#حدیث_روز
📣 امام على عليه السلام:
خوشبختى حقيقى اين است كه كار انسان به خوشبختى بينجامد و بدبختى حقيقى اين است كه[فرجام ] كار آدمى به بدبختى ختم شود
🔸معانی الأخبار345/1
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از نوزده سالگی که وارد جنگ شدم چهل سال است که در درگیریها هستم اما هیچ صحنهای به زیبایی مدافعان حرم ندیدهام اصرار و التماس ۹۷/۹/۲۲...
#حاج_قاسم
@tashahadat313
نماز سکوی پرواز 55.mp3
4.73M
#نماز ۵۵
✍بشیـــن کنارِش...
آرومِ آروم
تا وقتی درآغوش خدایی
از هیچ چیز نترس و برای هیچ چیز عجله نکن!
فقط یه جا عجله کن:
👈که تا دیرنشده عاشـ💖ــق شی.
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حاج آقای قرائتی از رهبری اجازه میگیره دقایقی کنارش نکاتی رو به طلاب سر درس بگه 😅
#حاج_آقا_قرائتی
#رهبر ❤️
@tashahadat313
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیرمرد عارف شهر بابل مازندران میگفت: هر کس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و کارش حل نشد، به من لعنت کنه. من نود سالمه، آخر عمرمه، الکی لعنت برا خودم نمیخرم.
😭😭😭
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@tashahadat313
⊰🥀⊱
نزدیک ظهر بود ، از شناسایی بر
مےگشتیم ، از دیشب تا حالا چشم
روے هم نگذاشته بودیم !
آنقدر خسته بودیم که نمیتوانستیم
پا از پا برداریم ، کاسه زانوهامان خیلی
درد میکرد ، حسن طرف شنی جاده
شروع کرد به نماز خواندن …!
صبر کردم تا نمازش تمام شد .
گفتم ، زمین این طرف چمنیه ، بیا
اینجا نماز بخوان …
گفت ، اون جا زمین کسیه ،
شاید راضی نباشه !
شهیدحسنباقرے(غلامحسین افشردی) 🌹🕊
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا #صلوات🌷
📚 حکم شرکت در #انتخابات
💠 سوال: آیا شرکت در #انتخابات_جمهوری_اسلامی ایران شرعا واجب و عدم شرکت، حرام است؟
✅ جواب: شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی برای افراد واجد شرایط، یک وظیفه شرعی، اسلامی و الهی است.
#احکام_انتخابات
#انتخابات
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت5 یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم قراربودامشب برم خواس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نم_نم_عشق💗
قسمت6
چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه..
فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره...
تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم..
_دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت
به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...😒
نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم...
واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟
چه جالب
دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم:
+خب،میشنوم...قراره با زندگیم
چکارکنین؟
یاسر
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم...
_من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن..
رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم..
که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس
به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم:
تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست...
پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا ....
شمارو به قتل میرسونن..
اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد...
_آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم.
من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم.
ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس..
لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم
🍁محیا موسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت7
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین...
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه...
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد...
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش...
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا...
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار...
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم ....
🍁محیا موسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت8
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم...
شروع کردم فحش دادن به یاسر...
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین...
آخ ننه...
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار...
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه...
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم...
🍁محیا موسوی🍁
ادامه داد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313