#خاطره_شهدا|💛|
هروقت حاجے از منطقه
به منزل مےآمد
بعد از اینکه با من
احوالپرسے مےکرد
با همان لباسخاکےبسیجے
به نماز مےایستاد...
یڪروز به قصد شوخے گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستے
که به محض آمدن نماز میخوانے؟!
نگاهےکرد و گفت:
هروقت تو را مےبینم
احساس مےکنم باید
دو رکعت نماز شکر بخوانم...🌸
#همسرشهید°•
#شهید_ابراهیمهمت♥️✨
@taShadat
#خاطره_شهدا|💛|
هروقت حاجے از منطقه
به منزل مےآمد
بعد از اینکه با من
احوالپرسے مےکرد
با همان لباسخاکےبسیجے
به نماز مےایستاد...
یڪروز به قصد شوخے گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستے
که به محض آمدن نماز میخوانے؟!
نگاهےکرد و گفت:
هروقت تو را مےبینم
احساس مےکنم باید
دو رکعت نماز شکر بخوانم...🌸
#همسرشهید°•
#شهید_ابراهیمهمت
♥️بسم رب الحسین♥️
#خاطره_شهدا
وقتے ڪه من براے مداحے🎤 به مسجد🕌 مے رفتم، به #حسین میگفتم ڪه زمان مداحے🎤 من، جلو میاد و بین و جمعیت بشینه تا من بتونم به درستے ڪارم رو انجام بدم.
اون موقع #حسین ۴سال داشت و واقعا به حرف من گوش میداد و همون یڪبار☝️تذڪر باعث شد #حسین تا قل از شهادتش نیز در زمان مداحے🎤من خیلے نزدیڪ نیاد و واقعا #حسین گوش به فرمان بود.
نقل از پدر بزرگوارِ #شهید_حاج_حسین_معزغلامے🕊✨
@tashadat
#خاطره_شهدا
#اسیر_که_نیاوردم!!!
#شهید_حاج_رضا_شکری_پور
انگار نه انگار از جبهه رسیده است ؛ از در که وارد شد، آستین هارا زد بالا و نشست کنار تشت لباس ها😳 .
گفتم :« کارشما نیست .کارمن است !»
خیلی جدی گفت :« یعنی میخواهی بگویی این قدر دست و پا چلفتی ام ؟!» 😆😅
گفتم :« نه بابا! می گویم این وظیفه من است .»
زل زد توی چشم هایم😍 :
« خانم جان😊! #اسیر که نیاورده ام توی خانه ام . حالا بگذار این دو تکه رخت را هم ما بشوییم .»
#خاطره_شهدا🌷
• نانسنگڪگرفتہبودیم🥖
• ومےآمدیمطرفخوابگاه.🛏
• چندتاسنگبہنانهاچسبیدهبود.
• مصطفےڪندشانوبرگشتسمتنانوایـے.🚶🏻
• مےگفت:بچہڪہبودم،
• یہبارنونسنگکخریدم،
• سنگهاشروخوبجدانڪردهبودم؛
• بهشچسبیدهبود. خونہڪہرسیدم،
• بابامسنگهاروجداڪردداددستم،
• گفتبروبدهبہشاطر. 🌱
• نونواهابابتایناپولمیدن
#شہید_مصطفے_احمدےروشن
•♡ټاشَہـادَټ♡•
....✨🌹✨....✨🌹✨....✨🌹✨....
🌷 #خاطره_شهدا 🕊
وقتی خبر #شهادت_محمد قطعی شد پیراهن مشکی برای پدر آوردیم که بپوشد اما قبول نکرد !
پدر گفت : ما برای مرده ها #مشکی می پوشیم اما برای #شهید نه !!!
پدر ادامه داد : یک موضوع دیگر هم این است که ما باید به دشمن ثابت کنیم ایستاده ایم و هیچ حرکتی نمی کنیم که آن ها خوشحال شوند . با این کار می خواستم تو دهنی محکمی به دشمنان بزنیم و به همشون بفهمونیم که ما از شهادت باکی نداریم . و در آخر پدر برای تشییع جنازه فرزندش پیراهن رنگی به تن کرد .
#شهید_محمد_غفاری 🌹
#شهید_نیروی_صابرین
🌹تولد:1363/10/30
🕊 شهادت:1390/6/13
🇮🇷نحوه شهادت:منطقه سردشت و درگیری مستقیم با گروهک پژاک
🌹محل شهادت: تپه جاسوسان، سردشت
🕊مزار مطهر:گلستان شهدای همدان
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
اوائل ازدواجمان بود و هنوز نمیتوانستم خوب غذا درست کنم. یک روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم یوسف از سر کار بیاید. همین که آمد، رفتم سر قابلمه تا ناهار بیاورم ولی دیدم همهی سیبزمینیها له شده. خیلی ناراحت شدم. یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وفتی فهمید برای چه گریه میکنم، خندهاش گرفت و خودش رفت غذا را آورد سر سفره. این قدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده.
#شهیدیوسفکلاهدوز🕊🌹
#خاطره_شهدا
#سبک_زندگی
چشماش مجروح شد
و منتقلش کردند تهـران ؛
محسن بعد از معاینه دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟
دکتر پرسید: براچی این سوال رو
می پرسی پسر جون؟
محسن گفت:
چشمی که برا
امامحسین(علیه السلام)
گریه نکنه بدرد من نمیخوره...
#شهیدمحسن_درودی
#خاطره_شهدا
🔴 انتقام دختر بی حجاب از پسر بسیجی!!!
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگ و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد 🖤🥀
#خاطره_شهدا
#سبک_زندگی
@tashahadat313