به روایت از همکار#شهید :
#مهشید همیشه دنبال #سختترین #کارها بود. میگفت دوست دارم جایی #کارکنم که #نتیجهاش را همان موقع #ببینم. برای همین به بخش پی سی آر اورژانس رفت و من هم همراهش شدم.
🍃⚘🍃
سروکار ما با بیماران کد خورده بود. بیمارانی که علائم حیاتیشان را از دست میدادند و باید احیای قلبی ریوی میشدند.
روزهایی که احیای بیمارها #موفقیتآمیز بود، #کیف مهشید کوک بود و #لبخند روی صورتش عمیقتر😭. فردا که سرکار میآمد #اسم و فامیل بیمار را از #سیستم درمیآورد و #زنگ میزد به بخشی که #بیمار منتقلشده و #جویای حالش میشد.😭
🍃⚘🍃
راستش من هیچوقت #جرات #مهشید را نداشتم. آن اوایل که کرونا تازه آمده بود و خیلیها دنبال بهانه بودند تا در بخش کرونا کار نکنند، #مهشید #داوطلب شد و به بخش کرونا رفت.😭
🍃⚘🍃
آنهم چه رفتنی. برای بیمارهای کرونایی که وحشت و ترس از مرگ بر آنها غلبه میکرد، سنگ تمام میگذاشت. با #عشق به #بیماران #آب و #غذا میداد و با آنها #حرف میزد تا #ترس و #نگرانیشان #کمتر شود.😭😭
🍃⚘🍃
5⃣
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_وهفت _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگرد
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #شصت_وهشت
در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..
و او به رخم نمیکشید..
به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته..
که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد..
مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه_ایرانی باخبر شود...
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در #محافظت_ازحرم حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود...
لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم..
و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد..
و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید...
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت..
و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد
_دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!
رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام #کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید...
پس از حدود سه ماه..
دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم..
ادامه دارد..
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂