🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۵ و ۳۶۶
تقه اي به در میخورد و در باز میشود.
برمیگردم.
عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده.
تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم.
جلو میآید
:_تو عقل داري؟جواب منو بده عقل داري؟؟ این چه کاري بود
کردي؟؟اصلا معلومه داري چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی
میدونی؟؟
بغضم ناخواسته شکسته و گدازه هاي اشکم،از آتشفشان چشمم
بیرون میزنند..
+:عمو؟
پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روي شانه اش
بگذارم اما صداي اس ام اس موبایلم میآید.
برش میدارم،پیام از او!
چقدر سریع،انتظارش را نداشتم.
]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[
موبایل را روي تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است...
اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پري!!
جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم.
+:عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم...
فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن
باشین..
عمو سرش را تکان میدهد.
:_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم..
+:عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟
:_الآن؟؟نیکی ساعت هفته...
+:ضروریه عمو
مشکوك نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم.
:_باشه..
+:پس من نمازمو بخونم
عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم.
قامت میبندم و تاریکخانه ي ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز
خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه
جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم...
میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۷ و ۳۶۸
میکند،برمیگردم.
:_شما نه،عمو
+:شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه
به اتومبیلی که جلوتر پارك شده اشاره میکند.
:_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم
باهاش صحبت کنم...
عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم.
بازهم چند دقیقه اي تا قرارمان مانده...
میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است.
پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس هاي صبح...
فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد.
چشمانش را بسته،دستش را جلوي دهانش گذاشته و خمیازه
میکشد.
چقدر در این حالت شبیه بچه هاست..
پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند.
با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد.
سلام میدهم
همانطور خشک و جدي،جواب سلامم را میدهد.
+:سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟
:_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند...
پوزخند میزند
+:بله نذاشتین که کاملش کنم...
سعی میکنم مثل او،آرام باشم،یا حداقل آرام به نظر برسم.
:_ببینین،قبول دارم صحبت هاي صبح،اصلا دوستانه نبود،ولیحالا
اومدم واضح در موردش حرف بزنیم.
چیزي نمیگوید،فقط نگاهم میکند..
نگاهش نه گرماي خاصی دارد و نه احساسی...
سرد و بیروح است...
از نگاهش فرار میکنم و حرفم را ادامه میدهم
:_من امروز،تو موقعیتی قرار گرفتم،که اصلا دوست ندارم راجع بهش
حرف بزنم... ولی به پیشنهادتون فکر کردم...
سرش را بالا و پایین میکند و با دست،به گارسون اشاره میکند
+:صبح چیزي نخوردین...الآن چی؟
:_اگه میشه یه فنجون چاي
خیري از قهوه هاي امروز ندیدم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰
رو به گارسون میکند
+:دو تا چایی لطفا
گارسون میرود.
دوباره نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
+:صبح،نشد ولی الآن از اول براتون میگم...ببینید من رفتم پیش
عمومسعود... تاکید می کنم که من اینطور نگفتم ولی عمومسعود
جوري برداشت کرد که انگار من و شما از قبل با هم آشناییم...
یعنیچطور بگم؟
نگاهم میکند،کلافه سرش را تکان میدهد
+:شد دیگه
:_چی شد دیگه؟
+:صحبتامون جوري پیش رفت که عمو فکر کرد من و شما خیلی
وقته با هم.... دوستیم...
:_یعنی چی؟؟
+:من نمیخواستم اینطور بشه،ولی به نفعمون شد...
پوزخند میزنم، چرا مامان و باباي من باور ندارند که من،مثل خودشان
نیستم...
:_مطمئنم بابام خوشحال شده وقتی فکر کرده من دوست پسر دارم...
این بار،پوزخند نمیزند،اما لبخند کم رنگی روي لبش مینشیند...
خیلی کم رنگ...
:+آره... واقعا خوشحال شد
سرم را چپ و راست میکنم...
ادامه می دهد
+:نمیدونم چه اصرار مسخره ایه،در این مورد هم دردیم... مامان و
باباي منم خیلی اذیت میکنن...
اما من کلا اهل این جور مسخره بازیا و وقت گذرونیا نیستم...نه اینکه
شبیه شما فکر کنم.. ولی از این کارم بدم میاد...
تحقیري در کلامش،به چشم نمیآید...
حرفش را ادامه میدهد
+:براي همین وقتی اومدم خونه تون،اونجوري رفتار کردم که شک
نکنن...
:_فهمیدم
+:و اما اصل پیشنهاد من...
ببینید من و شما با هم ازدواج میکنیم،صوري .. با هم یه مدت تو یه
خونه زندگی میکنیم،مثل دو تا همسایه... ولی هیچکس حقیقت رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۱ و ۳۷۲
نمیدونه.. بعد باباي شما،مجبور میشه با باباي من آشتی کنه ، یعنی
شما مجبورش میکنین و پدربزرگ از شکایتش صرف نظر میکنه...
_:این همه اصرار شما براي این آشتی کنون،فقط از روي احساسات
بشردوستانه است؟
:+معلومه که نه...مطمئنا منم به منافع خودم میرسم...
:_چه منافعی؟؟
تیز نگاهم میکند،نکند حرف اشتباهی زده ام؟
:_ببخشید.... فکر کردم باید بدونم
+:مشکلی نیست،من از وابستگی متنفرم... از همون بچگی هم
مستقل بودم.وقتی که دبیرستانی بودم، تو کارخونه بابام حسابداري
میکردم.یعنی از همون بچگی دستم تو جیب خودم بود،تو دوران
دانشجویی هم کار کردم،هم تو کارخونه بابا ،هم تو دوتا شرکت
دیگه... اونقدر پس انداز کردم تا تونستم یه شرکت واس خودم دست
و پا کنم.. کوچیک و جمع و جوره،ولی خب مال خودمه... به خاطرش
دستم پیش کسی دراز نشده..حتی بابام...
:_این چه غرور عجیبیه تو خون آریاها!
+:شاید الآن نیایش باشین.. ولی شمام در اصل آریایی...به
هرحال...من به بابام قول دادم مال و اموالش رو حفظ کنم،اونم در عوض بهم یه پولی میده.. یه پولی که میتونم باهاش شرکتم رو
گسترش بدم
:_شما که گفتین نمیخواین دستتون پیش کسی دراز بشه؟!
+:من با این ازدواج در واقع دارم واسه بابام کار میکنم،مثل یه
کارمند... این ازدواج صوري....
از کوره درمیروم،از این اصطلاح متنفرم...
چشمانم را میبندم و محکم میان کلامش میدوم
:_میشه اینقدر نگین ازدواج صوري؟
پوزخند میزند و به پشتی صندلی اش تکیه میدهد
+:خب صوریه دیگه...
:_نه... ما واقعا با هم ازدواج میکنیم ولی با شرایط خاص...
چطور بگم؟
ازدواج میکنیم ولی مثل خانم و آقاهاي واقعی نیستیم...در واقع....
مکث میکنم؛نمیدانم چطور باید منظورم را منتقل کنم...
:_حق با شماست...ولی فقط من به این کلمه حساس شدم...
+:باشه...منم خیلی ازش خوشم نمیاد... ظاهر کلمه مزخرفه...ولی
کلی آدم رو نجات میده... منو از دست اصراراي مدام مامانم واسه
ازدواج.همینطور از شر دختراي آویزون که تحت هر شرایطی سعی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ و ۳۷۵
دارن خودشونو به من وصل کنن...
بازهم نمیتوانم تحمل کنم...
:_خواهش میکنم؟؟ این چه طرز صحبت کردنه؟؟
خودش را جمع و جور میکند
+:از کلمات خوبی استفاده نکردم ولی واقعیته... من از روابط معمول
بین دختر و پسر خوشم نمیاد... نه اینکه مثل شما،مقید باشما..
به چادرم اشاره میکند،این بار لحن تحقیر و استهزا به خوبی از
کلامش هویداست.
+:ولی کلا علاقه اي به این مدل روابط ندارم... احتیاجی هم بهشون
ندارم...
حرفش را نشنیده میگیرم،از بعضی کارهاي معدودي از هم جنسانم
خبر دارم... که سعی دارند به هر طریق با پسرهاي پولدار ازدواج
کنند،اما نه مسیح و نه هیچکس دیگر حق ندارد به آن ها توهین
کند.
:_من... یه شرایطی دارم... میدونم تو موقعیتی نیستم که شرط بذارم
ولی خب... به هرحال...
خجالت میکشم،واقعا من میتوانم شرط بگذارم؟؟
وقتی قبول کرده ام...
خیلی خونسرد میگوید
:+بگو شرایطت رو...به توافق میرسیم...
:_مهم ترینش چادرمه... من،به خاطرش حاضر شدم حقیقت رو از
پدر و مادرم پنهون کنم... کم محبتی شون رو به جون خریدم،و
حفظش کردم... اینا رو گفتم که بدونین هیچ چیزي نمیتونه چادرم رو
از من بگیره...
بی تفاوت میگوید
+:پوشش شما به من ربطی نداره... خواستین چادر سر
کنین،نخواستین سر نکنین...
انگار درباره ي پوشش شریک کاري اش حرف میزند!
این ها،خوب است.. حداقل نشانه ي این است که علاقه اي به ازدواج
با من ندارد...
نگاهم میکند
+:و شرط بعدي
سرم را پایین میاندازم
:_میشه تا وقتی همسایه ي هم محسوب میشیم، تو خونه... از مشروب استفاده نکنین؟؟
شقیقه اش را میخاراند
+:چرا؟؟ آهان....حرومه و اینا؟فقط محض خاطرجمعی تون میگم،من
لب به مشروب نزدم و نمی زنم...من به قدرت تفکرم نیاز دارم و
چیزي که زایلش کنه رو مصرف نمی کنم.. دیگه چی؟
:_من مثل شما نمیتونم نقش بازي کنم... یعنی از پسش برنمیام..
همین یکی دو ساعت پیش، نزدیک بود بزنم زیر گریه...
+:نگران اون نباشین...حلش میکنم... دیگه؟
:_من اهل مراسم و این حرفا نیستم.. دل و دماغشم ندارم....
+:باشه واسه اونم یه کاري میکنیم..بازم اگه چیزي هست..؟؟
:_نه.. هیچی
+:پس توافق کردیم...همسایه میشیم و آب ها که از آسیاب افتاد
جدا میشیم... فقط یه چیزي؟؟
:_چی؟
+:من پسرم.. یعنی ده بارم شناسنامه ام سیاه بشه مشکلی نیست...
ولی واسه ازدواج واقعی شما مشکلی پیش نیاد؟؟
:_نه...من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم..
میخندد،خنده ي واقعی..خودم را کنترل میکنم ....
ادامه دارد ....
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 27 May 2023
قمری: السبت، 7 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️30 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️32 روز تا روز عرفه
▪️33 روز تا عید سعید قربان
💠 #حدیث 💠
💎 چگونه انسان بینیازی شوم؟
🔻امام هادى عليهالسلام:
الغِنى قِلَّةُ ما تَمَنّيكَ وَالرِّضا بما يَكْفيكَ
❇️ بینيـازى، در كمـى آرزو و رضايت به چيزى است كه تو را كفايت میكند.
📚 اعيان الشيعة، ج ۲، ص ۳۹
•┈┈••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که به [#شهید_زهرایی] معروف است.
__وقتی نام مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها را بر زبان می آورند، قدرت تکلم را از دست می دهند...
#شهید_محمد_اسلامی_نسب...🌷🕊
✨امام خامنه ای(حفظه الله تعالی):
بگو که با او در ارتباط بودی..
چرا حرف نمیزنی...؟😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ جدید خواهر برادری😍
#محمد_حسین_پویانفر و
#عبدالرضا_هلالی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴ و ۳۷۵ دارن خودشونو به من وصل کنن... بازهم نمیتوانم تحمل کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۶ و ۳۷۷
:_چرا میخندین؟؟
+:این حرف مال بچگیا بود. میگفتیم من هیچ وقت ازدواج نمیکنم و
از مامان و بابام جدا نمیشم. بالاخره هر دختري یه روز باید ازدواج
کنه دیگه...
با دلخوري می گویم:منطق از سر و روي حرف هاتون میباره...
خنده اش را کنترل میکند.اما هنوز انتهاي صورتش،لبخند جاي
دارد،کنار برق خیره کننده ي چشمانش...
+:مهم نیست... من تو ثبت احوال آشنا دارم؛اونم حل میکنم... در
ضمن من به بابام قول دادم با عمو آشتیش بدم ولی از صوري بودن
ازدواج بی خبره.. تحت هیچ شرایطی نباید مامان و باباهامون بفهمن..
من نمی خوام اعتماد مامانم رو از دست بدم.
سر تکان می دهم
_:منم همین طور...اگه دیگه کاري ندارین من برم
+:نه.. پس منتظر خبر من باشین.
:_خداحافظ
از کافه بیرون میآیم... حتی نمیپرسد این موقع شب چطور برمیگردي
خانه؟؟
دلم براي رگ و غیرتی که ندارد میسوزد
سوار ماشین میشوم... عمو نگاهم میکند.
:_عمو راه بیفتین تا براتون بگم
عمو استارت میزند.
لبانم را تر میکنم و برایش از سیر تا پیاز را تعریف میکنم.
★
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را براي عمو توضیح دادم،جز
اینکه به خاطر او و آشتی بابا و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من
به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر پدرم ... و... به
خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ي شکایت... نمیخوام عمو
به خاطر این ماجرا سعی کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
+:چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روي تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم
میخواد براش همسري کنم.. ولی مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۷۸ و ۳۷۹
طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال و مسیح یکی رو
انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباري مسیح باشم تا
همسرواقعی دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم
خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق براي همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این
ماجرا،کمی متفاوت است... ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم
است،مثل بازي...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
+:آره... خیلی بیشتر از چیزي که فکر کنی.. همونقدر که تو رو
میشناسم...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند...
+:معلومه... فقط با ایده آلاي تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل
اعتماد نبود،بابات پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
+:نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود...
مانی،برادر مسیحه،دو سال اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو
نمیکردن کمکشون کرد... هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات
بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی
اذیتت کنه،تو هم حواست رو جمع کن.تصمیم خیلی مهمی
گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روي لبهایش نشسته.. از پوسته ي جدي و عصبانی
اش بیرون آمده...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۰ و ۳۸۱
و به روي من و عمو،روي مبل مینشیند.
:_کاري داشتین مامان؟
+:مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم
پشت پرده ي پلک هایم حبس شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ي چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الآن باید خوشحال باشی که پسري که
دوسش داري و دوست داره، قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله
برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به
نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روي شانه ي مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازي سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهري هاي او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر
را جلوي چشم همه به عقد پیروزي در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ي خدایم حل میشود،مثل تمام
گره هاي زندگیم باز میشود...
من،توکل میکنم به خدایتوانایی که رهایم نمیکند...
به او و مهربانیاش ایمان دارم...
موبایلم را برمیدارم.باید از این روز پرماجرا براي فاطمه بگویم..
از دیدن حاج خانم،تا مسیح و من که قبول کردم همسر صوري او
بشوم...
گوشی را به دست عمو میدهم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۲ و ۳۸۳
:_نیکی من نمیتونم
+:خواهش میکنم عمو... اگه شما این کارو نکنین مجبور میشم خودم
زنگ بزنم.
با ناراحتی نگاهم میکند
:_ولی حق تو این نبود...
شماره میگیرد و گوشی را کنار صورتش میگیرد.
_:حق سیاوش هم این نبود...
چند لحظه میگذرد،استرس دارم.گوشه ي لبم را به دندان میگیرم و
رها میکنم.
عمو نگاهش را از صورتم میگیرد.
:_الو...
:_سلام سیاوش چطوري؟؟
:_ممنون مام خوبیم الحمدلله... چه خبر؟
عمو بلند میشود و راه میرود
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟.
:_آره میدونم ما مثل برادریم...
سرم را پایین میاندازم.. خجالت میکشم...
:_راستش،نیکی گفت که زنگ بزنم... گفت بهت بگم دیگه فراموشش
کنی.. جوابش منفیه..
:_نه.. این دفعه قضیه فرق میکنه..
عمو چشمانش را میبندد.
:_سیاوش گوش بده... نه،قضیه چیز دیگه است...
:_سیاوش،نیکی داره ازدواج میکنه...
:_الوو...الووو صدامو داري؟؟
:_نه به جون تو.. چه شوخی اي؟
:_صبر کن.. من الآن میام اونجا..همه چی رو برات میگم...
_:اومدم،اومدم...
عمو سریع،پالتویش را برمیدارد.
:_نیکی..این حق سیاوش هم نبود...
و از اتاق خارج میشود...
نمیگذارم بغضم بترکد،نباید بگذارم که اشک ها سرازیر شوند...
من امروز نیکی دیگري هستم...
خدایا،از انتهاي قلبم،براي سیاوش و خوشبختی اش دعا میکنم...
صداي منیر از پشت در میآید
:_نیکی خانم؟؟
به اعصابم مسلط میشوم،نفس عمیق میکشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۴ و ۳۸۵
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
+:بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الآن مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازي شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صداي موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
+:سلام نیکی چطوري؟
:_اي بگی نگی.. تو خوبی؟
+:اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه
نه بگو خودت رو خلاص کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
+:کجاي این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
از کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازي به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جاي
این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم
میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاك میکنم... باز هم
خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود..
+:باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ي صداي پر از اداي فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ
از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها...
_:پدر روحانی؟؟
+:آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدي بگو بره اسمشو عوض کنه.. این
چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
+:معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نمیتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از
برق خارق العاده ي چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم
توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند...
+:حالا لباس چی میخواي بپوشی؟
صداي فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۶ و ۳۸۷
+:یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی
که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
+:باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
+:نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
+:برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روي تخت میاندازم.
من چقدر نازك نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی...
رنگ مرده!
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم
غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم
را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار
خانه میبینم.
این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۸۸ و ۳۸۹
_:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته
میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح
ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید.
من...علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
+:قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
+:چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله...
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
+:نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی
یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي
خوشبختی میروم،برایم کافیست...
_:مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است..
خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۹۰ و ۳۹۱
میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
+:خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
:_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و
خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم
میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در
دست دارد.
مثل دفعه ي قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من
میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
صورتش را خم میکند و کنار گوشم میگوید
:_لبخند بزن
چشمانم را میبندم و به سختی لبخند میزنم.
همان پسري ݣه بار اول جلوي خانه دیدمش،وارد میشود. همان که
مرا با خدمتکارخانه اشتباه گرفت.
پس مانی،این است.
نفس نفس میزند
:_ببخشید من ... دیر اومدم... شرمنده...سلام افسانه جون
و دست مامان را میفشارد.
:_سلام عموجان،خوبین؟
به طرف من برمیگردد و دستش را دراز میکند.
:_سلام نیکی جان...
هم الآن است که قالب تهی کنم... حس میکنم فشار خونم افتاده..
*مسیح*
حس میکنم چیزي از جیب مانی زمین میافتد، نگاه میکنم،کاغذي
کنار پایم افتاده. مانی به طرف نیکی برمیگردد.
خم میشوم تا کاغذ را بردارم،یک آن یادم میافتد مانی فراموشکار
است ،با اینکه از خلقیات نیکی خبر دارد،اما....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۹۲ و۳۹۳
کاغذ را برمیدارم و قبل از اینکه بلند شوم،آهسته میگویم
:_دستت رو بنداز مانی...
بلند میشوم،به وضوح رنگ نیکی پریده...
مانی دست در موهایش میکند
+:شرمنده... ببخشید حواسم نبود...
عمو و زنعمو میروند و نزدیک مامان و بابا مینشینند.
نیکی کنار پدرش مینشیند،اضطراب به وضوح از حرکاتش پیداست..
پاي راستش را روي پاي چپ میاندازد و مدام تکانش میدهد.
درست روبه روي نیکی مینشینم،سرم را پایین میاندازم و حرکات
جمع را کنترل میکنم.
مانی هم کنار من مینشیند.
مامان خیلی زود با زنعمو صمیمی شده و با هم گرم صحبت اند..
نیکی با گوشه هاي روسري اش بازي میکند. و سکوت وحشتناکی
بین عمومسعود و بابا برقرار است...
تک سرفه میکنم تا مامان متوجه یخ جمع بشود.
مامان نگاهم میکند و تصنعی میخندد
:_آقامسعود ما خیلی مشتاق دیدارتون بودیم
عمو سرش را پایین میاندازد.
هیچ نمیگوید،غرورش براي من اما ستودنی است...
پس بابا راست میگفت که من شبیه عمومسعود هستم..
باز هم نگاهم به نیکی میافتد،همچنان سرش را پایین انداخته...
بابا پوزخند میزند:بازم دست این دو نفر،نیکی و مسیح،درد نکنه.. بعد
مدت ها باعث دیدار من و مسعود شدن..
عمومسعود میگوید:فقط اینجاییم به خاطر نیکی و مسیح... خواهشا
حرف دیگه اي جز این دو نفر زده نشه...
لحن سرد و محکمش همه را متعجب میکند.
چند لحظه طول میکشد تا بابا به خودش بیاید
دوباره میگوید:باشه برادرلجباز من... باشه...
خب...این دونفر که حرفاشون روباهم زدن و خودشون بُریدن و
دوختن... میمونه چیزایی که واسه ما بزرگتراست..
پوزخند عمومسعود،از چشم من دور نمیماند.
مامان میگوید :بله دیگه.. داریم باهم فامیل تر میشیم.
بابا دوباره ادامه میدهد:خب مسعود..نظرت رو چند تاس؟؟
نیکی سرش را بلند میکند و با تعجب به بابا نگاه میکند.
درست مثل یک دختربچه،چشمانش را گرد می کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۹۴ و ۳۹۵
حرکاتش بامزه اند،حق دارد... هنوز نمیداند بابا عادت دارد همه چیز
را مثل یک معامله تصور کند.
به طرف من برمیگردد. چشمانش از تعجب گرد شده اند.
لب میزنم:مهریه
متوجه میشود،آهان میگوید و سرش را تکان میدهد.
عمومسعود به طرف من برمیگردد و خطاب به بابا میگوید:پسرت چند
تا میتونه بده؟
مثل خودش،با غرور میگویم:هرچند تا امر کنید عموجان
نیکی آرام میگوید:فقط یکی..
این بار نوبت من است که با تعجب نگاهش کنم. نگاه همه معطوف او
میشود،سرش را پایین میاندازد.
عمو میپرسد:چی؟
نیکی سرش را بلند میکند و به چشمان پدرش خیره
میشود:باباجان..فقط یه سکه...
بابا لبخند میزند:باشه دوهزار تا واسه خاطر پدرعروس،یه دونه واسه
خود عروس خانم.
باز هم تعجب و اخم مهمان صورت نیکی میشود.
نمیدانم چرا اینقدر ناراحت است...
معمولا دختران هم سن و سال او،از مهریه ي بالا استقبال میکنند.
عمومسعود میگوید:باشه
بابا میگوید:شرط دیگه چی؟
عمومسعود به طرف من برمیگردد:نیکی حتما بهت گفته.. باید درسش
رو ادامه بده..
سرم را تکان میدهم.
بابا دوباره میپرسد:دیگه؟
صداییاز ورودي میآید،برمیگردم.
:_مسیح باید حق طلاق رو بده به نیکی...
عمووحید است.
همزمان با نیکی به احترامش بلند میشویم.
چشمم به چشمان نیکی میافتد.
تنها نقطه ي اشتراکمان این است که هر دو عمووحید را عاشقانه
دوست داریم...
عمو کنار نیکی مینشیند و لبخند گرمی به صورت او میپاشد.
حس میکنم غم به یک باره از صورت نیکی پرواز میکند.
مامان میگوید :ولی وحیدجان.. زندگی که با عشق شروع بشه،نیازي
به این چیزا نیست...
ادامه دارد...
نویسنده ✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷