💠 #حدیث روز 💠
💎 ثمره معنوی اصلاح بین مردم
🔻امام كاظم عليهالسلام:
طوبى لِلْمُصْلِحينَ بَيْنَ النّاسِ، اُولئِكَ هُمُ الْمُقَرَّبونَ يَوْمَ الْقيامَةِ
❇️ خوشا به حال اصلاح كنندگان بين مردم كه آنان همان مقرّبان روز قيامتاند.
📚 تحف العقول، ص ۳۹۳
📜 فرازی از وصیتنامه
#شهید_محمدرضا_موحد_دانش...🌷🕊
✍ فراموش نکنید امامِ زمانِ شما حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
لحظهای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید. گرفتاریهای خود را به واسطه ایشان حل و رفع کنید.
با تمام قدرت کوشش کنید تا هر چه زودتر حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور فرماید. اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔آخرین آغوش یک مادر در نوار غزه برای دختر شهیدش...
باید مادر باشی تا بفهمی غمش را
غم پرپرشدنِ نیمهی جانت را...
قربان دل چاک چاکت رباب که حتی...
بغل نکردی
جسم بی جان علی اصغرت را💔
#فایل_صوتي_امام_زمان
منـــم میــام؛
که ببینی؛ #منم_هستم ✋!
منم می خوام یه گوشه ی دلـ❤️ـمُ
گره بزنم به دل تو...
تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم.
آغوش تو امن ترین جای زمینه👇
🌱🕊
💌 #کلام_شهید
روز مصیبت ما...
آن زمانی است که چادر از سر زنان
و دختران ما کنار برود و ماهواره بر سر
در همهی خانهها علم شود.وای بر آن روز که موجب بیحیایی در خانوادهها میشود.
#شهید_مصطفی_زال_نژاد🕊
ٺـٰاشھـادت!'
همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
دم رفتن به آیه گفت:
_من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد...
آیه پاکت نامهای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد.
آیه: _چند تا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مردی که قراره پدر دخترکش بشه!
آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و
حیا به این میگویند دیگر؟
صدای دست زدن بلند شد...
ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد:
✍🕊_سلام! امروز تو توانستی دِل آیهای را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستیام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت #امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای پر کن! آیهام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم...
ارمیا نامه با در پاکت گذاشت ،
و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک
صورتش شده بود. انگار زینب پدردار شده بود!
صدرا: _گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا!
ارمیا: _خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد!
آیه گونههایش رنگ گرفت.
رها: _یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زنذلیله!
ارمیا: _دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟
آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت!
زهرا خانم: _دخترمو اذیت نکن پسرم
فخرالسادات: _پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید .
و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: _وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود.
این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش شده بود."
ساعت 9 شب بود ،
و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند.
تلفن خانه زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! #آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهرهی بانویش نگاه کرد.
یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هقهقهایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای #سپید شدهی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غمها پیرش کردهاند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود!
همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد!
"به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد،آیه جان گرفت...
💚پایان فصل اول💚
اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن
بیبی شام بلایم شتاب کن
این سیل کوفهی پیمانشکن که نیست
با خوِن این جماعت اشقی خضاب کن
ارتش که خواب ندارد برای تو
روی سه ساله دختر ما هم حساب کن
این رو سیاهی دنیا به آخر است
کاخ تمام بیصفتان را خراب کن
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ دم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعهی بعد
فصل اول این رمان به پایان رسید
ان شاءالله فرداشب ادامه داستان گذاشته میشود
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۰ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 11 November 2023
قمری: السبت، 26 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️16 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️36 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️46 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️53 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#حدیث✨
🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
🍃یکدیگر را ببخشید؛ زیرا که گذشت، جز عزّت به انسان نمی افزاید.
📖 کافی، ج۲، ص۱۰۸
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
اَلّلهُمَ صَلِّ عَلی مُحَّمدِ وَ آلِ مُحَّمد وَعَجِّل فَرَجَهُم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_رحیم_کابلی
نام پدر : حیدرعلی
تاریخ تولد :42/07/11
تاریخ شهادت : 1395/02/17
محل شهادت : سوریه - خان طومان
✍ یک سالی بود در خانه ما بیشتر صحبت از #شهادت بود یک روزی گفت:
«خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟» گفتم:« خدا را شکر میکنم.»
گفت:
«اگر جنازه من را بیاورند دست روی صورت من میکشی؟»
گفتم:
«آقا شاید تو سر نداشته باشی.»
گفت:
«خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.»
گفت:
«دستم چه؟»
گفتم:
«شاید دست هم نداشته باشی.»
گفت:
«آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده #حضرت_ابوالفضل نیستم.»
بعد گفتم:
«شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.»
گفت:
« آن وقت پیش #علیاکبر شرمنده نیستم.» بعد گفت:
«اگر جنازهام برنگردد پیش خانم #فاطمه_الزهرا هستم و به عروسم که از سادات است
گفت: «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر #شهید شدم جنازهام برنگردد...
💔💔💔
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_رحیم_کابلی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
دارم به دنبالت میام....
تو خودِ نـ✨ـوری!
عینِ حقیقتِ خورشید!
و من با همه اونایی که
دست بالا گرفتند؛ به طرفت میام!
ببین یوسف؛ #منم_هستم ...
نام رمان : #شکسته_هایم_بعد_تو
(جلد دوم رمان از روزی که رفتی)
💚نام نویسنده: سنیه منصوری💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۱ و ۲
✍مقدمه رمان؛
"تقدیم به #اسوهی صبر و مقاومت بیبی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام #پاسداران سرزمین عزیزم #ایران_اسلامی "
بسم الله الرحمن الرحیم
در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان مینمایاند. آیههای زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهرهمند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « #حججی»، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن
که با سر بی تن میروند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه #عقل و #قلب ما تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه میاندیشند .
و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقصکنان به سوی معشوق میشتابند تا در حریم #حرمها هیچ #بیگانه طواف نکند و در #کمین ننشینید و خود در "لبا المرصاد" #شیاطین کفر و #تکفیر را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به #پاسداری در #طواف هستند تا دخترکان معبد عشق #آرام بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
******
بسم الله الرحمن الرحیم
از قدیم گفتهاند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم!
#چادرت را #سفت بچسب بانو که اگر چادرت را #باد ببرد، #ایمان بسیاری را باد میبرد...
روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید.
در اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن!
آیه دستی به #پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید.
یک پلاک که فقط نامی بود و شمارهای روی آن... جزء بازماندههای شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگیاش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
+آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همهش به خاطر #زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند.
حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند:
_من آمادهام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت،
دل آیه هم برایش ضعف میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد.
"چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد
دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی
با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شدهاند؟ چرا همه مرا نادیده گرفتهاند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه میشناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکیهایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کردهای برایش؟ چرا من خوبیهایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمیبیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیهات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بیجان شدهام میاندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
_عزیز بابا... دخترکم! آمادهای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم،.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
از روزی که رفتی
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که #باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای #منطقی و #عقلانی و #روانشناسی و آیه و #حدیث گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرق من و تو این بود که تو
۹ سال، عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال با بدبختی و درد... آیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه!
آیه با بغض گفت:
_دل من که راضی نیست، پس تکلیف دل من چی میشه؟
حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد، اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه!
+نمیتونم بابا!
حاج علی: _اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرتخواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار!
+به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا... با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو
بشکنم؟
از شیشهی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کردهاش،
با شادی و خنده بپّر بپر میکند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی زینب و رضایت مهدی
همه کاری میکنم!
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت.
عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بیجانش.
*****
ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت.
"خدایا میشود؟! یعنی آیهاش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است!من کجا و آیه محبوب سیدمهدی کجا؟ من کجا و نفس حاجعلی کجا؟ من کجا
و پدر شدن برای زینبش کجا؟
خدایا... مرا دیدهای؟ آه دلم را شنیدهای؟ خدایا میشود مَحرم دل آیهات شوم؟میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم،
آخر میدانی؟ آیه سیدمهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح ماندهی من؟"
فخرالسادات به اضطرابهای ارمیا نگاه میکرد...
به پسری که جای مهدیاش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند...چقدر عجیب مردی چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال!
دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مهدیاش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود.
مهدیاش هم اینگونه بیتاب بود. مهدیاش هم اینگونه قدم برمیداشت!
آخر او همقدم مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانههای ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و به ارتش پیوستهاند! اینها با هم همقسم شدهاند.مهدی که رفت؛ این مرد، جایش در سوریه هم پر کرد. جایش را برای مادر به عزا نشستهاش، را پر کرد. جایش را برای زینبسادات هم پر کرد. حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم پر کند.
سالها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدیاش. اخر مهدی هم سالها منتظر بود آیهاش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شدهای جان مادر! "
محمد در کنار سایه نشسته بود،
و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش، نگاه میکرد. آخر معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد!
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط
سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانهاش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
_والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌷امروز ۲۰ آبان #سالگردشهادت
#احمدقصیر است
🔹که با عملیات استشهادی 151صهیونیست را به هلاکت کشاندگفته میشوداو در وصیتنامه خود مینویسد: عملیات شهادت طلبانه را ازنوجوان 13ساله #حسین_فهمیده یادگرفتم.
🔹قصیر در لبنان (دیر قانون النهر ) به دنیا آمد. سپس همراه خانواده در کشورهای عربستان و لیبی زندگی کرد. او جذب حزبالله لبنان شده و در عملیاتی انتحاری با خودروی سفید رنگ پژو ۵۰۴ پر شده از مواد منفجره به یکی از ساختمانهای ارتش اسراییل حمله کرد. این حمله که در ۲۰ آبان ۱۳۶۱ (یازدهم نوامبر ۱۹۸۲) صورت گرفت منجر به کشته شدن ۱۴۱ افسر و سرباز اسراییل و زخمی شدن ۱۰ نفر از پرسنل ارتش شد.عملیات انتحاری احمد قصیر اولین عملیات انتحاری انجام شده توسط حزبالله لبنان میباشد. روز عملیات انتحاری و کشته شدن او از سوی حسن نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان روز شهید نامگذاری شدهاست و به لقب «امیر الاستشهادیون» (امیر شهادتطلبان) داده شدهاست. دو سال بعد برادر او (حسن قصیر) نیز طی یک عملیات انتحاری باعث کشته شدن تعدادی از پرسنل نظامی اسراییل شد.یکی از خیابانهای تهران (بخارست) در نزدیکی میدان آرژانتین به نام اوست.
#طوفان_الاقصی
🌷 شادی روح همه شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ