eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
6.2هزار ویدیو
200 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️۲۹▪️ 🖌پاکت راوی:(حاج باقر شیرازی) دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم. بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد. چند بار خانم من، كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت. من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم. بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد. من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد. يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي. آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود. جاي ديگري صحبت كرد. قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد. اين اواخر ديگر در مغازه ي ما چاي هم مي خورد! اين يعني خيلي به ما اطمينان پيدا كرده بود. يك بار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله كشي پول نمي گيري؟ خُب نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و... هادي خنديد و گفت: خدا خودش مي رسونه. دوباره سرش داد زدم و گفتم: يعني چي خدا خودش مي رسونه؟ بعد با لحني تندگفتم: ما هم بچه آخوند هستيم و اين روايت ها را شنيده ايم. اما آدم بايد براي كار و زندگي اش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا مي خواي زن بگيري و... هادي دوباره لبخند زد و گفت: آدم براي رضاي خدا بايد كار كنه، اوستا كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون مي فرسته. من فقط نگاهش مي كردم. يعني اينكه حرفت را قبول ندارم. هادي هم مثل هميشه فقط مي خنديد! بعد مكثي كرد و ماجراي عجيبي را برايم تعريف کرد. باور کنيد هر زمان ياد اين ماجرا ميافتم حال و روز من عوض مي شود. آن شب هادي گفت: شيخ باقر، يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا كردم و خيلي به پول احتياج داشتم. آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم. اصلاً هم حرفي درباره ي پول با مولا اميرالمؤمنين (علیه السلام) نزدم. همين كه به ضريح چسبيده بودم، يه آقايي به سر شانه ي من زد و گفت: آقا اين پاكت مال شماست. برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ايستاده. او را نميشناختم. بعد هم بي اختيار پاكت را گرفتم. هادي مکثي کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم. پاكت را باز كردم. با تعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است! هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: شيخ باقر، همه چيز زندگي من و شما دست خداست. من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان كار مي كنم. خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام مي ذاره تو پاكت و مي فرسته! خيره شدم توي صورتش. من مي خواستم او را نصيحت كنم، اما او واقعيت اسلام را به من ياد داد. واقعاً توكل عجيبي داشت. او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبي داد. بعدها شنيدم که همه از اين خصلت هادي تعريف مي کردند. اينکه کارهايش را خالصانه براي خدا انجام مي داد. يعني براي حل مشکل مردم کار مي کرد اما براي انجام کار پولي نمي گرفت. 🏴 @taShadat 🏴
▪️۳۲▪️ 🌹حماسه ی جاودان از شخصي پرسيدم: از حركت اربعين امسال كه بيش از بيست ميليون زائر به سوي كربلا رفتند چه چيزي فهميدي؟ گفت: يعني اينكه در كربلا خون بر شمشير پيروز شد. اگر آن روز كاروان عاشورا همگي به شهادت رسيدند، اما در واقع پيروز شدند كه بعد از قرن ها اين گونه از آنها ياد مي شود و مردم در مسير آن ها اين گونه قدم بر مي دارند. يادم هست چند ماه قبل و زماني كه تكريت به دست نيروهاي مردمي آزاد شد، يكي از انديشمندان غربي گفته بود: آنچه امروز در عراق اتفاق مي افتد يعني پيروزي عقيده و آرمان امام خميني (رحمت الله علیه). اين شخص ادامه داد: تعجب مي كنم كه عراقي ها هشت سال با (امام) خميني جنگ كردند، اما حالا رزمندگان عراقي كه فرزندان همان پدران هستند، براي نبرد با دشمني به نام داعش به الگوهايي متوسل مي شوند كه رزمندگان ايراني از آن استفاده مي كردند. اين شخص ادامه مي دهد: استفاده از نمادهايي مانند چفيه و پيشاني بند و روحيات معنوي خاص رزمندگان ايراني، براي عراقي ها چنان انگيزه اي ايجاد كرد كه شهر تكريت، مهمترين پايگاه حزب بعث را به راحتي آزاد كردند. اين شخص به نام گذاري يكي از خيابان هاي بغداد به نام امام خميني (رحمت الله علیه) اشاره كرده و مي گويد: اين ها همه بيانگر اين مطلب است كه تفكر انقلاب اسلامي ايران به دل همه ي مردم كشورهاي مردمي خاورميانه صادر شده. از لبنان و سوريه و فلسطين تا عراق و يمن و... ايراني ها بر اساس تفكر امام معصوم خود يعني ابا عبدالله الحسين (علیه السلام) وارد ميدان مبارزه شدند و زير بار ذلت نرفتند. و حالا همين تفكر ميان ملت هاي مسلمان و آزاده در حال رشد است. مردم عراق نيز همين شعار را الگوي خود قرار داده اند و مشغول نبرد با نيروهاي داعش هستند. هادي زماني كه وارد نيروهاي مردمي شد، به عنوان يك الگو مورد توجه رزمندگان عراقي قرار گرفت. او هميشه تصوير مقام معظم رهبري را روي سينه داشت. همين كار باعث شد كه بسياري از دوستان او نيز كه عراقي بودند همين كار را انجام دهند. او به مسائل معنوي بسيار توجه مي كرد. نماز شب و اخلاص او مورد توجه رزمندگان عراقي قرار گرفت. در راستاي همين تأثيرگذاري بود که بحث چفيه و پيشاني بند را مطرح کرد. فرماندهان حشدالشعبي که به او اعتماد کامل داشتند، او را با صد ميليون تومان پول به ايران فرستادند. او اجازه داشت هر طور که مي خواهد خرج کند، اما هادي رعايت مي کرد که از آن پول براي خودش خرج نکند. گاهي آنقدر رعايت مي کرد که بيسکوييت را جايگزين وعده ي غذايي مي کرد! با اينکه پول زيادي براي خريد اقلام به همراه داشت اما حواسش بود که بهترين جنس ها را بخرد. دقت مي کرد که براي ريال به ريال اين پول که توسط مردم عراق تهيه شده زحمت بکشد تا بيهوده هدر نرود. براي مثال براي تهيه ي چفيه از تهران به يزد رفت تا از كارخانه و ارزانتر تهيه کند. پيشاني بندها را در تهران چاپ کرده بود و به خانه مي آورد تا خواهرانش آنها را بريده و آماده کنند. او سعي مي کرد کاري که انجام مي دهد، به نحو احسن باشد. . 🏴 @taShadat 🏴
▪️۳۶▪️ . 🌹مرد الهی راوی:(شیخ محمدصبیحاوی و...) من همه گونه انسان ديده ام. با افراد زيادي برخورد داشته ام. اما بدون اغراق مي گويم كه مثل شيخ هادي را كمتر ديده ام. انسان مؤمن، صالح، عابد، زاهد، متواضع، شجاع و... او براي جمع ما خير محض بود. اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم. اما هادي انسان ديگري بود. به همه ي دوستان روش ديگري از زندگي را آموخت. او انسان بزرگي بود، به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود. به همين خاطر در هر جمعي وارد مي شد خير محض بود. بسياري از روزها را روزه دار بود، اما دوست نداشت كسي بداند. از خنده زيادي به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود، اما هميشه لبخند برلب داشت. تمام صفات مؤمنين را در او مي ديديم. هميشه به ما كمك مي كرد. يعني هركسي را كه احتياج به كمك داشت ياري مي كرد. يكبار براي منزل خودم يك تانكر خريدم و نمي دانستم چگونه به خانه بياورم، ساعتي بعد ديدم كه هادي تانكر را روي كمرش بسته و به خانه آمد! او آنقدر در حق من برادري كرد كه گفتني نيست. بعضي روزها از او خبر نداشتيم، او مريض بود و ما بي خبر بوديم. دوست نداشت كسي بداند! از مشكلات و از امور دنيايي حرف نمي زد، انگار كه هيچ مشكلي ندارد. اما مي دانستيم كه اينگونه نيست. خوب درس مي خواند و زود مطلب را مي گرفت. خوب مي فهميد. در كنار دروس حوزوي، فعاليت هاي بسياري انجام مي داد. يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم. متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از همه ديرتر مي خوابيد و زودتر بلند مي شد. كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتي به كنار حرم معصومين مي رسيد ديگر در حال خودش نبود. همه فن حريف بود. در نبرد و مبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعي فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور. خاكي و افتاده بود. بارها ديدم كه سيني چاي را در دست دارد و به سمت برخي نيروهاي ساده مي رود. عاشق زيارت شب جمعه در كربلا بود. وقتي هم كه شهيد شد، چهار روز پيكرش گم شده بود، البته اين حرف ها بهانه است. هادي دوست داشت يك شب جمعه ي ديگر به كربلا برود كه خدا دعايش را مستجاب كرد. روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد. درست در اولين روز فاطميه! 🏴 @taShadat 🏴
▪️۳۷▪️ 🌹فاصله تا شهادت راوی:(سیدروح الله میر صانع) هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقه ي سامرا شد. او با نيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نمي زد. نمي گفت كه كجا رفته، تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده. بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق چي كار مي كني؟! هادي مي گفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدم هاي از خدا بي خبر بايستيم. بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست! با تعجب پرسيدم: چطور؟! هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند. در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يك باره لو رفت! چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم. آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك مي كرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون مي آمد، به درك واصل مي شد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم. يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم. چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يك باره صداي مهيب انفجار من را به گوشه اي پرت كرد. عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نيروهاي ما گلوله ندارد از مخفي گاه خودش بيرون آمد و خودش را به نيروهاي ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ... چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا همه جا ريخته بود 🏴 @taShadat 🏴
▪️۳۸▪️ 🌹.در خط مقدم راوی :(محمد رضاناجی) از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود. ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را مي ديديم. بعد از مدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل مي ديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم. يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم. او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد. بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين «بلد» شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت. اين مسير تحت اشراف تک تيراندازهاي داعش بود. هر کسي نمي توانست به راحتي وارد شهر بلد شود. صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم. همان جا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا (علیها سلام) را بين رزمندگان پخش مي کند. آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. مي گفت: جبهه ي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجي هاي خود ما هستند. هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيش روي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت. در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلم برداري و عکاسي بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم. گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک مي شود تا او را بزنند. در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم. سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي داعش بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً مي ترسيديم. هادي شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ... نترس، نترس چيزي نيست. ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه مي داد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد. ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با هادي صحبت مي کردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمي شهادت بودم. او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و... چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برمي گردي؟ گفت: ان شاءالله مصلحت ما شهادت است! من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم. اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده. . 🏴 @taShadat🏴
▪️۴۰▪️ 🌹ابراهیم تهرانی راوی:(حاح باقر شیرازی) چند روزي بود كه هادي را نمي ديدم. خبري از او نداشتم. نمي دانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف مي كردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهم تر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود. يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «ابراهيم تهراني» ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود. براي همين شد ابراهيم تهراني. تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام عليك كرديم. گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟ مي دانستم در حوزهي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس مي رفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت مي كردند. با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود، بعضي ها مي گفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم. من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده. آن روز در خلال صحبت ها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب. بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب. نمي خواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نمي خواهم كسي از من ناراحت باشد. مي دانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و... او همين طور وصيت كرد و بعد هم رفت. يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك مي كرد. حمام مي برد و... هميشه هم او را با خودش به مسجد مي آورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد. من به اعلاميه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني مي شناختم. بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او «ابراهيم هادي» نام داشت و هادي به او بسيار علاقه مند بود. خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند. وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: مي خواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم. بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام. پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اين گونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد. از آن روز تا حالا هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود. هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست. يادم نمي رود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم. در خواب نمي دانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟ لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم 🏴 @taShadat 🏴
▪️۴۱▪️ 🌹قدم های اخر اين اواخر كمتر حرف مي زد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازي بود. از خودش كمتر مي گفت. به توصيه هاي كتب اخلاقي بيشتر عمل مي كرد. هادي عبادت ها و مسائل ديني را به گونه اي انجام مي داد كه در خفا باشد. كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي مي كرد خلوت خود را با مولاي متقيان اميرالمؤمنين (علیه السلام) حفظ كند. هادي حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس مي گرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده مي شد. شماره ي همراه خود را عوض كرد. آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبت هاي معمول به او گفت: نمي خواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست بتوني با من حرف بزني! به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم، اگه توانستي يه طرح قشنگ از عكس هاي من آماده كن! بعدها به درد مي خوره! با اينكه بارها در عمليات هاي گروه هاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيت نامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت! درست در روز 19 بهمن 1393، يعني يك هفته قبل از شهادت. وصيتنامه ي كاملي نوشت كه توصيه هاي بسيار خوبي در آن داشت. عجيب اينكه بيشتر درخواست هايي را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبي اجرا شد. او بعد از تكميل وصيتنامه راهي مقر نيروهاي مردمي شد. آنقدر عجله داشت كه سجاده اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد. آن ها در عمليات پاكسازي مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند. نيروهاي مردمي در چند عمليات قبلي با كمك مشاوران ايراني توانسته بودند مناطق مهمي نظير جرف الصخر را از دست داعش پاكسازي كنند. هادي به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند. آن ها بيشتر شب ها را به حرم مي آمدند و آنجا مي خوابيدند. هادي هم كه موقعيت خوبي پيدا كرده بود، از فضاي معنوي حرمين سامرا به خوبي استفاده مي كرد. . 🏴 @taShadat 🏴
▪️۴۲▪️ 🌹آخرین شب بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخرين سفر رفتار و كردار آن ها تغيير مي كرد. شايد براي خود من باوركردني نبود! با خودم مي گفتم: شايد فكر و خيال بوده، شايد مي خواهند از شهدا موجودات ماورائي در ذهن ما ايجاد كنند. اما خود من با همين چشمانم ديدم كه روز آخري كه هادي در نجف بود چه اتفاقاتي افتاد! بار آخري كه مي خواست براي مبارزه با داعش اعزام شود همه چيز عوض شد! او وصيت نامه اش را تكميل كرد. به سراغ وسايل شخصي خودش رفته بود و هر آنچه را كه دوست داشت به ديگران بخشيد! چند تا چفيه ي زيبا و دوردوخته داشت كه به طلبه ها بخشيد. از همه ي كساني كه با آنها رفت و آمد داشت حلاليت طلبيد. دوستي داشت كه در كنار مسجد هندي مغازه داشت. هادي به سراغ او رفت و گفت: اگر بر نگشتم، از فلاني و فلاني براي من حلاليت بگير! حتي گفت: برو و از آن روحاني كه با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگير شده بودم حلاليت بطلب، نمي خواهم كسي از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پيرمرد نابينايي رفت كه مدت ها با او دوست بود. پيرمرد را با خودش به مسجد آورد. با اين پيرمرد هم خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد. براي قبر هم كه قبلا با يك شيخ نجفي صحبت كرده بود و يك قبر در ابتداي وادي السلام از او گرفته بود. برخي دوستان هادي را بارها در كنار مزار خودش ديده بودند كه مشغول عبادت و دعا بود!! هادي تكليف همه ي امور دنيايي خودش را مشخص كرد و آماده ي سفر شد. معمولاً وقتي به جاي مهمي مي رفت، بهترين لباس هايش را مي پوشيد. براي سفر آخر هم بهترين لباس ها را پوشيد و حركت كرد... برادر حمزه عسگري از دوستان هادي و از طلاب ايراني نجف مي گفت: صورت هادي خيلي جوش مي زد. از دوران جواني دنبال دوا درمان بود. پيش يكي دو تا دكتر در ايران رفته بود و دارو استفاده كرد، اما تغييري در جوش هاي صورتش ايجاد نشد. شب آخر ديدم كه با آن پيرمرد نابينا خداحافظي مي كرد. پيرمرد با صفايي كه هر شب منتظر بود تا هادي به دنبال او بيايد و به مسجد بروند. آخر شب بود كه با هم صحبت كرديم. هادي حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستي ديگه براي جوش هاي صورتت كاري نكردي؟ هادي لبخند تلخي زد و گفت: يه انفجار احتياجه كه اين جوش هاي صورت ما رو نابود كنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخي گفتم: هادي تو شهيد شو، ما برات يه مراسم سنگين برگزار مي كنيم. بعد ادامه دادم: يه شعر زيبا هست كه مداح ها مي خونن، مي خوام توي تشييع جنازه تو اين شعر رو بخونم. هادي منتظر شعر بود كه گفتم: جنازه ام رو بيارين، بگيد فقط به زير لب حسين (علیه السلام)... هادي خيلي خوشش آمد. عجيب بود كه چند روز بعد درست در زمان تشييع، به ياد اين مطلب افتادم. يكباره مداح مراسم تشييع شروع به خواندن اين شعر زيبا كرد. 🏴 @taShadat 🏴
▪️۴۳▪️ 🌹پرواز شكست هاي پي در پي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آن ها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي مي كنند. آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيش روي و پاكسازي مناطق مختلف بودند. نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيري ها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقه اي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري، انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپيجي قصد انفجار بولدوزر را داشتند. برخي مي خواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت. يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت مي گويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود. فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يك باره حدس زديم كه خودرو به سمت آن ها مي رود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما مي شد. هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند. لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود. خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است. روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمي دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد. نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمي شد. پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده. سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادي است خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برمي دارد. بدن شهيد بي پلاک آنجا مي ماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال مي دهند. 🏴 @taShadat 🏴
▪️ ۴۴▪️ 🌹توفیق شهادت شكست هاي پي در پي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آن ها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي مي كنند. آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيش روي و پاكسازي مناطق مختلف بودند. نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيري ها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقه اي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري، انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپيجي قصد انفجار بولدوزر را داشتند. برخي مي خواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت. يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت مي گويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود. فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يك باره حدس زديم كه خودرو به سمت آن ها مي رود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما مي شد. هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند. لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود. خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است. روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمي دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد. نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمي شد. پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده. سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادي است خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برمي دارد. بدن شهيد بي پلاک آنجا مي ماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال مي دهند. 🏴 @taShadat 🏴
▪️۴۵▪️ 🌹وصیت نامه هادي با اينكه سه ماه در مناطق مختلف عملياتي حضور داشت اما فقط يك هفته قبل از شهادت دست بر قلم برد و وصيتنامه خود را اينگونه نگاشت) : اينجانب محمدهادي ذوالفقاري وصيت مي کنم که من را در ايران دفن نکنند. اگر شد، ببرند امام رضا (علیه السلام) طواف بدهند و برگردانند و در نجف و سامرا و کربلا و کاظمين طواف بدهند و در وادي السلام دفن کنند. دوست دارم نزديک امام باشم و همه ي مستحبات انجام شود. در داخل و دور قبر من سياهي بزنند و دستمال گريه ي مشکي و ... مثل تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسينيه شود و اگر شد جايي که سرم مي خورد به سنگ لحد، يک اسم حضرت زهرا (علیها السلام) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگويم و بگويم يا زهرا (علیها السلام) بالاي سر من روضه و سينه زني بگيرند و موقع دفن من، پرچم بالاي قبرم قرار بگيرد و در زير پرچم من را دفن کنيد. زياد يا حسين (علیه السلام) بگوييد و براي من مجلس عزا نگيريد، چون من به چيزي که مي خواستم رسيدم. براي امام حسين (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) مجلس بگيريد و گريه کنيد. (من را) رو به قبله صحيح دفن کنيد... روي سنگ قبرم اسم من را نزنيد و بنويسيد که اينجا قبر يک آدم گناهکار است. يعني؛ العبد الحقير المذنب و يا مثل اين. پيراهن مشکي هم بگذاريد داخل قبر. وصيتم به مردم ايران و در بعضي از قسمت ها براي مردم عراق اين است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگي مي کنم، مشکلات خارج کشور بيشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولي فقيه باشند. با بصيرت باشند؛ چون همين ولي فقيه است که باعث شده ايران از مشکلات بيرون بيايد. از خواهران مي خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (علیها السلام) رعايت کنند، نه مثل حجاب هاي امروز، چون اين حجاب ها بوي حضرت زهرا (علیها السلام) نمي دهد. از برادرانم مي خواهم که غير حرف آقا حرف کس ديگري را گوش ندهند. جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست، الان دو جهاد در پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زيرا همه چيز لحظه ي آخر معلوم مي شود که اهل جهنم هستيم يا بهشت. حتي در جهاد با دشمن ها احتمال مي رود که طرف کشته شود ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس رفته جبهه و اگر براي هواي نفس رفته باشد يعني براي شيطان رفته و در اين حال چه فرقي است بين ما و دشمن! آنها اهل شيطان هستند و ما هم شيطاني. دين خودتان را حفظ کنيد، چون اگر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بيايد احتمال دارد روبه روي امام باشيم و با امام مخالفت کنيم. امام زمان را تنها نگذاريد. من که عمرم رفت و وقت را از دست دادم. تا به خودم آمدم ديدم که خيلي گناه کردم و پل هاي پشت سرم را شکسته ام و راه برگشت ندارم. بچه هاي ايران و عراق، من دير فهميدم و خيلي گناه و کارهاي بيهوده انجام دادم و يکي از دلايلي که آمدم نجف به خاطر همين بود که پيشرفت کنم. نجف شهري است که مثل تصفيه کُن است که گناه ها را به سرعت از آدم مي گيرد و جاي گناهان ثواب مي دهد. اين مولاي ما خيلي مهربان است. همچنين مي خواهم که مردم عراق از ناموس و وطن خودشان و مخصوصاً حرم ها دفاع کنند و اجازه به اين ظالمان ندهند و مردم عراق مخصوصاً طلاّب نجف در اين جهاد شرکت کنند، چون ديدم که مدافع هست لکن کم است، بايد زياد شود. و مطمئنم که اين ها (دشمنان) کم هستند و فقط با يک هجوم با اسم حضرت زهرا (علیها السلام) مي شود کار اين مفسدها را تمام کرد و منتظر ظهور شويم. بهتر است که دست به دست همديگر دهيد و اين غده ي سرطاني را از بين ببريد. براي من خيلي دعا کنيد؛ چون خيلي گناه کارم و از همه حلاليت بگيريد. وصيت من به طلاب اين است که اگر براي رضاي خدا درس مي خوانند و هدف دارند، بخوانند. اگر اين طور نيست نخوانند. چون مي شود کار شيطاني. بعد شهريه ي امام را هم مي گيرند؛ ديگر حرام در حرام مي شود و مسئوليت دارد. اگر مي توانند درس بخوانند (و ادامه بدهند) البته همه اش درس نيست، عبوديت هم هست بايد مقداري از وقت خود را صرف عبادت کنند؛ چون طلبه اي با تقوا کم داريم اول تزکيه ي نفس بعد درس. اي داد از علَم شيطاني. دنيا رنگ گناه دارد، ديگر نمي توانم زنده بمانم. ان شاءلله امام حسين (علیه السلام) و حضرت زهرا (علیها السلام) و امام رضا (علیه السلام) در قبر مي آيند... والسلام
▪️۴۶▪️ 🌹تشبیع وتدفین خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه در مسجد موسي ابن جعفر (علیه اسلام) تهران براي او مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزار شده! هادي وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقي ها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين مي برند و بعد دفن مي كنند. اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد. در همه ي حرم ها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيباي ايران نيز بر روي پيكر اين شهيد، حرف هاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمي كنند. تشييع هادي در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود. مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکر هادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند. مي گويند عراقي ها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي در حرم ها راه مي اندازند، ولي بعد از آنکه مي خواهند شهيد را دفن کنند، همه مي روند و فقط چند نفر مي مانند. ولي در تشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادي السلام شدند. خود عراقي ها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و مي گفتند اين شهيد استثنايي است. اما نكته ي ديگر اينكه قطعه ي شهداي عراق در نجف از حرم حضرت امير (علیه اسلام) فااصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي (علیه اسلام) بسيار نزديک است. اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي نمود تا مزار را براي هادي قرار دهد. يكي از دوستانش مي گفت: هادي در اين روزهاي آخر، بيشتر شب ها و سحرها بر سر مزاري که براي خودش در نظر گرفته بود حاضر مي شد و دعا و نماز مي خواند. دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر عالمه سيد علي قاضي) به خاک سپرده شد. شهيد ذوالفقاري وصيت هاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت. او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد. ممکن است خيلي ساده فرو بريزد. هادي در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملي شد. به گفته ي دوستانش يک شال «يا فاطمـه الزهرا (علیها السلام)» هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالاي سنگ لحد شهيد نوشتند: يا زهرا (علیها السلام) اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا (علیها السلام) بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود. دوستانش مي گويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز براي رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است. پایان