eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 مجموعه‌ی توحیدی ... ➖ «چرا من؟! چرا این مشکلات، باید برای من، پیش بیاید؟!» ➖«چون تو، انتخاب شده‌ای برای قد کشیدن و سبز شدن... شاید اتفاقی از نوع ماجرای "دانه و خاک" برای درونِ تو، در حال رخ دادن است! 💫 إنَّ اللهَ فالقُ الحَبِّ و النَّویٰ اوست شکافنده‌ی دانه‌ها... @tashahadat313
این سه تا کار رو برای امام زمان انجام بده❤️ ان شاءالله که حاجت روا باشید🌿🌺
✍ _مایۍکه ادعاۍسربازی امام زمان(عج)را داریم بایدحرکات وسکنات ماطورۍباشدکه آقاما رابه سربازۍخویش قبول فرمایدوماافتخار بودن درلشکرامام زمان(عج)راداشته باشیم خلبان ...🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴روش قانع کردن مردم با مثال های عینی +چقدر قشنگ از ماجرای کوروش کمپانی برای حجاب کار فرهنگی درشت کردند👌 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_پانزدهم مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 پارت_شانزدهم اولین قطره‌ی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ - ."..حرفهای مهدی جولان میدهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی .فعلا نه - "در دل ادامه میدهم "فعلا میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم .با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم .باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم .وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد .این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند .مینشینم کنار حوض کوچکمان افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟ من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشقتر شدهام، نه حالا که هفتهی دیگر عقدمان است! !نه الانی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم .اشکهای داغ گونهام را میسوزانند .میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش !من که گفته بودم عشق خانمانسوز است *** .هانیه؟ بیا دیگه مادر - .با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم .چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم .مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده !مثل همیشه سربهزیر .تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل .میدهند .کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق .آرام سلام میکنم و او آرامتر جواب میدهد .از در خانه بیرون میزنیم .در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم .لبخندی میزنم، یک سر و گردن بلندتر از من است :صدایِ پر از آرامشش را میشنوم اول بریم حلقه ببینیم؟ - .آره - :میخندد. با تعجب نگاهش میکنم. با ته مایهی خندهاش میگوید .تو رویاهام هم نمیدیدم این روزها رو - ...من هم - !راستی؟ یادم نرفته ها - :با تعجب میگویم چی رو؟ - ...کلهای که تو بچگی زدی شکوندی رو - .از یادآوریاش خندهام میگیرد :زود خندهام را جمع میکنم و اخمی الکی میکنم !من هم یادم نرفته - چی رو؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_هفدهم با حرصِ آشکاری میگویم .هانیه خانم هانیه خانم گفتنهاتون رو آقا مهدی - .آقامهدی را از عمد غلیظ میگویم که باز هم خندهاش میگیرد .به خیابان اصلی که میرسیم، تاکسی میگیریم و به سمت طلافروشی میرویم * ای بابا! این هم نه؟ - .با وسواس حلقهی پهن و پر از نگین را نگاه میکنم :سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان میدهم نه! چیه این آخه؟ - چشمم را میچرخانم و روی حلقهی ظریف و سادهای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده است، .مکث میکنم؛ رد نگاهم را میگیرد این؟ - :سرم را با اشتیاق تکان میدهم خیلی خوشگله نه؟ - ...راستش - راستش چی؟ - .اولش میخواستم همین رو نشونت بدم، گفتم فکر نکنی بهخاطر سبک بودن و ارزونیشه - :نگاهش میکنم .من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل میشینن. تجمل زیادی دل آدم رو میزنه - گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمیکنم؟ * .روبروی در خانه میایستم :چند پلاستیک توی دستم را زمین میگذارم و میگویم .بیا داخل، شام بخور بعد برو - .نه دیگه، مزاحم نمیشم - :اصرار نمیکنم که معذب نشود .باشه هر جور راحتی - ...راستی - .منتظر نگاهش میکنم .چشمهایش زیر نور ماه برق میزند این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم همدیگه رو نبینیم تا روز عقد؟ - شوکه میشوم. چرا؟ چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشمهایم میخواند. دستی بین موهایش میکشد و :میگوید خب، محرم نیستیم هانیه. میدونی حس خوبی ندارم؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه - با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟ :لبخند مینشیند روی لبهایم !متوجهام! پس، خداحافظ تا هفتهی دیگه - :در را با کلید باز میکنم و داخل میشوم... در را نبستهام که میگوید .خوبه که دارمت - .لبخند میزنم و دستم را تکان میدهم :دستش را برایم تکان میدهد و لبخند میزند !خدانگهدار، تا هفتهی دیگه - !بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزادهی زن ذلیلم - .برمیگردم سمت عموسبحان که چند قدمیام ایستاده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بی_سیم_چی_عشق پارت_هجدهم لبم را میگزم. مهدی سرش را از لای در داخل میآورد و با لحن خودمانی و شیطنتباری رو به عمو :میگوید !من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان - زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزادهام - .مزاحمی !حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم میرسیم آقای عمو - :بعد هم رو به من که از دستشان خندهام گرفته میگوید !خداحافظ هانیه - .و میرود. رو میکنم سمت عمو حرفِ چی عمو؟ - .بیا بشین اینجا تا بگم بهت - .به دنبال این حرفش میرود و لبهی حوض مینشیند .پلاستیکهای خرید را کنار در ورودی میگذارم کنارش مینشینم. رد نگاهش را میگیرم و میرسم به گلهای محمّدی و بنفشهای که درون باغچهی :کوچک خانهمان و زیر نور نقرهای مهتاب خودنمایی میکنند .شما دوتا کنار همدیگه خیلی قشنگ و رویایی بهنظر میرسین - :لبخند میزنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه میدهد مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش - شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچههای انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک میکرد. اینها رو میدونی هانیه، مگه نه؟ :آرام سرم را تکان میدهم ...میدونم - من بهتر از هر کسی میشناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته - پیشبینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. میتونی کنار بیای با اینها؟ با نبودنهاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟ .مصممتر از هر وقتی چشمهایم را به چشمهایش میدوزم .من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانهاش بودن همهی عمرم را فدا کنم :به گمانم عشق را از چشمهایم میخواند که میگوید !مبارکه وروجک عمو - .بغضم جایش را به خنده میدهد :بلند میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند بیا ببین زنداداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداشسجاد از خستگی همون وسط هال گرفته - !خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیستها چی؟ - !زن ذلیلیش! توی خونوادهی ما موروثیه ظاهراً - .میخندم و پلاستیکها را برمیدارم و داخل خانه میشوم .مادر را میبینم که جعبههای اثاث را به گوشهی هال میبرد .دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابهجایی، وسط هال خوابش گرفته پر میکشد :رو به مادر سلامی میکنم، من را که میبیند جواب سلامم را میدهد و رو به عمو میگوید راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیهی این دوتا عروس آمادهست، با مهدی یه - ماشین بگیرید اثاثها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید میچینید یا میخواید من خودم تو این هفته برم؟ چهطوره؟ !نه زنداداش، خودمون که رفتیم میچینیم دیگه. شما به اندازهی کافی تو زحمت افتادین - زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟ - .آره مامانم - جعبهی حلقهها را از کیفم بیرون میآورم و به دست مادر میدهم و خودم به اتاق میروم تا لباسهایم را .عوض کنم ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🌹یک توصیه از به همه ی مردم ایران ☝️همون کشورهایی که توی جنگ تحمیلی انواع سلاح ها را به صدام میدادن تا باهاش ایران را بکوبه، چند ماهه توی رسانه ها و کانال های فارسی زبان شون درحال کوبیدن انتخابات و تلاش برای منصرف کردن مردم ایران از شرکت در انتخابات اند. ♨️ آتش دشمن امروز در حال کوبیدن صندوق رای گیریه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
📌 شُهدای ماه اسفند در یک قاب شهادت : ۶ اسفندماه شهادت : ۸ اسفندماه شهادت : ۱۰ اسفندماه شهادت : ۱۷ اسفندماه شهادت : ۱۸ اسفندماه شهادت : ۲۳ اسفندماه شهادت : ۲۴ اسفندماه شهادت : ۲۵ اسفندماه @tashahadat313
enc_16826868180110776462740 (1).mp3
5.03M
🥀یه کنج از اتاقم نشستم 🥀تو فکرم که الان کجایی... 👌بسیار زیبا ✅پیشنهاد دانلود @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعوت مادر شهید مدافع امنیت غلامرضا بامدی برای حضور مردم در انتخابات در فضای حواسمان به شهدا باشد! حال که نیستند ما هستیم و به نیتشان می آییم وبه کسی که به خونشان خیانت نکند رای می‌دهیم. (عج) ♡ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته بود؛ در آخرالزمان آنقدر به بَلا دچار می‌شوید، که بفهمید؛ تنها نداشته‌تان مَهدیِ موعود(عج) است.- @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چهار دستور فوق العاده پیامبر برای قبل خواب! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ای کـاش جمال مـاہ او می دیدم عالم همہ سر به راہ او می دیدم ای کاش نمیمردم و در روز ظهور خـود را یکی از سپاہ او می دیدم ❤️❤️ @tashahadat313
چه لبخندی زدی وقتِ گذشتن عجب آسوده‌ای هنگام رفتن . . . 📎پ ن : شهادت بهمن 64 فاو ؛ عملیات والفجر هشت 🕊🌹 @tashahadat313
▫️هستند کسانی که استعداد دارند اما جرأت رفتن ندارند آن ها بروند دانشگاه ما می‌رویم... با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای‌ اول جنگ لباس رزم برتن‌ ڪرد ‌وقتی گفت ‌می‌خواهـد به جبهه ‌برود همه گفتند تو استعداد زیادی داری حیف است بروی در این بیابان‌‌ها خرج شوی‌... در جوابشان ‌گفته ‌بود: "کسی ڪہ این استعداد را به من داده، خیـلی راحت و در یڪ چشم برهـم زدن می توانـد آن را از من بگیرد جوری ڪہ دیگر حتی اسم خـودم هم یادم برود؛ هستند کسانی که استعداد دارند اما‌ جرأت جبهه رفتن ندارند، آنها بروند دانشگاه، ما می رویـم جبـهه..." همیشه می گفت: جنـگ در رأس همه امور مـا است... 📎پ ن : این شهید عزیز پس از چند روز نگهداری در سردخانہ بہ اهواز منتقل شد تا در بهشت آباد این شهر بہ خاڪ سپرده شود، نڪتہ عجیبی ڪہ درباره این شهید زبانزد است لبخند زیبایے است ڪہ چند روز پس از شهادت و بہ هنگام تدفین بر لبان این عزیز نقش بست. 🕊🌹 شهادت: عملیات والفجر ۸ @tashahadat313