eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸هر بار سوریه را نشان میدادند می دیدم که مشتهایش گره می شد و وقتی هم که می رفت میدانستم که در دل جنگ هست ولی هیچ وقت از وی نمیپرسیدم چرا که می دانستم جوابی دریافت نمی کنم. 🔹مهدی بسیار به مسائل حفاظتی دقت داشت برای همین اطلاعاتی در مورد کارش به ما نمی داد حتی زمانی که محرم ترک اولین شهید مدافع حرم را آوردند به ما گفت یکی از دوستانم در غرب کشور شهید شده و میروم به استقبال وی حتی به ما نگفت که این شهید در سوریه بوده است. 🔸مهدی یکبار تصادف کرده بود و ردی بر روی پایش مانده بود میگفت "مادر اینا نشونه هست، اگر یک روز سر نداشتم از این شناساییم کنید" 🌷 🏴 @taShadat 🏴
°•|🌿🌹 #فرزندان_شهدا #اول_مهر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #دلنوشته 🔹ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯾﯿـــــﺰ ﺑـــــﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮐـــــــﻼﺱ 🔸ﺩﻓﺘـــــﺮ ﺧـــــﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﻠـــــﻢ ﺑــﺎﺯ ﮐﺮﺩ 🔹ﺑﻌﺪ ﺑـــــﺎ ﻧـــــﺎﻡ ﺧـــــﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑـــــﺎﻥ 🔸ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺁﻏــــــــــﺎﺯ ﮐـــــــﺮﺩ 🔹ﮔﻔـــــــﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﭽــــــــــﻪ‌ﻫﺎ 🔸یکصــــــــــدﺍ ﮔﻔﺘﻨــــــــﺪ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ 🔹ﺩﺧﺘـــــﺮﮎ ﺍﻣﺎ ﻟﺒـــــﺎﻧﺶ ﺑﺴﺘـﻪ ﻣﺎﻧﺪ 🔸ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺗـــــﺎﺏ ﺩﺍﺩ 🔹ﺍﻭ ﻧـــــﺪﯾـــــﺪﻩ ﺑــــﻮﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻭﻟـــــﯽ 🔸ﻋﮑـﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﺎﺑﯽ ﺳﭙﯿـــــﺪ 🔹ﯾﺎﺩﺵ ﺁﻣﺪ ﻣـــــﺎﺩﺭﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ 🔸ﺩﺧﺘـــﺮﻡ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﭘﺎک‌ات ﺷﺪ ﺷﻬﯿـــــﺪ 🔹ﻣﺪﺗـــــﯽ ﺩﺭ ﻓﮑـــــﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻏـــــﺮﻕ ﺑﻮﺩ 🔸ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺷـﮏِ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘـــــﺎﮎ ﮐﺮﺩ 🔹ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﻣـــــﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﮐﻼﺱ 🔸ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺗـــﯽ ﺗﻠـــــﺦ ﻭ ﺳﺮﺩ 🔹ﺩﺧﺘـــــﺮﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ‌ﺍﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑــــﺎﺯ 🔸ﮔﻔـــــﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻧــــــــــﺎﻥ 🔹ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻮﻧﻪ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺧﯿﺲ ﻭ ﮔﻔﺖ 🔸ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺯﻫــــــــــﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺟـــــﺎﻥ 🔹ﺑﻌﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘـــــﻪ‌ی ﺳﺒـــــــﺰ ﮐﻼﺱ 🔸ﻋﮑـــﺲ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻻﻟﻪ‌ی ﺯﯾﺒـــــﺎ ﮐﺸﯿﺪ 🔹ﮔﻔـــــﺖ ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ ﻣﺎ ﺑﭽــــــــــﻪ‌ﻫﺎ 🔸ﺩﺭﺱ ﺍﯾﺜــﺎﺭ ﻭ ﻭﻓﺎ، ﺩﺭﺱ ﺷﻬﯿـــــﺪ 🔹ﻣﺸـــﻖ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩ 🔸ﺑـــــﺎﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧـــــــﺎﻥ ﻧﻮﺷﺖ 🔹ﺩﺧﺘــــــﺮﮎ ﺍﻣــــﺎ ﻣﯿـــــﺎﻥ ﺩﻓﺘـــــﺮﺵ 🔸ﺭﯾﺨﺖ ﺍﺷﮏ ﻭ “ﺩﺍﺩ ﺑﺎﺑﺎ، ﺟﺎﻥ” ﻧﻮﺷﺖ #تقدیم_به_تمام_فرزندان_شهدا #یاد_شهدا__با_ذکر_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @tashadat ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ای #شهید از چشمانت😍 از امتداد نگاه #روشنت می‌توان یافت، مسیر #شهادت را #شهید_حجت_الله_رحیمی #صبحمان_بنامتان🌸 🆔@tashadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بسم رب الشهداء و الصدیقین . 🎥 فیلم کمتر دیده شده از شهید حججی💔 . ◀حضور شهيد #محسن_حججی به همراه #شهيدان #محمدخانی #سياح_طاهری #مصطفی_صدرزاده در مناطق عملياتي #سوريه - #محرم ٩٤🏴 @tashadat
❗️ 🍃شهید احمدعلی یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است! ☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " . ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" در بخشی از کتاب نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. ! بلکه حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت ام به کسی حرفی نزنید...." 📚کتاب عارفانه @tashadat
✍ امام خامنه ای: ما مدت هشت سال از حيثيت ، ناموس ، دين ، تماميت ارضی ، مردم ، انقلاب ، حکومت ، نظام اسلامی و قرآن دفاع کرديم ؛ "چنين دفاعی ، مقدس است." 🙏 بارالهـا... یار‌یمـان دہ که چون آنان باشیم آنان که خوب بودند نه برای یک هـفته بلکه برای یک تاریخ... #مردان_بی_ادعا 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ #داستان_واقعی ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ #فصل_سوم کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگ
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ #فصل_سوم گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣1⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
تقدیم به نگاه پرمهرتون🌹
••• ⚠️ 💢بعضی‌ڪارها‌مثل‌لیموشیرین‌هستند اولش‌شیرینه اما‌بعدازگذشت‌مدت‌ڪوتاهی‌تلخ‌میشه... ❌درست‌مثــــــل‌← ❗️ اولش‌باعث‌شادۍولذت؛ اماتاآخـــــر‌عمرت‌بایدجواب‌همون گناهت‌رو‌بدی... « » ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برادر شهیدم! وقتی  تـو  به مـن دوختـه شده، نباید دست از پا خطا کنـم تـو هم شهیدی هم و هم سنگ صبور بی قراری های من... 💔 ╲\╭┓ ╭🌸 🍃 @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_613126866634540032.mp3
1.29M
🎶 #مداحی_اربعین میاد خاطراتم جلوی چشام من اون خستگی تو راهو می خوام 🗯کربلایی میثم مطیعی ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون هست یه بچه‌هایی هستن که اول مهر بدون بابا باید برن مدرسه!؟ فرزندان شهدا یتیم شدن تا بچه‌های ایرانی اول مهر تو امنیت کامل برن و درس بخونن... تا ابد مدیون شهدا هستیم 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم 💐 💐 💐 ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  🌸🌻🌸🌻🌸🌻 #شهیدان_تلخابی #شهات_در_خانواده_ما_نوبتی_بود پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟ گفت: برو عزيزم رفت و والفجر مقدماتی شهيد شد.... پسر دوم گفت: مادر! داداش كه رفت، من هم برم؟ گفت: برو عزيزم رفت و عمليات خيبر شهيد شد.... همسرش گفت: حاج خانم بچه‌ها رفتند، ما هم بريم تفنگ بچه‌ها روی زمين نمونه، رفت و والفجر ۸ شهيد شد.... مادر به خدا گفت: همه دنيام رو قبول كردی، خودم رو هم قبول كن رفت و در حج خونين شهيد شد...  شادی روح #امام_راحل و #شهدا #صلوات #اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد #و_عجل_فرجهم ▪️ @taShadat ▪️
⚘💐﷽⚘💐 🔸او نام مستعار #حسین_نصرتی را در سپاه برای خود انتخاب نموده بود 🔸ڪه به گفته خودش برگرفته از ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولای خود #حسین_بن_علی(ع) و ڪنایه از لبیڪ به این ندا بود. #پاسدارمدافع_حرم #شهید_محمودرضا_بیضایی ▪️ @taShadat ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🍃خنده هاشان خاڪی بــود... گریه هاشان آسمـــــانے... 🕊 بےریا و خاڪے ڪہ باشـــــی ، آسمــــــــانےها خـاطرخواهت مےشونـد ...✨🌺 ▪️ @taShadat ▪️
🦋 عشق را مےتوان در واژه یافت...♥️ ▪️ @taShadat ▪️
با سر همه رفتند بہ پابوسی "بـی سر" یک "بـی سر و پا" مانده به امید اشاره. . . 💔✨ ▪️ @taShadat ▪️