🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنم عشق💗
قسمت35
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
**
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
**
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
*
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
🍁محیاموسوی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نمنمعشق💗
قسمت36
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
#بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
🍁محیاموسوی🍁
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 تولد دوست قدیمی و موندنی ترین رفیقمونه 💚
«تنها ماهی که "شهادت" ندارد ماه شعبان المعظم است و تنها ماهی که تولد میلاد ندارد محرم الاحزان است.
و این یعنی مولانا امام حسین علیه السلام محور شادی و غم است.»
✍ شیخ جعفر شوشتری
[دمع العین، ص ۲۵]
گرامی باد روز پاسدار ؛
بر آنان که از جنس شهیدان
و هم پیمان با حسین(علیهالسلام)
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است.
میلاد امام حسین(علیهالسلام)
و روز پاسدار بر سبز پوشان حریم ولایت مبارک❤️
🦚 فُطرس کیست؟
فُطرُس، یکی از فرشتگان حامل عرش در انجام وظیفهاش سُستی کرد، بالهایش شکسته و به جزیرهای در زمین تبعید شد.
وی ۷۰۰ سال به عبادت خدا مشغول بود تا امام حسین(علیه السلام) به دنیا آمد.
جبرئیل با هفتاد هزار فرشته جهت تبریک این میلاد به زمین نازل شدند، وقتی از کنار فطرس گذشتند او از علت نزول آنان جویا شد و از آنان خواست تا وی را با خود ببرند.
🎊 جبرئیل نزد پیامبر(علیه السلام) برای وی میانجیگری کرد.
با پیشنهاد پیامبر(صل الله علیه وآله)، فطرس خود را به قنداقه امام حسین(علیه السلام) مالید و خداوند بالهایش را بهبود بخشیده و او را به جایگاه اولیهاش بازگرداند.
🎊🎉🎊🎉🎊
فطرس پس از بهبودی و عروج به آسمان به رسول خدا خبر از شهادت فرزندش حسین داده و میگوید به جبران این شفاعت، زیارت هر زائر و سلام و صلوات هر سلام دهندهای را به امام حسین(علیه السلام) برساند.
📚 امالی صدوق، ص١٣٧
#میلاد_امام_حسینعلیهالسلاممبارکباد
🎊🎀🎊🎀
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۴ بهمن ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 13 February 2024
قمری: الثلاثاء، 3 شعبان 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت امام حسین علیه السلام، 4ه-ق
🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به مکه
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️2 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️27 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
🌸ولادت امام حسین علیه السلام بر شما مبارک🌸
.
﷽؛
✧ #حديث
🏷 ثمره نافرمانی خدا!
🔅#امام_حسین_علیه_السلام :
✓ «كسى كه با نافرمانى خدا در پىِ كارى باشد، آنچه را اميد دارد، بيشتر از دست بدهد و به آنچه از آن مىپرهيزد، زودتر گرفتار آيد».
⁙ «مَن حاوَلَ أمرا بِمَعصِيَةِ اللّهِ كانَ أفَوتَ لِما يَرجُو وأسرَعَ لِما يَحذَرُ».
📚 گزیده تحف العقول، ص ٣٩
🔥دختر گلم شهادتت مبارک
🔻۲۳ بهمن چهلمین روز شهادت شهدای انفجار تروریستی مزار حاج قاسم و از جمله دانشجو معلم شهیده #فائزه_رحیمی است.
🔻فائزه، مسئول گروهی از دانشجو معلمان زائر بود و گویا بازگشته بود تا کسی جا نمانده باشد... اما او برای همیشه ماندگار شد و زمان ما را با خود برد...
🔻فائزه رحیمی از جمله مجاهدان عرصه فرهنگ اسلامی و عفاف بود که پای هدفش را با خون خود امضا کرد.
🔸پ.ن: تصویر پیوست، تصویر پروفایل پدر شهیده است که جملهی باشکوه و دردناکی که بر آن نقش بسته است؛ «دختر گلم شهادتت مبارک»
✍حمیدرضا ابراهیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای شنیدنی حاج قاسم درباره هویت سپاه و ویژگیهای یک پاسدار
به مناسبت میلاد امام حسین علیهالسلام و روز پاسدار🌷
27.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سگ_فرزندی
📌 تجمع سگ بازان در پارک تندرستی، فردیس کرج
📌انتشار دهید تا مردم بفهمند علت نگه داری سگ چیست
اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمیتوانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همهی سیبزمینیها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه میکنم، خندهاش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده.
#شهیدیوسفکلاهدوز🕊🌹
#خاطره_شهدا
#سبک_زندگی
حواست به جوونیت باشه ، نکنه پات بلغزه ؛
قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🕊🌹
#کلام_شهدا🕊
حس خوب یعنی:
درک ارزش بازکردن #چشمی که میتوانست امروز صبـح، دیگر گشوده نشود …🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازهای رهبر
موندن تو راه حیدر...
#استوری
🦋 تصویری از سردار محمود خداداد رئیس پلیس اطلاعات شهرستان ملایر که شب گذشته در درگیری با قاتل مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید
❌ قاتل فراری در ملایر دستگیر شد.
🔻قاتل فراری که فرزند خود را به قتل رسانده بود توسط پلیس ملایر دستگیر شد
🔻به گزارش پایگاه خبری شهدای فراجا، در پی وقوع یک فقره نزاع منجر به قتل توسط پدر خانوادهای در شهر ملایر از توابع استان همدان، عوامل انتظامی کلانتری۱۱ این شهر برای دستگیری قاتل به محل مورد اعزام میشوند. در بررسی صحنه جرم مشخص میشود که پدر خانواده بر اثر نزاع با فرزندانش با کلت کمری یکی از فرزندانش را به قتل و فرزند دیگرش را مجروح و متواری می شود.
🔻با توجه به حساسیت موضوع سریعاً چند گروه برای شناسایی محل و دستگیری قاتل تشکیل و اعزام میشوند. متهم در کمتر از یک ساعت در یکی از شهرهای اطراف ملایر شناسایی و پلیس برای دستگیری نامبرده اقدام که متهم با توجه به مسلح بودن در برابر پلیس مقاومت مینماید. در این درگیری مسلحانه قاتل با شلیک گلوله باعث مجروحیت رئیسپلیس اطلاعات شهرستان ملایر سرهنگ محمود خداداد شده که در نهایت نامبرده دستگیر میشود.
🦋 براساس این گزارش، متأسفانه سرهنگ محمود خداداد بر اثر اصابت گلوله و شدت جراحات وارده در شب #میلاد_امام_حسین علیهالسلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الهی به امید تو❤️
امروز و هر روزمون پر خیر و برکت🍃🌸
الهی که امروز گره های زندگیمون به دست مبارک سید الشهدا آقاامام حسین جانمون
باز بشه 🍃🌺
عیدتون مبارکااااا باشه❤️
نماز سکوی پرواز 63.mp3
3.5M
#نماز ۶۳
👈نمـــاز باید به روحت قدرت بده!
جوری که راحت، همه خستگیهای بدنت رو؛
برای رسیـ🏃ـدن به لحظه باشکوه تولد سالم به آخرت تحمل میکنی!
آروم وقدرتمند به پیش خواهی رفت
🎁 بشارت دوم: آیت الله محمد تقی بهجت (ره)
(مبشرات بزرگان در مورد نزدیکی ظهور)
❇️ عارف کامل، مرحوم آیه الله العظمی بهجت (ره) در جمعی در مورد نزدیکی ظهور امام زمان (عج) فرموده اند:
🔸 تا کنون به جوانان بشارت می دادید که منتظر باشید، ظهور مولایتان را خواهید دید. اینک (ظهور آنقدر نزدیک شده است که) به سالخوردگان و پیران هم بشارت دهید که ظهور را خواهید دید.
⬅️ جرعه وصال صفحه ۲۵
🏷 #امام_زمان (عج) #بشارتهای_ظهور #ظهور #آیت_الله_بهجت (ره)