فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی نو+جوان
🎙 همخوانی سرود دانشآموزان در دیدار امروز با آقا
فلسطین راه عزت برگزیده ✌️
خورشید غیرت از بامش دمیده ☀️
دوران کمپ دیویدش گذشته 〽️
فصل طوفان الاقصایش رسیده ✊
#دیدار_دانشآموزان
✅با امام زمانت سخن بگو
✍شخصی به امام هادی علیه السلام از شهری دور نامه نوشت و پرسید:مولای من؛من از شما دور هستم و امکان دیدار مستقیم با شما را ندارم و گاهی که حاجات و مشکلاتی دارم چه کنم؟
حضرت در جواب او نوشتند:
«إِنْ كَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّک شَفَتَيْک»
هر گاه به ما نیاز داشتی،لبت را حرکت بده و سخنت را بگو ما از شما دور نيستيم...
📚بحارالانوار ج۵۳ ، ص۳۰۶
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۶۷ و ۶۸ چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست! آیه: _ق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۹ و ۷۰
رویا شوکه گفت:
_تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!... صدرا؟!
صدرا: _به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟حرمت همه رو شکستی!
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونهی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونهتون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا دربارهش صحبت میکنیم!
کلمهی بعداً رویا را شیر کرد:
_چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید،...
رها یخ کرد. صدرا دست روی سرش گذاشت. محبوبه
خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
در را خود رویا باز کرد،
آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یاالله
گفت.
صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود.
حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
+با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
+حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید.
صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافهی جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاهبخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
+این زندگی مال من بود!
آیه: _خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
+شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: _کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقد کردن که اگه نقشهای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف!
+این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
+هرچی! اون قرار بود زنعموی صدرا بشه، نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همهش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده شده بود زن نامزد من...شده بود
هووی من!
آیه: _اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد :
"رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟
شرمندهی این پدر و دختر شده بودند،
شرمندهی مرد شهیدش!
آیه سرخ شد و لب گزید،
اشک چشمانش را
پر کرد.
رها سکوت را شکست تا قلب آیهاش نشکند. این بغض فروخورده مقابل این دخترک نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش!اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات، مهم نیست اون مرد زن داره یا نه، تو رسم و آیین بعضی زندگیها #ادب و #نجابت هنوز هست! آیه با رضایت صاحب اونه که اینجاست، پس رفع زحمت کن!
+صدرا! این دختره داره منو بیرون میکنه!
صدرا رو از رویا برگرداند:
_اونقدر امشب منو شرمنده کردی که دلم میخواد خودم از این خونه بیرونت کنم!
+مامان جون... شما یه چیزی بگید! صدرا حق منه، من اومدم حقمو
بگیرم!
محبوبه خانم: _اومدی حقتو بگیری یا آبروی منو ببری؟ فکر میکردم خانمتر از این حرفا باشی!
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۱ و ۷۲
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد:
+من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد،
بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای تلخ رویای همسرش اشک ریخت.
رو به آسمان کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش ....
که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتکهایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد!
به رنجهایی که از بد دهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود.
صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیهاش را که سر کرد،
مردی آرام در اتاقش را باز کرد...
و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش میرسید. چند روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانههای خاموش!
قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن #نماز بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
قبل از اتمام سلام نمازش رفت...
رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش
با نگاه به او، آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد،
رها لباس پوشیده، آمادهی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
+ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
+آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
+نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون #خانواده رو حفظ کنن؛ میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچهها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
+پس مرد خوبیه
_بیشتر برای ما پدره
دلش حسرتزدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت
"چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرتزدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: _آخه با این وضع....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي
يَفْقَهُوا قَوْلِي
«پروردگارا؛ سینهام را گشاده کن؛
و کارم را برایم آسان گردان؛
و گره از زبانم بگشای تا سخنان مرا بفهمند»
طه /۲۸-۲۵🍃
🌹_ به قول #شهید_آوینی: اینان انصارالمهدی هستندو خداوند زمینهی برقراری دولت كریمهی آل محمد ﷺ را به دست آنان فراهم میکند...
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۱ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 02 November 2023
قمری: الخميس، 17 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
اولین شهید مدافع حرم ارتش
#شهید_محسن_قوطاسلو
تاریخ تولد : 1369/11/07
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1395/01/21
محل شهادت : روستای برنه - حلب - سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
مزار شهید : تهران - بهشت زهرا (س) - قطعه ۵۰
📚کتاب مربوط بشهید
#ماموریت_مخصوص
✍ _مادرش میگوید محسن را برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم تشویق میکردم
من به بچههایم گفتهام طوری باشید که وقتی نگاهتان میکنم پیش خدا رو سفید باشم و به شما افتخار کنم. هیچوقت نخواستم نسلی از ما باقی بگذارند و نوه و نتیجه بیاورند! از آنها خواستهام در مسیری قدم بگذارند که خدا از وجودشان به عنوان یک بنده راضی باشد.
آرزویی که بعد از شهادتش برآورده شد. او آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری را داشت و طی این سالها همیشه دوست داشت ایشان را از نزدیک ببیند. اتفاقاً بعد از شهادتش زمانی که مقام معظم رهبری به گلزار شهدای بهشت زهرا می روند و وارد قطعه ۵۰ می شوند بالای سر مزار او رفته و محسن را به آروزی دیدارش میرسانند.
📜 #وصیت_نامه_شهید
✍ _مدافع حرم نمک خورده اهل بیت سلام الله و حضرت زینب سلام الله هستیم
و از بچگی داخل هیئتها بودیم و الان باید درس خود را پس بدهیم از دوستان خواهش میشود هیچ وقت رهبرمان را آقا سید علی را تنها نگذارید من آبروی ارتش را در این میدان حفظ میکنم
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_محسن_قوطاسلو_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہشَوَدگَرتوبیائےوبَریغَمزِدِلِما
کهبههَرخَستہدَوائےوبههَربَستہکِليدے
مهدیجان ﴿؏ـج﴾ 🌼
اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غفلت
إِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ عَنْ آيَاتِنَا لَغَافِلُونَ
بسیاری از مردم، از آیات ما غافلند!
یونس ۹۲🍃
خدایا ما را از آن دسته از افرادی که از آیات تو غافلند قرار نده
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۷۱ و ۷۲ رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در: _من میرم، اما منتظر ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۳ و ۷۴
رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی!
آیه: _نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد،...
رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
+پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
+بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
+جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند.
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد.
+از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
+هستی! وقتی اسمت توی شناسنامهی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
+بالاخره که صدرا طاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
+تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
+و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت.
صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده بود و سنگینیاش هر روز بیشتر میشد. در اتاق رها را باز کرد.
چند اتفاق افتاد... رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت.
رویا آیه را دید و برافروختهتر شد و فریاد زد:
_همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمندهی آیهاش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف دست به سینهی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکتر صدر و مشفق هم رسیدند...
سایه که رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: _خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق درحال معاینهی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد، یکی رویا را برد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود.
آیه بالای سرش دعا میخواند و گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رها بودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یا نامزدش؟
بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینهاش فرو ریخت؛
از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
+بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات دربارهی رهای این روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد،
میدانست سوالش چیست، پس منتظر نشد که او بپرسد:
_بیهوشه، هنوز به هوش نیومده؛ ضربهی سختی به سرش خورده!
+چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود!
چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
_الان نمیتونم، باهاتون تماس میگیرم!
آقای شریفی: _صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری، بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،
اصلا از همین طریق رویا دیده بود و عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در ییمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد:
"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید:
_سلام، چیشده؟ من باید برم بیمارستان!
آقای شریفی: _چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایت چی؟
آقای شریفی: _چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸