بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهیدابوالفضل_شیروانیان
تولد: ۱۳۶۲/۶/۲۸ _اصفهان
شهادت: ۱۳۹۲/۹/۲۳ _سوریه _گلوله های قناسه.
🔖 #خاطره
میگفت فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل می شدبه هر کسی گفتم پول نیاز دارم گفتند نداریم خیلی دلم گرفته بودصبح ابولفضل را دیدم گفت چی شده که ناراحتی منم ماجرا را برایش گفتم .گفت توکلت به خدا باشه حل میشه .بعدازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت ناراحت نباش حل شدالان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش متوجه شدم اونا ويژگي هاي خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن که خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه وتوفیق شهادت را نصیبشان میکنه
📜 #وصیت_نامه
✍بزرگان اسلام ما در راه حفظ اسلام واحکام قرآن کریم کشته شدند وبه شهادت رسیدند امروزهم وظیفه ماست که در برابرخطراتی که متوجه اسلام ومسلمین است برای تحمل هرگونه ناملایمات آماده باشیم تا دست خائنان را بتوانیم قطع کنیم وجلوی آنها را بگیریم .ودیگر روی حجاب خیلی تاکید دارم خواهرانم برای حفظ حرمت شهید در این روزگار حجابتان را رعایت کنید
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیدابوالفضل_شیروانیان صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #عبدالحمید_سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
فایل صوتی امام زمان_۱۰۶.mp3
6.05M
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۶
#استاد_شجاعی
تو هم می تونی؛
همــنامِ امام زمانت باشی!
تو هم قائـــم باشی...
🔺 میـتونی؟
༻﷽༺
پاسداشت شهدای
بخش چابکسر
ای شهیددلمان درزمین اسیرشده است . پرواز بلد نیستیم .
دستمان را بگیرو کمکمان کن زمین گیر دنیا نشویم
دعایمان کن که سخت محتاج دعایتان هستیم .
همان دعایی که ختم بخیر شهادت شود عاقبتمان .
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
✅شهید خلیل امیری قاسم آباد
🌻تاریخ تولد: ۱۰ فروردین ۱۳۴۸
🍃محل تولد:روستای قاسم آباد سفلی بخش چابکسر
🥀تاریخ شهادت: ۴ آذر ۱۳۶۶
🌷محل شهادت: ماووت عراق
👈مزار شهید: گلزار شهدای قاسم آباد سفلی چابکسر
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفهی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره.
ارمیا لبخند شرمگینی زد:
_هرچی دارم از عمه جان دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم حاجی من شرمندهی لطف و کرم بیانتهای این خاندانم؛ از بیبی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات.
حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این مرد پسر
شدهاش که عنوان دامادی داشت و پدریِ نوهی عزیز کردهاش...
زهرا خانوم بحث را عوض کرد:
_حالا تکلیف اون مادر و دختر چی میشه؟
حاج علی: _نمیدونم؛ باید خود مریم خانوم باشه تا بشه دربارهش تصمیم گرفت.
ارمیا: _پدر جان، وسط این تصمیما یه کمم به دل مسیح ما فکر کنید،
داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همهی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادر بیپدرم!
محبوبه خانم: _من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیش من، و اون بالا رو بدیم به آقا
مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده.
رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد ،
که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخند خدا...چرا شادیاش را قسمت نمیکرد؟
رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد:
_چه فکر خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبحها که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه.
زهرا خانوم خندید:
_حالا اول از عروس بله رو بگیرید!
محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد:
_یعنی سختتر از بله گرفتن فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم! حالت کی میان؟
روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت:
_اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حال
مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن.
حاج علی: _تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟
صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
رها لبخندی به شوهرداریِ مادرش زد ،
و به آیه اشارهای داد و لبخند زدند به این عاشقانههای زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: _نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود ،
و ارمیای زینب در آغوش
وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درد
این کودک سختترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همهی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد...
" چه بر سر زندگیاش آمده بود؟ چه بر سر
دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟ گناه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همهی دنیایم بودی و
هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانههایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیهات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ "
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت....
" چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خستهام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها؛ سیدمهدی... آیهات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا نیست؛ دیگر آن پر پرواز روزگارت نیست؛ آیهات کمر خم کرده؛ آیهات مو سپید کرده؛ آیهات غم در دل دارد. "
ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشمان بانوی خستهاش را دید، سرش را به زیر انداخت.
_میخواستم یه سفر خوب براتون باشه. میخواستم دوباره رنگ زندگی چشمای شما بیاد؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خود دردم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
_....یادم نبود من خود دردم... خود اشکم؛ منِ همیشه تنها موندهی روزگار رو چه به داشتن
زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنها شدنِ یادگار سیدمهدی؟
آیه لب گزید:
_کم آوردید؟
لبخند ارمیا تلخ بود.
_حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه.
آیه با ریشهی شالش بازی کرد
_من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته.
ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد:
_برم؟
آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خستهی ارمیا نگاه کرد:
_منظورم این نبود!
ارمیا خیرهی چشمان همسرش شد.
_برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟
آیه لب باز کرد چیزی بگوید ،
که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد.
رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانهی ارمیا گذاشت:
_بازم شروع شد.
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_چی شروع شد؟
صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند.
رها: _دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروههای امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته.
آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت:
_نمیدونم.
رها متوجه منظور آیه شد:
_شما که مشکلی ندارید؟
ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت:
_با چی؟!
صدرا: _با رفتنشون دیگه!
ارمیا گیجتر به صدرا نگاه کرد.
_کجا؟!
صدرا: _خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرسهای بعد از حادثه به محل حادثه میرن.
رها اصلاح کرد:
_استرس پس از آسیب عزیزم!
ارمیا شگفت زده گفت:
_میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟
رها اخم کرد:
_نخیر؛ عقلمون سرجاشه!
ارمیا: _این دیگه کمک به بچههای مناطق محروم نیست، اینجا جونتون در خطره!
رها: _جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه!
ارمیا: _من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست، آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه!
رها به آیه گفت:
_راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچههای جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن.
صدرا: _مهدکودکتون یادتون نره، بچهها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن.
رها: _اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر. مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست.
ارمیا مداخله کرد:
_تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟
صدرا لبخند زد:
_خودم بهت گفتما! کار همیشهشونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم.
ارمیا: _مگه توئم میری؟
صدرا: _اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا که باید ببینی!
ارمیا: _تو دیگه چرا؟
صدرا: _وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست من
فلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور اونور برم دیگه!😁
موبایل صدرا زنگ خورد:
_سید محمده
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچهها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: _حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: _آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: _نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: _پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد....
ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از اقوام
محبوبه خانم هم، لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را آورده بودند. سیدمحمد، مشغول دستهبندی داروها و یادداشتبرداری برای خرید داروهای موردنیازشان بود.
سایه در حین کمک به همسرش
گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سیدمحمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری نهئو بریم!مگه رفیق نیمهراهی؟
سایه دستی به روسری سرمهای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای خیالیاش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
+با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: _دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سیدمحمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایهاش کرد:
_جانم؟!
سایه: _با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سیدمحمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش!
سایه: _فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: _این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: _فقط امیدوارم طوفان زندگیشون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: _میدونم...
************
مریم دستی روی صورت بانداژ شدهاش کشید.
قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آیندهای که چشماندازی جز درد و بیماری از آن نداشت.
چه
کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران، را برای کودکیهای زهرا و محمدصادقش راحت کند؟ وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید
شدهی قلب مادر چه کند؟
هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست، آن زنهای سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آوردهاند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
******
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانوادهاش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقهی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
ِ_من بمونم و خانوم بره؟ چشمم روشن؛ از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛
انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتون سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: _هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: _آخه چرا؟
چرا گفتن دلتنگ شدنها اینقدر سخت است؟
چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهیها زیاد میشود و بیموقع لبها بسته میشود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خندهاش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:_پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: _مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: _پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
***********
آیه سوار ماشینش شد.
تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا
بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سیدمحمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید.
دنده را جا زد و حرکت کرد.
تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که
ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل از دست آیه خارج شد.
خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود،
و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنهی دلخراشی ایجاد کرد.
چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی
نفهمید.
********
ارمیا کلافه راه میرفت.
تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفریِ سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود...
حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
_سلام.شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
+ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سیدمحمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: _خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سیدمحمد به دنبال ارمیا رفتند.
خیابان ترافیک بود.
ارمیا از لابهلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سیدمحمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
+از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونهای!
+اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
ارمیا: _اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من.
سروان: _شما از کجا میدونید؟
ارمیا: _لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده.
سروان: _باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟
ارمیا: _بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه.
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیهاش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد.
ارمیا به
سمت آیهاش دوید ،
و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سیدمحمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیهی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سیدمحمد روی شانهی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: _با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سیدمحمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سیدمحمد دوید و در لحظهی آخر وارد آمبولانس شد.
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: _اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازهی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند، صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت.
دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند ،
و صحبت میکردند. صدرا مشغول تعریف کردن حادثه بود که رها سلام
کرد.
جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: _هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسهی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دندههاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید:
_نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم.
رها: _روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: _اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبهی ۷ کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه ما رو دور بزنه؛ فقط به فکر #تامین_امنیت آیه بودیم.
رها: _مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق : _حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشمهاش زیادی هوشیار بود.
رها: _و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: _این اشتباه از.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#خاطرات_شهید
●مادر شهید می گوید:
همیشه درسلام کردن به کوچک وبزرگ سبقت می گرفت وهمه ی خانواده شیفته این اخلاق اوبودند، خوش خنده بودوتبسم ازلبانش محونمی شد هرزمانی که ازخواب بیدارش می کردم تاچشمانش رابازمی کرد لبخندی به من می زدوسلام می داد،هیچ وقت عصبانی نمی شد.
●ازکودکی تازمانی که ازدواج کرد سعی می کردازلحاظ مالی خانواده اش رادرک کند، مثلااگردوست داشت اردوی مشهدبرودوماهزینه اش رانداشتیم اعتراضی نمی کردوبادوستانش همراه نمی شد، درهمه شرایط احترام من وپدرش راحفظ می کرد.
همسرشهید،محمدصدرا7ماهه راباردار بودن ویک دختربنام فاطمه خانم داشتندوشهیدشیری فرزندپسرخودراندید.
#شهید #ذکریا_شیری ...🕊🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۵ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 26 November 2023
قمری: الأحد، 12 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️21 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️31 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️38 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️47 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#حدیث🌱
مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام
إن قارَفتَ سَيِّئَةً فَعَجِّل مَحوَها بِالتَّوبَةِ.
اگر به گناهى آلوده شدى، بى درنگ آن را به توبه بشوى.
تحف العقول: ص ۸۱
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_فیروز_حمیدی_زاده
نام پدر: عیسی
تولد: ٣٠ /٧ /٥٧ _بجنورد
تاریخ شهادت: ١٢ /١١ /٩٤ حلب - سوریه
فرزندان: رضا - مرتضی- مجتبی
محل اشتغال: اداره کل تأمین اجتماعی خراسان شمالی
✍ وی دارای خصایص اخلاقی بسیار پسندیده بود بسیارآرام و صبور بود در خوشنویسی استعداد فوق العاده داشت از وی سه فرزند به جامانده وی در تاریخ ١٢ /١١ /٩٤ در حین درگیری با تروریستهای داعش به درجه رفیع #شهادت نائل گردید.
📜 فرازی از #وصیت_نامه_شهید:
✍ حال که عنایات خاص خداوند متعال شامل حال اینجانب فیروز حمیدی زاده گردیده از همه عزیزان ملتمسانه آرزوی حلالیت می طلبم و امیدوارم قصور و کاستی های اینجانب را ببخشایند. در این مدت در مورد مادر، پدر و برادران و خواهرانم کوتاهیهایی داشته ام که امید است مورد حلالیت واقع گردم از همسرم می خواهم فرزندانم را آنگونه که باید باعث افتخار اطرافیان و جامعه گردند تربیت نمایند و ایشان نیز کوتاهی اینجانب را حلال کنند از همه عزیزان طلب بخشش دارم.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_فیروز_حمیدی_زاده صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
امام زمان عج_۱۰۷.mp3
7.16M
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۷
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفی_پور
💢 من الآن دقیقاً باید برای امام زمان چیــــکار کنم؟
👌 اول از همــه باید .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزپنج آذرماه مصادف باسالروزتشکیل بسیج مستضعفان
بفرمان امام خمینی ره
#روز_بسیج ، یادی کنیم از #بسیجیانی
که تنها اسمشان #بسیجی نبود
بلکه در تمام سکَنات و رفتار و اعمالشان
به امام #علی علیه السلام اقتدا کرده بودند
آن وجود مقدسی که در موردشان گفتند: " #بسیجی یعنی #علی که تمام وجودش، وقف اسلام بود"*
#عشق است....
#هفته_بسیج
*سخن از #امام_خامنه_ای
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر مریض بشه بازم یه مادره...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فاطمیه
#صلی_الله_علیک_یا_فاطمة_الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بچه مرگ بر اسرائیل نمیگه!
از قدیم گفتن حرف راست رو میگن از بچه بشنوید :) 😂😂👌👌
کربلایی نریمان پناهی_10 ابان 98 - شور - علی سوختم علی سوختم-1576151919.mp3
4.94M
علی سوختم علی سوختم😭💔