهادت مےخشڪوندند !
ڪه یوسف زهرا نگاشون ڪرد ...
جان بہ هر حال قرار است
ڪه #قــربان بشود ...
پس چه خوب است ،
ڪه قربانـی #جانــان بشود ...
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتم _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتم
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡ټاشَہـادَټ♡•