#آقـــــای_مــــن😍
🎊او تولد یافت #جانبازی کند
❣میهنم ایران🇮🇷 سرافرازی کند
🎊او #تولد یافت، تا رهبر شود
❣ما همه عشاق، او دلبر😍 شود
🎊او تولد یافت گردد نور عین
❣برترین #آقا، پس از پیر خمین
🎊ما همه عمار، او باشد #ولی
❣جان ما قربان تو #سید_علی❤️
#رهبر_عزیزترازجانم_تولدت_مبارک💐
@taShadat
🍃♥️🍃
⚠️چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
❣جاده لغزنده است..
دشمنان مشغول کارند..❗️
با احتیاط برانید....❗️
سبقت ممنوع...⛔️
دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به "#امام" است..
حداکثر سرعت بیشتر از سرعت "#ولی فقیه" نباشد❌
❣اگر پشتیبان "#ولایت فقیه" نیستید لااقل کمربند "دشمن" را نبندید⛔️
دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع⛔️
با دنده لج حرکت نکنید و با وضو وارد شوید
این جاده مطهر به خون #شهداست....🌹
#تلنــگر
•♡ټاشَہـادَټ♡•
بندھ ے من!
تو بھ هنگامےکھ
بھ نماز مےایستے
من آنچنان گوش فرا میدهم
کھ گویے همین یڪ بنده را دارم،
#ولے تو چنان غافلے
کھ گویا صدها خدا دارے...•💔•
#الصلاه🌿
در این لحظات ملکوتی سر سجاده عشق
دعا برای سلامتی و فرج اقا امام زمان و طول عمر رهبر عزیزمان یادمان نرود❣
#نماز_اول_وقت
#التماسدعایفرج
•♡ټاشَہـادَټ♡•
بندھ ے من!
تو بھ هنگامےکھ
بھ نماز مےایستے
من آنچنان گوش فرا میدهم
کھ گویے همین یڪ بنده را دارم،
#ولے تو چنان غافلے
کھ گویا صدها خدا دارے...•💔•
#الصلاه🌿
در این لحظات ملکوتی سر سجاده عشق
دعا برای سلامتی و فرج اقا امام زمان و طول عمر رهبر عزیزمان یادمان نرود❣
#نماز_اول_وقت
#التماسدعایفرج
#شهید_مدافع_حرم_حمیدسیاهکالی_مرادی
#ادب_شهید 🕊🌺
به دلیل تصادفی که در اردیبهشت ماه داشتند دچار کمر درد شدید شدند و دیسک ایشان تحت فشار بود ولی هر وقت #مادر_بزرگوارشان تماس میگرفتند ایشان مینشستند یا #می_ایستادند. همسرشان به ایشان میگفت استراحت کن ایشان که شما را نمیبینند ولی #شهید میگفتند مادر نمیبینه #ولی #خدا که میبینه
#نحوه_شهادت 🕊🌺
دست و پای راست به حالت قطع و دست چپ و پای چپ به حالت کاملا خورد شده و احشا داخلی متلاشی و بینی شهید شکسته میشود #محرم۹۴
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.
گوشیش زنگ زد.جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.
تعجب کرد.به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن... به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصلا خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.
نگاهم کرد... چشمهاش