eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺این اَبَرمرد گفت "طرح خاورمیانه بزرگ آمریکارو خفه می‌کنه"،شد. گفت:"بشار پیروز می‌شه"،شد. گفت:"کلک داعش کنده می‌شه"،شد. گفت:"آمریکا از عراق و افغانستان شکست می‌خوره"،شد. گفت:"رژیم غاصب رفتنی‌ست" گفت:"سنصلی فی‌القدس" گفت:"اسر۱ئیل ۲۵سال آینده رو نمی‌بینه" و ما ایمان داریم ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه قدس و فلسطین به ما چه ربطی داره؟ پاسخ قرآن به این پرسش 👤استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌱 "معشوق خدا" 🔹وصیت‌نامۀ معشوقانۀ! شهید ناصرالدین باغانی. 🔹مقام معظم رهبری: من مکرّر دست‌نوشته‌های این شهید را خوانده و هر بار بهره و فیض تازه‌ای از آن گرفته‌ام.
💠چند ماه قبل از شهادت، نورالدین برای اولین بار توانست راهی کربلا شود. وقتی به کربلا رسید، با من تماس گرفت و گفت: داداش آمدم تا از امام حسین (ع) اذن شهادتم را بگیرم. می‌توانست خیلی پیش از این‌ها برود، اما انگار قسمتش همین بود که این بار برود برای طلب شهادت و آرزویی که پای ضریح امام حسین (ع) اجابت شد. وقتی گفت آمدم اذن شهادت را بگیرم، به دلم افتاد که او زودتر از من به شهادت می‌رسد. 💠 نورالدین به بیت‌المال خیلی حساس بود. در مورد امورات جهادی هم که انجام می‌داد، باز بیت‌المال برایش مهم بود. سعی می‌کرد از آنچه خودش دارد برای بیت‌المال هزینه کند، اما از بیت‌المال برای امورات شخصی و حتی جهادی استفاده نکند. با ماشینش دائم در اختیار سازمان بود و برای کار‌های سازمان استفاده می‌کرد. 💠چند روز قبل شهادت یک یادواره شهدا برپا کرد،دوستانش می‌گفتند نورالدین از ابتدا تا انتهای یادواره سکوت کرده و در خودش بود. این رفتارش برای بچه‌ها عجیب بود، چون نورالدین آدم پرحرفی بود. از همان جا هم به مأموریت رفت و شهادت نصیبش شد.» نورالدین جنگجو : ۲۲ مهرماه ۱۴۰۱، در اغتشاشات
خدایا به حق خون شهداے مظلوم و حال مستأصل مردم فلسطین ؛ فرج منجی عالم را برسان . .💔🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 #از_روزی_که_رفتی 💖 قسمت ۷ و ۸ زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 قسمت ۹ و ۱۰ صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی‌اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا... شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: _اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خون‌بس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! +شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: _مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه «دکتر "صدر" » در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زن‌عموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. " برایم غصه نخور مادر! اشک هایت را حرامم نکن! من به این سختی‌ها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیده‌ام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسب‌ترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خون‌بس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خون‌بس داده‌اند، هرگز نمی‌پذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خون‌بس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: _چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توام! خون‌بس نشو رها! رها بوسه‌ای روی صورت مادر نشاند: _اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه‌ها! من طاقت درد کشیدن دوباره‌ی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگی‌اش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگی‌ها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت باشد پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد: " محکم باش رها! تو میتونی! " نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی.آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوش‌هایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره‌ی کفش‌های پدر کرد... کفش‌های مشکی براق واکس خورده‌اش برق میزد. تنها چیز براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه‌ای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت ۱۱ و ۱۲ امروز نه حلقه‌ای خواهد بود، نه مهریه‌ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشام‌ها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیده‌ام که سیاهی دامن‌گیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت ، و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بی‌تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد ، که نبیند جز سیاهی‌ها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدم‌های سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش.میدانست زن‌ها گریه و نفرین می‌کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدی‌های دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده‌اش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستین‌های سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست . و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد، که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دستِ دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای خود است که قهر با خدا را میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهی‌ها چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته‌ام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمیرسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد:.... آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟ آیه تابی به گردنش داد: _باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون «سایه». سایه اعتراض کرد: _مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر میکنه میگه پسرم که انگار چی هست! آیه چشم غره‌ای به سایه رفت: _با نی‌نی من درست حرف بزنا! بچه‌م شخصیت داره! رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه‌های آیه! صدایی رها را از آیه‌اش جدا کرد.دقیقا وسط تمام بدبختی‌هایش فرود آمد. -خانم رها مرادی، فرزند شهاب... گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود. -رها! این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخگر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟! -بله اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد. صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه نبود... هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که کسی گفت: _هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟ صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده‌ی مقتول بودند، یکی از خانواده‌ی شوهرش! به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که درباره‌ی آزادی دردانه‌اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد: _کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه‌ی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا! و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت. مردی با لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی خودش کجا و لباسهای این مرد کجا! مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت: _سوار شو! و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که..... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا...؛ زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی ماند، اما آنچه خوب است، هَمیــشه زیبـــاست...🍃
پرسیدم‌لباس‌بسیجےچہ‌رنگےاست؟! سـبز‌یاخاڪے‌خندیدوگفـت:این‌لباس‌ها عـادت‌ڪرده‌اندیاخونےباشنـدیاگِلے:) وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان‌راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزده‌اند...!❤️🕊
ٺـٰاشھـادت!'
پرسیدم‌لباس‌بسیجےچہ‌رنگےاست؟! سـبز‌یاخاڪے‌خندیدوگفـت:این‌لباس‌ها عـادت‌ڪرده‌اندیاخونےباشنـدیاگِلے:)
🌹 مهــمـوݧ هـاکـہ رفـتنـدافـتـادبہ جـوݧ ظـرف هــا😕گـفـت: گـفتـم:بیـابـروبـیـروݧ خـودم مـیشـورم😊 ولـے گـوشـش بدهـکارنبـود😐 دستـشـوکشیـدم وازآشپـزخـونہ بیـرونـش کـردم😄ولـے بـازراضـے نـشـد یہ پـارچہ بـست بہ کـمرش وشـروع کـردبہ شـسـتݧ ظرف هـا🍽🍴... بعـدهـم رفـت سـراغ اتـاق هـاوشروع کردبہ جـاروکشـیدݧ وگـردگیـرے😇 میـگفـت: 💚 🌺 💕
🌷 شهید ابراهیم هادی میگفت خواهرانم! به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست.» راوی: خواهر شهید
یا الله... نوزادی که دیروز متولد شده بود امروز توسط رژیم کودک‌کش صهیونیستی به شهادت رسید. +در مقابل چشمان دنیا نسل‌کشی ‌می‌کنند!
خدایا به حق خون شهداے مظلوم و حال مستأصل مردم فلسطین ؛ فرج منجی عالم را برسان . .💔🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀با بانوان شهیده مقاومت فلسطین بیشتر آشنا شوید...🇵🇸 برخی از این بانوان در حین عملیات استشهادی به شهادت رسیده‌اند و ده‌ها صهیونیست را به درک واصل کرده‌اند. بجز شهید راشل کوری(امریکا) و شهید سهام الموسوی(لبنان)، همه این شهدا فلسطینی‌اند. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکسی تکان دهنده که مسئولین باید در اتاق کارشان بذارند 💔یک گونی کوچک زرد رنگ و رو رفته که روی آن کاغذی چسبانده‌اند: شهید بسیج سپاه محمدابراهیم ماهی مشهد - ٦۰/۳/۵ همین! تمام چیزی است که از پیکر شهید به‌ جا مانده که به خانواده برگرداندند ... 📎پ‌ن : محمد خدمه تانک بوده که پس از اصابت خمپاره به تانک، او هم همراه با تانک می‌سوزد و به شهادت می‌رسد. شهیدی که پیکرش را در یک گونی برگرداندند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۶ مهر ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 18 October 2023 قمری: الأربعاء، 2 ربيع ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️6 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️32 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️40 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
💠 💠 💎 سوگندی که خدای متعال درباره ظالمان خورده است 🔻أمیرالمؤمنین على عليه‌السلام: قالَ اللّه ُ تعالى: و عِزَّتي و جلالِي ، لا يَجُوزُني ظُلمُ ظالِمٍ و لَو كَفٌّ بِكَفٍّ، و لو مَسْحةٌ بِكَفٍّ، و نَطْحَةُ ما بينَ الشاةِ القَرْناءِ إلى الشاةِ الجَمّاءِ، فَيَقتَصُّ اللّه ُ لِلعِبادِ بَعضِهِم مِن بَعضٍ حتّى لا يَبقى لأِحَدٍ عندَ أحَدٍ مَظلِمَةٌ، ثُمّ يَبعَثُهُم اللّه ُ إلى الحِسابِ ❇️ خداوند عزّ و جلّ فرمود: به عزّت و جلالم سوگند كه از ظلم هيچ ظالمى نگذرم، گر چه زدن مشتى باشد، يا كشيدن دستى يا شاخ زدن گوسفندِ شاخدارى به گوسفندى بى شاخ. خداوند تقاصّ بندگان را از يكديگر مى‌گيرد، تا جايى كه هيچ كس به گردن ديگرى حق و مظلمه اى نداشته باشد‌، آن‌گاه ايشان را براى حسابرسى مى‌فرستد. 📚 المحاسن : 1/68/18
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 تولد: اول اسفند ۱۳۳۳ محل تولد :ساوجبلاغ استان البرز شهادت ۲۳ مهر ۱۳۶۵ محل شهادت :زندان موصل حزب بعث عراق بر اثر شکنجه 📜 ✍ _ همه عزیزان را سفارش می کنم به تقوی و پرهیزکاری و به خاطر رضای خدا تاکید می کنم در خط امام حرکت کنید و راه شهیدان را ادامه دهید __ به خاطر حفظ قرآن و اسلام همیشه وحدت را حفظ و جلوی تفرقه و کارهای ضد اسلامی را شدیدا" بگیرید و با فساد مبارزه کنید 🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 قدس آزادترین شهر جهان خواهدشد نفس باد صبا مشک‌فشان خواهد‌شد 🎥 شعرخوانی زیبای حاج مهدی سلحشور 🍃[ : پویشی برای همه مردم ایران ]✨ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖