🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی درآینه💗
قسمت80
كمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توی اين سفر بشه ... بهم
بريزه و باهام برخورد كنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
ما با گروه های توريستی نميريم ...
منم نمی خوام با گروه های توريستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه
شركت توی جشن نميرن ...
🥺 چند لحظه سكوت كردم ...
می تونم باهاتون بيام...
هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه ... اون هم توی يك سفر خانوادگی ... اون هم
آدمی مثل من رو ... كه جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چيز ديگه ای نداشتم ...همين كه به جرم ايجاد مزاحمت ازم شكايت نمی كرد خيلی بود 🥺... چه برسه به اينكه بخواد حتی يه لحظه
روی درخواستم فكر كنه ...
انتظار شنيدن هر چيزی رو داشتم ...
جز اينكه ...
ما مهمان دوست ايرانی من هستيم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو كرديم ... اما قم و مشهد رو
نه ...
بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی كنيم ... اگه مقدور بود حتماً چهره اش خيلی مصمم بود ... و باورم نمی شد كه چی می شنيدم ... اگه من جای اون بودم، حتما تا الان
خودم رو له كرده بودم ... سری تكان دادم و ...
🥺 متشكرم ...
اومدم ازش جدا بشم كه يهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحير شده بودم كه فراموش
كردم از هزينه های سفر سؤال كنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
دنيل ...
در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حركت ايستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هيچ وقت با اسم كوچيك صداش نكرده بودم ... صدا كردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده
بود ...
مخارج سفر حدوداً چقدر ميشه ...
شما قطعاً هتل های چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول كرد، اون شهرهايی رو هم كه مهمان اون
هستيد ... من جای ديگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جايی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...
از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتماً بهش ميگم ... هر چند فكر نمی كنم نيازی به نگرانی باشه ...
با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم
نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشكلی نداره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت81
همه چيز به طرز عجيبی مهيا شد ... تمام موانعی كه توی سرم چيده بودم يكی پس از ديگری بدون هيچ
مشكلی رفع شد ...
به حدی كارها بدون مشكل پيش رفت كه گاهی ترس وجودم رو پر می كرد ...
انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوی نوشته شده ... و كارگردانی كه همه
چيز رو برای نقش های اول مهيا كرده ...
چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هيچ چيز حقيقی نيست ... چطور می تونست
حقيقی باشه ...
از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصی ... و احدی از من نپرسيد كجا ميری ... و چرا می خوای مرخصيت رو
تمديد كنی ...
گاهی شك و ترس عميقی درونم شكل می گرفت و موج می زد ... و چيزی توی مغزم می گفت ...
برگرد توماس ... پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممكنه توی
ايران واسشون اتفاقی نيوفته ... اما تو چی... اگه از اين سفر زنده برنگردی چی ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بری توی هواپيما ديگه برگشتی نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افكار با تمام اين اگرها ... به قوی ترين
شكل ممكن به سمتم حمله كرد ...
نفس عميقی كشيدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... اراده من برای رفتن قوی تر از اين بود كه
اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه ...
دست كوچيكش رو گذاشت روی دستم ...
خوابی ...
چشم هام رو باز كردم و برای چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- پدر و مادرت كجان...
خودش رو كشيد بالای صندلی و نشست كنارم
مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ...
نه می تونستم بهش نگاه كنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهميدم دنيل چطور بهم
اعتماد كرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود...دوباره نشست كنارم ...
اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم
نفس عميقی كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
بايد عادت می كردم ...
به تحمل كردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چيزی بود كه حتی فكرش، من رو به
وحشت می انداخت ... اما نه اينقدر ...
ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم می اومد ... هر بار كه چشمم بهش می افتاد ... و هر بار
كه حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بين انگشت هام
زنده می شد ... و وحشتی كه تا پايان عمر در كنار من باقی خواهد موند ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی درآینه💗
قسمت82
ديگه داشتم ديوونه می شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزی نمی گذاشت آروم بگيرم ... هی از
اين پهلو به اون پهلو ... و گاهی تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار می اومد سراغم ...
قربان اگه راحت نيستید می خواید چیزی براتون بيارم چند بار بی دليل پاشدم رفتم سمت دستشويی ... فقط برای اينكه يه فضای كوچيك هم كه شده واسه
كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلی كناريم خالی بود ...
اگه يكی ديگه عين خودم می نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش می داد ...
اون وقت مجبور می شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، رديف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بين اونها بود
... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می كرد ... گاهی روی صندلی خودش می
ايستاد و می پريد توی بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمی تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می كردن و سعی در
مديريت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های بقيه رو اذيت نكنه ...
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم كه بيشتر از هر چيزی در دنيا دلم می خواست ازش فاصله بگيرم ...خوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ...
خسته كه نشدی..
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سری تكان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم كتاب می خوندم ...
- صدامون كه اذيتت نكرد...
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر كرد ...
تو كه هنوز صفحه بيست و چهاری ...
نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بی اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتری داشت
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگی به لب داشت
چی...
تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلی دوست شون داری ...
نگاهش چرخيد سمت صندلی های جلويی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببينه ...
آره ... خدا به زندگی من بركت های فوق العاده ای رو عطا كرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور... هنوز بچه نداري...
🥺نه ..
نيم كتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تكيه داد
كاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلی خوش می
گذشت ... اينطوری می تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی
سرم برگشت پايين روی حلقه ام ... انگشت هام كمی با حلقه بازی بازی كرد و تكانش داد ...
🥺 بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توی يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمی تونه با من زندگی كنه ...
گاهی به خاطر اينكه هنوز خودم رو متأهل می دونم و درش نميارم احساس حماقت می كنم
خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش كرد
... لبخندش كور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس كنم ...
متأسفم ... حرف و پيشنهاد بی جايی بود ...
مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبی نبودم ...
كمی خودم رو روی صندلی جا به جا كردم ...
اما يه چيزی رو نمی فهمم ... بعد از اينكه توی اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا ديدم يه چيزی برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اينقدر راحت با كسی برخورد كنی ... كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير
بزنه ...
خشكش زد ... نفس توی سينه اش موند ... بدون اينكه حتی پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو
از من گرفت ... و خيلی آروم به پشتی صندلی تكيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگی كردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه ای فاصله
داشت ... به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه ... همه چيز رو بهش
گفته بودم ...🥺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت83
سكوت مطلقی بين ما حاكم شد ...
نفسم توی سينه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانيه ای كه در سكوت می گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من
سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنيای من بهش بستگی داشت 🥺🥺
و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفی كرده بود ...
چند بار دستم رو بلند كردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختيار اونها رو عقب كشيدم ...نمی دونستم چی كار باید بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می
تونست برای من بيوفته 🥺.. بهش حق می دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر كرده بود ... 🥺
اين يه سفر توريستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنيل رهام می كرد در بهترين حالت بعد
از كلی سرگردانی توی يه كشور غريب ... با آدم هايی كه حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... 🥶
بايد دست از پا درازتر برمی گشتم ...
سرش رو كه بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقی مونده نم اشك رو از كنار
چشمش پاك كرد ...
🥺تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اينپريشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون
لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمی تونستم بهش نگاه كنم ... اشك با شرم توی چشم هام موج می زد .. .
- هيچ چيز جز اينكه بگم ... متأسفم ... به مغزم خطور نمی كنه ...
از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلك های خيس، چرخيد سمت من ...
از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ...
اگه منتظر شنيدن چيزی از سمت من هستی... الان، مغز منم كار نمی كنه ... جز شكرگزاری از لطف و
بخشش خدايی كه می پرستم ... به هيچی نمی تونم فكر كنم ...
🥺نمی تونم چيزی بهت بگم ... اصلاً نمی دونم چی بايد بگم ...
می دونم در اين ماجرا عمدی در كار نيست ... اما می دونم اگه خدا ... 🥺
دوباره اشك توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه
مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس های هواپيما ... و من می لرزيدم ... مثل بچه ای كه با
لباس بهاری... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... 🥶
به جای سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايی بود كه می پرستید ...
چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكانی خورد و از خواب بلند شد ...
خواب آلود و با چشم های نيمه باز ...
نورا رو از روی صندلی برداشت و محكم توی بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلی ها نيم رخ چهره هر
دوشون رو واضح می ديدم ...
با چشم های پف كرده، دستی روی سر دخترش كشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلی مونده ...هواپيما توی فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمی تونستم بشينم ... ولی حالا كه همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق
فكر ... و زمانی كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمی گشتم 🥺
اونها آماده حركت شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ...🥺
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
💢گذری بر زندگی شهید رضا غلامشاهزاده
🔻در خانواده ی پرجمعیت متولد شد. دروس ابتدایی را روستای خود گذراند ولی برای ادامه تحصیل راهی بم شد. پدرش کشاورز بود و رضا از همان کودکی در کار کشاورزی کمک حال پدرش بود. ضمن تحصیل و کمک به پدر از آنجایی که در خانواده مذهبی رشد یافته و برادرش فرمانده بسیج منطقه بود رضا هم حضوری فعال در بسیج داشت. به مدت شش سال در دسته های رزمی بسیج کرمان به تامین امنیت منطقه کمک میکرد.بخاطر پعلاقه زیادش به استخدام ناجا درامد و دوران آموزشی خود را در مشهد اصفهان طی کرد و پس از پایان آموزش به یگان های تکاوری استان کرمان منتقل شد.حضور بسیار فعالی در منطقه داشت در تمامی عملیات ها با عمکرد درخشان و کشفیات بالا زبانزد همکاران بود. حضور پررنگ و تلاش زیادش در جریان زلزله بم و دوبار مجروحیت و جانبازی و کشفیات بسیار بال موادمخدر و سلاح و دستگیری بسیاری از اشرار منطقه گویای فعالیت شهید بود.به اطرافیان و خانواده خود وعده شهادت داده بود و همیشه میگفته که هر لحظه امکان شهادت من هست و در صورت شهادتم راهم را ادامه دهید و مراقب فرزندانم باشید.ستوان دوم غلامشاه زاده در پایان در یکی از عملیات های دستگیری و در درگیری با باند مسلح اشرار بر اثر برخورد تیر به سینه اش آسمانی شد. مردم منطقه هم در روز تشییع پیکرش با حضور پرشکوه خود از زحمات این مجاهد خستگی ناپذیر تقدیر کردند.
🔻شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن رضا غلامشاهزاده نیروی یگان تکاوری کرمان مورخ 1391/10/3 هنگام درگیری با اشرار در دهنه میلکی مرز بم و ریگان براثر اصابت گلوله به سینه شهادت رسید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷دانشجوی شهید
#شهیده_فائزه_رحیمی
🕊پرواز با بال ملائک تا مشهدالرضا علیه السلام🕊
صدا بزن منو که بار آخره
بذار ببینمت...قرار آخره💔
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ دی ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 09 January 2024
قمری: الثلاثاء، 26 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
.
امامـ صـادق عليه السلامـ
🌸 بردبارى پنج صورت دارد:
١. كسى كه عزيز باشد و خوار شود،
٢. يا درستكار باشد و تهمت زده شود،
٣. يا به حقّ دعوت كند و به سبب آن تحقير و توهين شود،
۴. يا بدون آن كه گناهى كرده باشد آزار بيند،
۵. يا خواهان حقّ شود، اما مردم با او مخالفت ورزند؛
اگر حقّ هر يك از اين پنج مورد را ادا كردى، بردبار هستى.
🍃
📚 مصباح الشريعة، ص٣١۶
#حدیث
✍وقتی تصمیم گرفتم که به خواستگاری خواهرشان بروم اولین بار مسأله را با داریوش در میان گذاشتم؛ چون من دانشجوی تهران بودم و خانوادهشان شهرستان بودند، به ناچار با ایشان که تهران بودند قرار میگذاشتم. وقتی قرار بود با هم صحبت کنیم، اصرار میکردند که من بروم خانهشان اما خجالت میکشیدم. برای همین، ایشان لطف میکردند و هر دفعه تا پارک نزدیک خوابگاهم میآمدند تا مبادا من در ترافیک تهران اذیت بشوم! در تمام این جلسات، من منتظر یک سوال بودم، اما ایشان هیچ وقت نپرسیدند. هیچ وقت نپرسیدند که چی داری، چی نداری! حتی آن موقع که ازدواج من و خواهرشان قطعی شده بود، باز هم نپرسیدند!
#شهید #هسته_ای
#داریوش_رضایی_نژاد...🌷🕊
به نقل از شوهرخواهر شهید،
📚 کتاب #شهید_علم
نماز سکوی پرواز 30.mp3
4.47M
#نماز 30
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣نمازت رو قطع نکن؛
نماز،تنها ریسمان بین تو وخداست!
👌آروم آروم از زمین بلندت میکنه،
زنجیرهای روحت رو پاره میکنه،
تا آماده پرواز بشی.
#خاطره ای از شهيـدی كه
با خدا نقد معامله كرد
#شهید_محمودرضا_استادنظری...🌷🕊
✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در
خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد
بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از
عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله
بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در #وصیتنامه خود نوشته بود:
«خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه
میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می
کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد
معامله کن.»
که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد.
خاطره از حمید داودآبادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️شگفتانه #محسن_چاوشی
در وصف #حاج_قاسم سلیمانی
🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر
#حتی_از_زائرانت_هم_هراس_دارند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
میگفت:
غم های بزرگ را بگذار برای بزرگیِ #خدایت تو بخند همه چیز حل میشود...🌱
🔴 حق امام زمان بر مردم
در باب سوم كتاب «مكيال المكارم» از بين تمام حقوق، حقّ امام عليه السلام بر مردم از همه بزرگ تر و مهم تر است؛ چنانكه در كتاب روضه كافى نيز از حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده كه فرمودند:
«بزرگ ترين حقى كه خداوند متعال آن را واجب فرموده است، حقّ ولى است؛ «يعنى حقّ امام بر مردم».
حال كه چنين است پس بايد بدانى كه ما هر چقدر سعى كنيم، نمى توانيم حقّ آن حضرت را چنانكه بايد و شايد ادا كنيم؛ لكن بايد از آنچه كه مى توانيم، كوتاهى ننماييم؛ زيرا مطابق آيات و روايات، اين مطلب از جمله امورى است كه در روز قيامت از هر كسى پرسش و مؤاخذه خواهد شد. چنان كه در تفسير آيه شريفه: «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ» و آيات ديگر، رواياتى وارد شده است.
📚آثار و برکات دعا براي امام زمان، ص۱۱
📌از کوتاهترين دعا برای بزرگترين آرزو غفلت نکنيم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمان شاه مرغا، غاز بودن
تخمهها توشون پسته بود
توی نارنگیها 🍊 هم موز🍌 بود!!!
#شاه #انقلاب
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
🔴 زندگی دیگران را نابود نکنیم
جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار میکنی ؟پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000. همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید : پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند
این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !
شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.