📸 حالوهوای مدارس کرمان
در اولین روز کلاس درس
پس از جنایت تروریستی
😭🥀💔
همیشه حاضرید 🙂✌️
#کرمان
#ایران_تسلیت
#کرمان_تسلیت
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
🌹#تلنگر
ای برادر کجا می روی؟ کمی درنگ کن!
آیا با کمی گریه و یک فاتحه شما بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد یا نه؟ ما نظاره گر خواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد...
نوشته ای بر مزار شهید رضا نادری
📚 کمی درنگ کن. اثر گروه شهید هادی
#سلام_امام_زمانم♥
هیچکس جز شما
نمیتواند وسعت تنهایی دلم را پر کند!
هیچکس به اندازه شما
شایسته عشق ورزیدن نیست!!
و هیچکس بدون شما
راهی به آسمان پیدا نخواهد کرد!!!
شما گمشده همهی ما هستید...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج
#امام_زمان
مداومت بر دعای غریق باعث ثابت موندن در دین میشه،هر روز بخونیم😉
یاالله یارَحمٰن یارحیم یامُغَلِبَ الْقُلوب ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دِینِک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!!
ٺـٰاشھـادت!'
وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!!
بگذارکهدرمعرکهبیسرگردیم
بالشکرآفتاببرمیگردیم
هنگامشهادتاستآغازحیات
«مارابکشیدزندهترمیگردیم»
#کرمان_تسلیت
#کرمان
#ایران_تسلیت
همیشه که خانوما نمیشن همسر شهید...!
گاهی خودشون میشن شهید💔
چنینم آرزوست...🕊
#کرمان
#ایران_تسلیت
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم
⭕️ سردار شهید حاج حسین اسدی می ترسم خاطرات شهدا به فراموشی سپرده شود...
#شهید_حسین_اسدی شیفته شهدا بود بیشتر وقتش را صرف جمع آوری خاطرات و آثار آنها کرد تمام دغدغه اش انتقال دادن فرهنگ ایثار و شهادت به نسل آینده بود...
‼️می گفت می ترسم خاطرات شهدا به فراموشی سپرده شود باید آنها را جایی ثبت کنیم...
💢 والدین شهدا که خاطرات خوبی از فرزندانشان دارند به مرور زمان از دنیا می روند و خاطرات را با خودشان به سینه قبر می برند.
❗️کاش می توانستم یک دوربین بخرم آن وقت به خانه های تک تک آنها می رفتم دستشان را می بوسیدم و از آنها می خواستم که خاطراتشان را تعریف کنند.
🔻راوی : آقای ابراهیم شهریاری همرزم شهید...
#شهید_حسین_اسدی
اللهمعجللولیکالفرج
سلام دوستان
هدایای برندگان واریز شد
دوتا تصویر بالایی برای یک نفره اشتباهی به جای ۵۰ تومن ۳۰ تومن زدم بعد گفتن من اول شدم دیدم بله درسته
دوباره ۲۰ تومن زدم شد ۵۰😅
نفر دوم که ۳۰ تومن زدم
و اما نفر سوم چرا ۵۰ زدم؟
چون گفت اگه اول بشم پولشو میدم به بچه همسایه مون که مادرش مریضه نذرش کرده بود
منم گفتم برای اینکع خوشحال بشه و یه کار خیری کرده باشم ۵۰ زدم که دلش شاد بشه🌹
ان شاءالله که مبارک همه شون باشه
😭😭😭😭😭😭😭😭
📝نامه مادر فائزه رحیمی، شهیده کرمان
آمده ام قلم به دست برایت نامه بنویسم
اما عزیزکم قلم هم توان نوشتن از غمت را ندارد!مدام در میان ماندن و رفتن، غلت می خورد. می خواهم با ندای قلبم، برایت لالایی بخوانم.
فائزه جانم، فدای چشمان زیبایت، قربان قد و بالایت بروم مادر .امروز منتظر پیام تبریک روز مادرت که نشسته بودم؛ با خودم ذکر زمزمه میکردم.
میگفتم خدایا شکر بابت چنین نعمتی، بابت چنین دختر زحمتکش و دلسوزی. ممنون از سردارم که او را به جایگزینی من، طلبید. دورت بگردم. فکر کنم زیارتت خیلی دلچسب بود،
انقدر دلچسب که دیگر دل به دل سردار بستی و دل از مادر دلتنگت بریدی !
مادر جان ظهر به وقت ساعت ۱۵ ،کانال های خبر، از ناآرامی ها و دل نگرانی های مادرانه سرریز شده بود .مدام با خدای خود نجوا میکردم ،خدایا دخترم در چه حال ست؟ حالش خوب است؟ سردش نیست؟ در مقابل این صحنه ها چه حالی دارد؟ چجوری ارامش را به جانش تزریق کنم؟ مادر پشت تلفن منتظر بوقهای متوالی بودم اما انگار خط ها سرسازگاری با دل مادر را نداشتند. از دوستانت جویا شدم، گویا در میان آنان نبودی .
جان مادر، فکر کردم حداقل در گوشه ای مثل همیشه در صحنه حاضری و نتوانستی خودت را به بقیه برسانی اما مادر جانم ماشاالله انقدر در صحنه حاضر شدی که هیچکس حاضر نشد حقیقت را به مادر بگوید!
فائزه جانم، دلبندم این رسمش نبود. هنوز به آغوش نکشیده بودمت که خون تو را در خود حل کرد !دخترم هرگز فکرش را نمیکردم فائزه ی من در میان پرکشیدگان حاج قاسم باشد.
بگو ببینم حالت خوب است؟ درد نداری جان مادر؟ راحت رفتی؟ میخواهی مثل چندشب پیش سرت را روی پاهایم بذاری تا دردت ارام گیرد؟ تصدقت گردم نوردیده، سلام مرا به حاج قاسم برسان.
اینجا همه عزادارت شده اند اما کسی عزاداری مادر را نمیفهمد! قربان غم مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها )بروم. غم فرزند غمی عظیم و سرسخت است .... !
فقط یک سوال دارم کی به عنوان #هدیه_روز_مادر بغلم میکنی؟!
#شهیده_فائزه_رحیمی
ٺـٰاشھـادت!'
#شهیده_فائزه_رحیمی نامه ی مادر به فرزند شهیدش💔😔 ⤵️
روحش شاد و یادش گرامی و راهش پررهرو باد
هدیه به محضر روح پاکش #صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز رزمندگان و شهید زین الدین
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💬راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت..
از دیدگاه شهید زین الدین
✨1⃣ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب میاندازد...
✨2⃣ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود...
✨3⃣ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد...
✨4⃣ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن...
✨5⃣ پشت سر رفیقتان غیبت نکنید...
✨6⃣ نماز اول وقتتان ترک نشود...
شهید#مهدی_زینالدین🕊🌹
بعضی اتفاقا دلت رو میشکنن💔
اما چشمات رو باز میکنن!
اینارو برد حساب کن...👌
#همیشهبعدازتاریکینوریسپیدمیتابه
نماز سکوی پرواز 28.mp3
4.71M
#نماز 28
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣نماز؛ مثل يه اتاق پر از نوره!
هر بار که واردش میشی؛
اضطراب هات رو همونجا جا بذار؛
و با يه قلب آروم و نورانی بیا بیرون!
👈باید،تمرين کنی
#با_شهدا
🔸سرِ دوراهي گناه و ثواب
به حُبّ #شهادت فكر كن؛
🔸به نگاه امام زمانت فكر كن ...
ببين می توانی از گناه بگذری؟!
از گناه كه گذشتی ، از جانت هم می گذری ...
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#تلنگر
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت74 هر چی می گذشت سؤال های ذهنم بيشتر می شد ... ديگه حتی نمی تونست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت75
خوابم برده بود كه دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو
پس زدم ...
چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ... خيلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می
كرد ... از شدت ضربه، دست نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختی باز می شدن ...
شرمنده ... نمی دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالاً
اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالی كه حتی يه بچه دو ساله هم می فهميد واكنش من ... پاسخ
ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح كرد كه عذر خواهيش با
اهانت نسبت به من همراه نباشه🥺 ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساكت ايستاده بود ...
دستی لای موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ...
🥺 فكر كنم من بايد عذرخواهی می كردم ...
تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدی به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه
داشت تا مخفيش كنه ... و اين كار دوباره من رو به وادی سكوت ناخودآگاه كشيد ...
هر كسی غير از اون بود از اين موقعيت برای ايجاد برتری و تسلط استفاده می كرد ... اما اون ... فقط
لبخند زد ...
اتفاقی نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهی كنيد ...
بی توجه به حرفی كه زد بی اختيار شروع كردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوری شدم ... غير اراديه ... البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد .
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم
ببينم نمی خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست
من دفاع می كرد ...🥺
نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطی قرار نگرفته بودم شرايطی كه در مقابل يك انسان ... حس كوچك بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد
می كرد كه از درون احساس عزت می كردم در حالی كه تك تك سلول هام داشت حقارتم رو فرياد می
كشيد ...🥺 و چه تضاد عجيبی بهم آميخته بود ... اون، عزیری بود كه به كوچكيِ من، بزرگی
می بخشید... 🥺🥺
چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكی صورتم رو پر كرد ...
چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقاً از حرف های اون شب ...
ذهنم به حدی پر از سؤال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش ..
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سؤال های در هم من، به اندازه
چشم بر هم زدنی بيشتر نمی شد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت76
سؤال هام رو يكی پس از ديگری می پرسيدم ... آشفته و دسته بندی نشده ...
ذهن من، ذهن يك مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سؤالات رو دسته بندی كنم ... نمی دونستم هر
سؤال در كدوم بخش و موضوع قرار می گيره ... گاهی به ايدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظريات
نظام اجتماعی و جهان بينی ... و گاهی ...
اون روی نيمكت كنار فضای سبز جلوی كليسا نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر می شد ... هر جوابی كه می گرفتم هزاران سوال در كنارش
جوانه می زد ... چنان تلاطمی كه نمی گذاشت حتی سی ثانيه روی نيمكت بشينم ... و هی بالا و پايين می
رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش های اسلامی برام عجيب بود ... با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده
و معقول به نظر می رسيد ... اما حرف های مخالفين و ساير گروه های اسلامی هم ذهنم رو درگير می كرد
... نمی تونستم درست و غلط رو پيدا كنم ...
انگار حقيقت خط باريكی از نور بود كه در ميان اون همه شبهه و تاريكی گم می شد ... يا شايد ذهن
ناآرام من گمش می كرد ...ساندرز داشت به آخرين سؤالی كه پرسيده بودم جواب می داد ... اما به جای اينكه اون از سؤال پیچ
شدن خسته شده باشه ... من خسته و كلافه شده بودم
بی توجه به كلماتش نشستم روی نيمكت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا
كرده بود ... با ديدن من توی اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه
ورود هيچ كلمه ای رو نميده ...
ساكت، زل زده بود به من🥺
چند لحظه توی همون حالت باقی موندم ...
- اين كلمات به همون اندازه كه جالبه ... به همون اندازه گيج كننده و احمقانه است ...
گیج كنندگيش درسته ... چون تازه است و بهم پيچيده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين كلمات، حرف ها و مبانی رو توی حرف تروريست ها هم خوندم ... مبانی تون يكيه ... اما عمل تون
با هم فرق داره ... چطور ممكنه از يك مبنأ و يك نقطه ... دو مسير كاملاً متفاوت به اسم خدا منشاً بگيره.....
هر لحظه، چالش و سؤال جديد مقابلش قرار می دادم ... سؤال ها و پيچش ها یکی پس از ديگری ...
التهاب درونم دوباره شعله كشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساكت بود ...
علی رغم اينكه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم كه خدايی وجود داره ... و ممكنه از یه
ایدوئولژی ، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیم كه فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ...
از كجا می دونی اون چيزی رو كه باور داری از طرف خداست و بايد بهش عمل كرد ... مسير اونها نيست
و تو بر حقی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸