هدایت شده از نـٰاشناس هاے ٺا شہادٺ
سلام به همراهان همیشگی کانال #تاشهادت وقتتون به خیر و خوشی🌹
بزرگواران هر حرفی پیشنهادی ، انتقادی و یا هرچیزی راجب پستها ، ادمینها و... داشتید میتونید پیامتون✉️ رو به صورت ناشناس در لینک زیر برامون بزارید 😇
htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560
این لینک ناشناس ثابت هست هر وقت دلتون خواست برامون پیام بزارید🌸
و همچنین جواب پیامهاتون رو میتونید در کانال زیر دنبال کنید🌷👇🏻
@nashanastashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دست نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظهای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب شود
💐 به مناسبت ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
وقتی بہ این حجم از خون های
ریختہ شده نگاه میکنیم ، متوجہ
میشویم چیزی کہ باعث پیروزی
میشود ، خون های ماست...
#شهید_جهاد_مغنیه
#سخن_شهید✨
#شهیدانه
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدهادےزاهـد🌼
تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۰۱/۰۱
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۸/۱۶
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارایدوفرزند
محل مزار شهید: بهشتزهرا(س)
#دربارهےشهیـد👇🌹🍃
✍...از مستشاران نظامی که از ابتدای حضور متشاران و مدافعان حرم در سوریه حضور داشت..شهید هادی زاهد وصیت کرده است ثلث اموالش را مصروف محصلان و دانشآموزان مستمند کنند.
#بهنیابتشهیدهادیزاهد
#اندازهارادتتانبهشهداگل #صلواتهدیهکنید
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
☆#مهدی_زین_الدین☆
🍃قلم های بسیاری خوبی هایش را بر صفحه کاغذ #شهادت داده و کتاب ها دقایق زندگی اش را روایت گر بوده اند. #قلب های زیادی به امید شفاعتِ او می تپند و شلوغی همیشگی مزارش نشان از بی قراری دلهایی است که با فاتحه ای ، آرام می شوند ❤️
🍃فرمانده...
حال روزهایمان خوب نیست. نبض ایمانمان کند می زند و توکل مان از نفس افتاده. روزگار #تکلیف بلاتکلیفی را برایمان دیکته می کند و از سنگینی بارِ گناه، کمر خم کرده ایم😔
🍃نمازهایمان حسرت ِ اول وقت بر دل داشتند و حال به وقت بی خیالی، #قضا می شوند. ناله ی وجدانمان را نمی شنویم. گاهی #صُمٌّ_بُكْمٌ_عُمْيٌ می شویم و یادمان می رود برای چه آمده ایم...
🍃از باقیمانده محبت #حسین در دل گاهی #زیارت_عاشورا می خوانیم با فراز #إِنِّي_سِلْمٌ_لِمَنْ_سَالَمَكُمْ بغض می کنیم و با #حَرْبٌ_لِمَنْ_حَارَبَكُمْ دل می شکند. شرمنده حسین زمان شده ایم که با اعمالمان خنجر به قلب اش می زنیم. از او دور شده ایم و دلمان گرم به دوستان حقیقی و مجازیِ بسیاری است که ما را سرگرم کرده اند به #گناهان. گناهانی که #حیا را بلعیده و وجدانمان را به مهمانی بی خیالی دعوت کرده اند. ظاهرمان آهِ حسرت بر دل دیگران می نشاند و باطنمان آهِ شرمندگی بر دل💔
🍃ای شهید این روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. #الجار_ثم_الدار را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. #دروغ و #تهمت اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم.
اینجا تکلیف را خیلی ها از یاد برده اند و بی خیالِ #قیامت ،به فکر #دنیا هستند😓
🍃گناهان بسیارند و #بغض ها گلوگیر، راه فراری نداریم. نفسمان به تنگ آمده، زمین گیر شده ایم و #شهادت آرزوییست دست نیافتنی. فرمانده برگرد. اینجا زمین و زمان تو را کم دارد. بیا و با خودت #همت و #باکری را بیاور. نجات بده غرق شدگان در محاصره دنیا را....
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_مهدی_زین_الدین
📅تاریخ تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳
🥀مزار شهید : گلزار شهدا امامزاده علی بن جعفر قم
🕊محل شهادت : سردشت
#سالروزشهادت...🌿🌺🌸🌺🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
مادر بزرگوار شهیدان مهدی و مجید زین الدین :
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طواف انجام بدهند .
عالِمی که به نام آقا مهدی طواف را شروع میکند، بعد از اتمام طواف مینشیند، یک لحظه خستگی رفع کند، تکیه داده بود و خانه خدا را تماشا میکرد .
در عالم خواب و بیداری، میبیند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند .
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفت: به خاطر نمازهای اوّل وقت که خواندم در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند .
در بند نخواهد ماند
آنکه پرواز آموخته است .....
سلام بر غربت و مظلومیتِ
پهلوانان بلندیهای غـرب
سلام بر زین الدینها
بر مهدی و مجید ...
۲۷ آبان سالروز شهادت
سرداران لشکر۱۷علیبنابیطالب(؏)
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
#سالروزشهادت🕊
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ ارمیا: _خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۳۳ و ۳۴
آیه لبخند زد....
اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت،
آیه با دو استکان چای بهلیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند
و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت:
_اون روز #قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که #زینب_وار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم #مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود:
_حس #تنهایی!
ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : _ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: _چرا گریه نکردی؟
آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از #فریب شیطان به وقت #غم و #اندوه هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش #لطمه بزنه و #فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه #گناه کنی، وادارت میکنه که #ازخدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون #شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما #میدونستم_گناهه! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر،
از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه،
من از سنگ لحد میترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶
_....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سیدمهدی عقب موندم!
ارمیا: _مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟
آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت:
_من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بندهی خدا هستم اومدی سراغم؟
ارمیا: _چون دیدم بندهی #مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم #نجیب و #پاکی، دیدم #نمازت قشنگه، دیدم سیدمهدی هرچی داره از تو داره!
آیه: _اون هرچی داشت از #خودش و #خداش بود؛ سیدمهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم!
ارمیا: _تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن!
آیه: _هرکس #خودش میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست باشه، نسخههای اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم
خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: _وای بر من... وای بر من و دست خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شدهاش را نوشید...
******
دو هفتهی بعد....
که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه رانندهها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت ،
روی خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود و لقمهی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر کاری نمیشود کرد؛ این خواستهی سید مهدی بود دیگر، نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید.
ارمیا گفت:
_من یه رفیقی دارم که هربار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
سایه: _ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: _همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پول ماست!
ارمیا: _حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: _خانوما نظرتون؟
سایه: _اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینیفروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینیفروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
********
چادرش را محکمتر گرفت ،
و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که دورهاش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی «زهرا»ی کوچکش، دلش را میلرزاند. «محمدصادق»ش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه #قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس... این دختر تا تو این محله باشه بچهها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشتهام چه کار به تو و بچهها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد:
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکارهست!
"مگر چه کارهام؟ من فقط از دست حرفهای شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید!
کاش بودی بیبی!
این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین «حاج یوسفی» پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی! چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچپچها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد.
"خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
_خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه! تو قنادی حاجی کار میکنه!
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
YEKNET.IR - shoor 3 - fatemie2 1401 - eslam mirzaei.mp3
5.67M
🖤 #مداحی 🥀
🍂خدایا دلتنگ شهیدانم
🍂خدایا خجل از روی یارانم
اسلام_میرزایی
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۹ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 20 November 2023
قمری: الإثنين، 6 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ موته، 7یا8ه-ق
🔹شهادت جعفر بن ابیطالب علیه السلام در جنگ موته
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️27 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️37 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️44 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️53 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#حدیث
📌خدا کفایت میکند ...
وَ قَالَ رسولُ الله صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ:
مَنِ اِنْقَطَعَ إِلَى اَللَّهِ كَفَاهُ اَللَّهُ مَئُونَتَهُ وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لاٰ يَحْتَسِبُ وَ مَنِ اِنْقَطَعَ إِلَى اَلدُّنْيَا وَكَلَهُ إِلَيْهَا.
هر کس (به انجام تکلیف خود بپردازد و) توجه خود را به سوی خدا کند، خدا مخارج او را کفایت میکند و از جایی که گمان نمیبرد، به او روزی میرساند، اما کسی که (به تکالیف الهی عمل نکند) و توجه به دنیا داشته باشد، خدا او را به همان دنیا وا میگذارد.
(روضة الواعظین، ج۲، ص۴۲۶)
✍ _بیشترین مطلبی که از احمد آقا می شنیدیم ، درباره خودسازی بود.
احمد آقا گفت:
بچه ها ، کمی به فکر اعمال خودمان باشیم.....
بعد ادامه داد:
بچه ها ، حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید ، اگر سه روز مراقبه و محاسبه اعمال را انجام دهید ، حتما به شما عنایاتی می شود
عارف شهید
#شهید_احمدعلی_نیری...🌷🕊
📚منبع :
کتاب عارفانه ،
چاپ ۱۳۹۶ ، ص۸۲
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۱
💢میدانی؟ من دوستت دارم.
و برای این دوستت دارم ها، تسبیحی بدست گرفته، و این ذکر را دوره میکنم؛
"من تو را یاری خواهــم کرد"
☑️مـن برای داشتنت قیام می کنم👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ شهید مدافع حرم محمد جواد قربانی
آهسته پـــــــــــــــــــدرخوابیده است
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمدجواد_قربانی
ماالان چقدر طلبہ داریم عقدهی غیر طلبہها
رو داره ، میگہ اونا چه حالی میکنند. چقدر
مسلمون ، متدین داریم خانمهای ِ محـجوب
داریم کہ حسرت بیحجابها رو میخورند .
نـمـازخـون داریـم ، حـسـرت ِ بـینـمـازهـا رو
میخورند . مشـروب نمیخوره اما حسرتشـو
داره . فحشا نمیکنہ اما حسرتشو داره و روز
قیامت هم توی ِ اون گروه محشور میشہ نہ
این گروه؛ براساس دل محشور میشہ انسان؛
محبوبت هر کی باشہ با او محشور میشی،
هر چی باشـہ با اون محشـور میشی ؛ دلـت
کجاست؟ عشقت کجاست؟
- استادشجاعی
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ _....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۷ و ۳۸
" گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم شبها به قنادی میرفتم و کیکهای سفارشی را میپختم و برای فردایش آماده میکردم؟ #دانشجو بودن گناه است؟! گناه است که کار میکنم و پول #حلال درمیآورم؟"
جنجال بالا گرفته بود...
دیروز روز میلاد پیامبر(ص) بود و شیرینیهای قنادی به فروش رفته بود. برای امروز هم که جمعه بود سفارش کیک عروسی داشتند.
تمام شب تا صبح را مشغول پختن و تزیین بود. جان در پاهایش نمانده بود؛
صدای حاج یوسفی آمد:
_اینجا چه خبره؟
پچپچها تغییر جهت داد:
_خودش اومد... بیچاره زنش؛ انگار خبرایی بینشون هست که خودشو فوری رسونده به دختره!
" #حرف را که میزنی، خوب است قبلش #فکر کنی؛ #آبروی مردم که #بازیچهی
زبانت نیست! "
حاج یوسفی خود را به میان معرکه رساند. نگاهش به دختر خستهی مقابلش بود.
"وای از #حرفهای_مفت این مردم...
وای از #بیآبرو_کردنهای مردم آبرودار... وای از #قهرخدا که دامنگیرتان شود! مگر با شما چه کرده است؟ چه کرده که اینگونه چوب حراج به آبرویش زدهاید؟"
حاج یوسف نگاه شرمندهاش را به دخترک دوخت:
_شرمندهام بابا! شرمنده که باعث شدم بیفتی وسط این معرکه!
اگر اصرار نمیکرد ،
دخترک خسته را به خانه برساند این اتفاق نمیافتاد؛ شاید هم دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت...
یکی از مردان رو یه حاج یوسفی کرد و گفت:
_از شما انتظار نداشتیم حاجی، شما که مرد خدا هستید چرا؟
حاج یوسفی ابرو در هم کشید و رو به مرد کرد:
_چی رو از من انتظار نداشتید؟
مرد: _همین که با این دختره...
حاج یوسفی حرفش را برید:
_حرفی که میخوای بزنی رو اول مزمزه کن #مومن!
مومن گفتنش کنایه بود دیگر... آخر مومن که بیآبرو نمیکند مومنی را!
بعد رو به دخترک کرد:
_شما بفرمایید تو خونه، سید و بیبی بیان بفهمن چیشده شرمندهشون میشم دخترم!
زنی از پشت سر گفت:
_چه جلوی ما "بابا و دخترم" میگه، میخوان بگن هیچ خبری بینشون نیست!
حاج یوسفی به عقب برگشت و رو به زن توپید:
_چه خبری بینمون هست؟ یه روز بیبی و سید اومدن مغازه و ازم خواستن به این دختر کار بدم! گفتن دورهی قنادی دیده و کارش خوبه، گفتن دانشجوئه و مراعات حال مادر مریضشو بکنم؛ گفتم باشه!
قرار شد شبا بیاد کارای فرداش رو انجام بده که بتونه به دانشگاهش برسه! که
بتونه هم درسشو تموم کنه هم خرج خونه رو در بیاره که با آبرو زندگی کنه؛ چیزی که شما هیچی ازش نمیفهمین؛ دیشب سفارش زیاد داشتیم برای امروز... این دختر هم میخواست خواهر برادرشو امروز ببره حرم زیارت، برای همین تا این وقت صبح سرکار بود.منم که رسیدم قنادی دیدم روی پا نیست، اصرار کردم و رسوندمش؛ اگه میدونستم شما اینجوری میکنید هرگز این کارو نمیکردم که شما اینجوری آبروی یه آدم آبرودار رو ببرید، خدا از سر تقصیراتتون بگذره!
دخترک چادرش را محکمتر دور خود پیچید. زهرا را به خود چسباند و دست محمدصادق را گرفت و به سمت خانه میرفت ،
که صدای زن همسایه بلند شد:
_کجا... کجا؟ خودم چندبار دیدم که رفت قنادی و با حاجی رفت پشت ساختمون؛ باید زن حاجی بیاد و بفهمه! زن بیچاره تو خونه بشور و بساب میکنه و تو قنادی کار میکنه و این دختره برای شوهرش دلبری میکنه، اگه راست میگی زنتو بیار حاجی!
حاج یوسفی لاالهالااللهی زیر لبی گفت و گوشی تلفن را از جیبش بیرون کشید و شماره گرفت:
_سلام حاج خانم... نه اتفاقی نیفتاده... یه سوءتفاهمی پیش اومده که اگه شما جواب سوال منو بدی انشاءالله که حل میشه! من گوشی رو میذارم روی پخش صدا که اینایی که اینجا جمع شدن جوابتون رو بشنون...
صدای حاج خانم پخش شد:
_خیره حاجی
حاج یوسفی: _یادته گفتم سید و بیبی اومد و خواستن که خانم رضوی تو قنادی کار کنن؟
حاج خانم: _آره حاجی، یادمه! گفتن دانشجوئه و شبا بیاد کار کنه؟ من خودم میرفتم درو براش باز میکردم میرفت داخل و وقتی کارش تموم میشد در رو قفل میکردم! بیشتر وقتا هم پیشش میموندم و ازش یاد میگرفتم!
حاج یوسفی: _گاهی روزا میومد قنادی برای چی بود؟ که میرفتیم پشت فروشگاه؟
حاج خانم: _برای حساب کتاب بود. صندوقدار از صندوق میدزدید. بهمون کمک کرد حسابرسی کنیم! حسابداری میخونه دیگه، ماشاءالله فوق لیسانس داره و کارشم خوبه!
حاج یوسفی: _شما تو این مدت رفتاری از من یا خانم رضوی دیدی که...
حاج خانم: _این چه حرفیه؟! من همیشه تو قنادی بودم، بیشتر به کار قنادا رسیدگی میکردم، به خاطر همین زیاد تو فروشگاه نبودم؛ اما هروقت خانم رضوی میومد، منو صدا میزدی که یه وقت معذب نباشه!
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ،
و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده بود.
به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن #پدر، قلب مادر هم ایستاد!
یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از #بنیاد_شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود،
کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
_آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
ِ+جان آبجی؟
زهرا: _امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت.
مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد.
زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست،
محمد صادق پشتسرشان ایستاده بود.
مرد بود دیگر! #غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
گرگ میشوی برای دریدن گرگهای دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد :
" السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان!
اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من!
ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه #شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا #زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم #پنجه میکشند؟
آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم!
#حرمت_شکن_نبودهام که مرا هجمه کردهاند! #بیآبرو_نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگی من و اهل خانهام! دردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که #حق بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
صدای نقارهها بلند شد.
مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر #شفا گرفت! این صدای نقارهها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
" آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این همآواییات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟
حقم بگیر ای تو تمنای بیکسان!
حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان!
آقای خستهتر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام،
از امروز مریم میگفت،
از دردهای مادر میگفت،
از اشکها و هقهقهای زهرا میگفت!
" امروز جمعه بود... جمعههای دلگیر!
امروز جمعه بود... جمعهای که بوی #انتظار میداد؛ جمعهای که بود #درد میداد، بوی درد بیکسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر #تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همهیِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو #درمان درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! "
گریههایش که تمام شد،
به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشههایی که با پدر میآمد.
مثل همیشههایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشههایی که میآمد و میرفت.
دلش زیارتنامه میخواست.
دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانهی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امینالله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست.
اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313