🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
📌فرازی از وصیت نامه شهید #علیرضا_قلی_پور( که توسط خانواده شهید منتشر شده)
🍂بنده ی گهنکار به عنوان سرباز کوچک و خدمتگزار به نظام مقدس جمهوری اسلامی به همه برادران ودوستانم توصیه می نمایم که #راه_شهدا را سر لوحه خود قرار دهند چرا که راه آنان راه خداست راه ائمه است,راه امام است.
💛 #همسرم
سعی کن #فاطمه و #ریحانه را طوری تربیت کنی که با فهمیدن و درک واقعی معنی #حجاب
حجاب را رعایت کنند,همچون خودت و به شما افتخار میکنم.
.
🍂حلالم کن خیلی اذیتت کردم,خیلی ناراحتت کردم,خیلی زحمت کشیدی,نتوانستم جبران کنم
دست و بالم خالی از هرگونه عمل صالح است .برایم دعا کن,طلب مغفرت کن.
🍂 #فاطمه_جان
بابا جان!خیلی دوستت دارم,درسهایت را مرتب بخوان و به حرف مادرت گوش کن.
#نماز و #حجاب یادت نره,یادت نره که,وقتی #چادر به سر میکردی
خوشکل و #ناز میشدی,همیشه به یادت هستم,تو هم به یاد من باش باباجونی.
🍂 #ریحانه_خانم
همیشه بهت میگفتم,قربونت بشم بابایی,حالا وقتی بزرگ شدی و تونستی بخونی و بنویسی بدون که
تو رو هم خیلی دوس دارم,سفارشهایی که به آبجی بزرگت کردم رو فراموش نکنید.
#شهیدعلیرضا_قلی_پور
۶اردیبهشت
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم 🕊🌹
#علیرضا_قلی_پور
شادی روح همه شهدا صلوات...❣
🔥هجوم عمر به خانه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
✍🏻 ابن عبدربّه در العقد الفريد مینويسد:
💥ابوبكر به عمربن خطاب مأموريّت داد كه برود و آنان را از خانه بيرون بياورد و به وى گفت: چنانچه مقاومت كردند و از بيرون آمدن خوددارى كردند، با آنان جنگ كن.
🔥🔥🔥 عمر با شعله آتشى كه همراه داشت و آن را به قصد آتش زدن خانه فاطمه عليهاالسّلام برداشته بود، به سوى آنها حركت كرد. فاطمه عليهاالسّلام فرمود:
- اى پسرخطاب! آتش آوردهاى خانه مرا بسوزانى؟ گفت: بلى، مگر اين كه به آنچه امّت در آن داخل شدهاند (بيعت با ابوبكر) شما هم داخل شويد.
📚 منبع: العقد الفريد، ابن عبدربّه، ج۵، ص۱۳
سال ۶۲ یا ۶۳ بچههای سپاه که دم درب ریاست جمهوری بودند گفتند یک پیرزنی از اراک آمده و میگوید من حضرت آقا را میخواهم ببینم.
من رفتم گفتم بفرمایید مادر!
کاری داری شما؟
گفت که والله هر چی دارم و ندارم برداشتم آوردم بدهم به آقا برای جبهه.
من رفتم خدمت حضرت آقا و عرض کردم این طور شده است.
گفتند سریع بگویید بیاید داخل. رفتم او را آوردم داخل.
یک زیلو، یک سجادة نماز، یک انگشتر یا النگو - در حدّ همین چند قلم بود که - به حضرت آقا داد و گفت من دیگر امیدی به زنده بودن ندارم.
🌷شهید غلامرضا مسافری( عضو لشکر ویژه ۲۵ کربلا)، شهادت ۴ آذر ۱۳۶۲ ...
🔹خواهر شهید:
یادم هست که در عملیات والفجر 4 در کردستان حدود یک ماه از غلامرضا هیچ خبری نداشتیم به تعاونی سپاه و هر جا که سراغ داشتیم رفتیم اما نتیجه ای نگرفتیم بعد یکی به ما اطلاع داد که برادر شما دارد می آید .
من رفتم منزل پدرم گفتم که غلامرضا دارد می آید پدر شوکه شد اصلاً باور نمی کرد . فکر کرد دارد خواب می بیند .
وقتی غلامرضا را دید او را به گرمی در آغوش گرفت و بعد از ۴ ـ ۵ روز حال غلامرضا بد شد و درمان روی او اثر نکرده شیمیایی او را راهی بهشت کرد.
خیلی زود از میان ما پرکشید و با دوستان شهیدش همنشین شد.
حروف اول اسمتون چیه؟
آ 👈🏻 ¹⁰صلوات
ب 👈🏻 ¹⁵صلوات
پ 👈🏻 ⁵ صلوات
ت 👈🏻 ¹⁷ صلوات
ث 👈🏻 ²⁰ صلوات
ج 👈🏻 ²² صلوات
ح 👈🏻 ²⁵ صلوات
خ 👈🏻 ⁹ صلوات
د 👈🏻 ³⁰ صلوات
ر 👈🏻 ³¹ صلوات
ز 👈🏻 ¹⁹ صلوات
س 👈🏻 ³ صلوات
ش 👈🏻 ³² صلوات
ص 👈🏻 ¹⁸ صلوات
ط 👈🏻 ⁹ صلوات
ظ 👈🏻 ³ صلوات
ع 👈🏻 ¹³ صلوات
غ 👈🏻 ¹⁴ صلوات
ف 👈🏻 ² صلوات
ق 👈🏻 ³² صلوات
ک 👈🏻 ¹² صلوات
گ 👈🏻 ²³ صلوات
ل 👈🏻 ¹¹ صلوات
م 👈🏻 ²² صلوات
ن 👈🏻 ²⁶ صلوات
و 👈🏻 ²¹ صلوات
ه 👈🏻 ³¹ صلوات
ی 👈🏻 ³⁷ صلوات
ثوابش رو تقدیم کن به امام زمان(عج)
ٺـٰاشھـادت!'
حروف اول اسمتون چیه؟ آ 👈🏻 ¹⁰صلوات ب 👈🏻 ¹⁵صلوات پ 👈🏻 ⁵ صلوات ت 👈🏻 ¹⁷ صلوات ث 👈🏻 ²⁰ صلوات ج 👈🏻 ²² صل
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
چه کار های قشنگی، و همین که اعمال مستحبی زندگی مونو هدیه کنیم به اقا صاحب الزمان عج چقدر قشنگ تره؟
خیییییلییییییییی
چون اون عمل مستحبی قراره برسه به دست آقا خب معلومه که باید بهش ارزش داده بشه و این عمل هم خیلی قشنگ تر و با ارزش تر میشه 😌🌻
#خادم_الزهرا
و حیفه همگی اینجاییم و دلا یه دله
واسه سلامتی خودتون ، خانوادتون
بچه های زحمت کشمون ادمیناو مدیرِ مهربونمون و هرکی بیماره لباس عافیت پوشیده بشه بهش یه صلوات قشنگ بفرستین و اونایی که خوبن همینطور خوب بمونن و دعا گو باشن🌸🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۷ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 28 November 2023
قمری: الثلاثاء، 14 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️19 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️29 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️36 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️45 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️46 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
.
#حدیث
حضرت_زهرا(س)
🔹اگر به آنچه تو را به آن فرمان میدهیم، عمل کنی، و از آنچه بر حذر می داریم، دوری کنی، از شیعیان مایی و الاّ هرگز .
🔖ارادت #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
به حضرت زهرا (سلام الله) و سادات
✍داشت سوار تویوتا می شد که برود، رفتم جلو و گفتم:
برادر تورجی می خواهم بیایم گردان یا زهرا (سلام الله). گفت:
شرمنده جا نداریم. گفتم: مگر می شود گردان مادرمان برای ما جا نداشته باشد؟
تا فهمید سیدم پیاده شد،
خودش برگه ام را برد پرسنلی و اسمم را نوشت.
یک روز هم رفتم مرخصی بگیرم. نمی داد.
نقطه ضعفش را می دانستم.
گفتم: شکایتت را به مادرم می کنم.
از سنگر که آمدم بیرون، پا برهنه و با چشمان اشک آلود آمده بود دنبالم.
با یک برگه مرخصی سفید امضاء.
گفت: هر چقدر خواستی بنویس؛ اما حرفت را پس بگیر.
🎙راوی: سید احمد نواب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو حتما ببینید
جالبه 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پنج دقیقه برای امام زمان(عج)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #فرحزاد
📲حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#یا_صاحب_الزمان_عج
#طلبه_انقلابی
#طلبگی
امام زمان 112.mp3
8.26M
عِشْقْــ♥️ یعنی؛
اگر همه تنهاش گذاشتن ...
تو پاش وایستی!
اگر همه رفتن ... تو بمونی!
حالا صادقانه بگو؛
تو عاشقِ امامِ زمانت هستی؟
🔴 بازگشت پیکر شهید مدافع حرم محمد رضا یعقوبی به وطن
➕شهید محمد رضا یعقوبی که ۷ سال پیش در منطقه سوریه به شهادت رسید و پیکر این شهید والامقام در این منطقه جا مانده بود، حالا در عملیات تفحص شهدای مدافع حرم در سوریه کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
➕شهید محمد رضا یعقوبی از جانبازان دفاع مقدس در نیمه شب ۱۹ رمضان، شب ضربت خوردن امیرالمومنین (ع) سال ۱۳۹۵ در سوریه و در دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام در عملیات مستشاری به شهادت رسید به همین علت وی را شهید لیلهالقدر نامیدند.
➕شهید یعقوبی از جامعه حقوقی کشور و وکیل پایه یک دادگستری گیلان بودند.
➕➕وی سال ۱۳۴۴ در لنگرود به دنیا آمد.
✍🏻 دستخطی از شهید آرمان علیوردی
🔰 با موضوع: هدف ♥️🌿
در آینده فردی سیاسی، اجتماعی، اعتقادی، علمی، مذهبی و... شوم.
فردی باشم که باعث پیشبرد اهداف اسلام، جمهوری اسلامی، رهبری شوم.
یکی از مسائلی که اینجانب به آن فکر میکنم مسئله ی اسرائیل میباشد، چرا که رهبر در سخنرانی ۳ سال پیش خود فرمودند که اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر نابود خواهد شد و این نکته عملی نخواهد شد مگر با همت و اراده و پشتکار ما جوانان و همچنین از دیگر اهداف میشود به اسلام بدون مرز اشاره کرد که باید مهمترین اهداف شیعیان باشد.
علاوهبر اینها من سعی دارم باید راههایی که برای زندگی انتخاب میکنیم توانایی پیدا کنم تا جمعیتی را از راههای غیر انقلابی نجات دهم و این دسته از افراد را متقاعد کنیم و آنها هم به این راه جذب کنم تا هم باعث عاقبتبخیری خود در دنیا و آخرت شوم و هم باعث تکمیل و گسترش شیعه شوم.
یاعلے
آرمانعزیز⚘️🕊
"شهیدآرمانعلیوردی"
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پرواز_در_آغوش_برادر....
🌷ظفر خالدی، دوم مرداد ۱۳۴۹ در روستای تنگ کلوره لردگان به دنیا آمد و درحالیکه دانشآموز کلاس اول راهنمایی بود، داوطلبانه از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. او اصرار زیادی برای دیدار امام (ره) داشت تا اينکه به همراه پدرش راهی تهران شد و در آنجا پس از سه روز به همراه کاروانی از تهران در حالی که ۱۱ سال سن بیشتر نداشت موفق به دیدار با امام خمینی (ره) شد. در سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. عملیات رمضان آغاز شد و ظفر همراه برادرش "خدارحم" جانانه ایستادند، فردای عملیات هیچکس آنها را ندید و پس از ۱۰ سال وقتی پیکر ظفر به همراه برادرش در کانالی در منطقه عملیاتی رمضان پیدا و مشاهده شد که در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند.
🌷کم سن و سالترین رزمنده شهید کشور، شهید ظفر خالدی اهل روستای تنگ کلوره از توابع شهرستان لردگان و افتخاری برای استان چهارمحال و بختیاری است. ظفر خالدی نخستین بار از طریق تیپ ۱۱۴ امام حسین(ع) به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای فتح خرمشهر و رمضان به همراه پدر و تنها بردارش حضور پیدا کرد. شهید خالدی در عملیات رمضان و در روز ۲۳ ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۱ حین عملیات با برادرش در یک سنگر و در آغوش هم درحالی به شهادت رسیدند که کمتر از ۱۲ سال داشت. پیکر مطهر این شهدا که مفقودالاثر شده بودند، پنجم مردادماه ۱۳۷۸ در منطقه شلمچه کشف و به لردگان منتقل شدند. شهیدخالدی در طول زندگی کوتاه خود دو بار با امام خمینی(ره) دیدار داشت و عکسهای امام خمینی را از بسیج به خانه میآورد و به دیوار نصب میکرد.
🌷لباسهای بسیجی اندازه قامت ظفر نبود و به اصرار لباسهای برادرش را به خواهرش میداد تا برای او اندازه کند. سال ۱۳۶۰ هنگامیکه شهید خالدی ۱۱ سال داشت، پدرش عازم جبهه شد. زمان مرخصی اصرارهای مکرر ظفر باعث شد او پس از بازگشت پدرش عازم جبهه شود و با کاروان بروجن عازم صحنه نبرد شد، هنگام حرکت مسؤل کاروان به دلیل اینکه سنش کم بود مانع رفتن او شد ولی شهید با این بهانه که سن واقعیاش از سن شناسنامهای بیشتر است و بالأخره با اصرار فراوان توانست با کاروان اعزامی بروجن راهی جبهه شود. خدابخش خالدی، پدر این دو شهید نیز که جانباز ۲۵ درصد بود در سال ۱۳۷۰ به فرزندان شهیدش پیوست.
🌹خاطره ای به یاد برادران شهید معزز ظفر و خدارحم خالدی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸ اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی #بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سیدمهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزهی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت.
+کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید #مقاومت میکنید.
+درد داره؟
_خیلی...
+منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
+حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خودگذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آیندهی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
+دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه #سیدمهدی و #سیدمهدیها رفتن فقط برای این بود که #آیندهای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه #بال_پرواز سیدمهدی نشدی؟چرا منو بیبال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم!
ارمیا جلوی در خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباببازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: _اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: "
همین که باعث شد منو ببینی بسه!"
******
زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعیاش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
_زینب مامان؛ بابا اومده ها.
زینب عکسالعملی نشان نداد.
ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید:
_دختر بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده ها!
زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مداد شمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت.
ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جان بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشکآلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفرهی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.
ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد.
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانهاش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد.
ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینب ساکت شدهی این روزها بود؛
نگاهش به مظلومیت نوظهور زینبِ پر جنب و جوشش افتاد، این تغییرات سریع #خُلقی، این کنارهگیریهایش، ناخن جویدنهایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛
دلش برای دخترکش شور میزد،
مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ،دلشوره جزء جدانشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خوردهی زینب ،
دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانههایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛
این زینب همیشه هایش نبود.زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت.
آیه کلافه
شد و سردرد _مهمان همیشهی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ی دراز کشید.
ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند..
و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: _این #تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده. هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: _تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: _حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: _از کجا فهمیدید؟
رها: _صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته.
ارمیا: _اتفاقی افتاده؟
آیه: _بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: _ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت:
_کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت.
سیدمحمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین بره.
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛نمیتونم.
سیدمحمد عصبانی میان کلام آیه پرید:
_بس کن آیه! چرا همهی شما
مردهپرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. #همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سیدمحمد: _به فکر زینب باشید!
سید حمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
ِ _آیهی خودتو بساز برادر من!
ارمیا لبخندی به برادرانههای سیدمحمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه #درهرشرایطی
***
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود ،
و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را،
شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریهی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسر مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: _این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازهی زیاد را دیده یا نه.
رها: _انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همهی عاشقانههای مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت.
رها با همه عشقش، مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود.
و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقههها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارِد خانه شد،
دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا
واقعی بیریا و بهدور از تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگیاش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود ..
که صدای مهدی او را به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد.
" خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانهی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟! "
محبوبه خانم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۹۳ و ۹۴
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: _تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادر من... باخت!
رها: _برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: _همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: _مطمئنی؟
صدرا: _آره. رامین همهی سرمایهی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب
کاراشو میخوره.
رها: _بیچارهها!
صدرا: _لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: _خب گناه دارن.
صدرا: _گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: _حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: _هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشتههاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: _همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفهست، یه باره رو شونههای زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچهدار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: _مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچهی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: _میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حاملهام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصهی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن! تو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید...
به وسعت همهی ترسها و نگرانیهای مادرانهاش برای هر دو بچهاش خندید. مرد زندگیاش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتنهای محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.
شب که شد،...
باز بساط دورهمیهای خانهی محبوبهخانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
میگویند پول که همه چیز نیست،
اما بیپولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بیپولی، بیکسی است و امروز مریم میدید، این جمع
بیربط به خودش و خانوادهاش، چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم ،
مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود ،و این برای بیکسیهای مسیح سخت بود.
این بچهی از راه نرسیدهی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداختهی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بلهی ضمنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.
****
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست،
کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست.
زینب بین قبرها راه میرفت ،
و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکهی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود.
مثل کودکیهای خودش ،
که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییکها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مردهها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییکهای حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛
اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم
ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸