eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مجموعه‌ی توحیدیِ ...۶۷ فصل دوم جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارًا (یس، آیۀ 80) اوست که برای شما از درخت سبز، آتش آفرید. ✍ نَفْسِ آدمیزاد، چیزی شبیه درختانی‌ست؛ که آماده می‌شوند روزی حرارت بخش این و آن باشند ... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این دوربین مخفی را حداقل یکبار در عمرتون باید ببینید 🔹 همه این کلیپ رو تا آخر ببینن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ بازنشر/تنها فیلم بجا مانده از پدر رهبر معظم انقلاب. 👌ببینید و لذت ببرید. ؛ فرزند این عالم بزرگ است. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت100 برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم: _سلام بفرمایید -سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم. وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم. اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم. لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟ -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟! سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون. -چشم آقای خوش اخلاق. برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم. وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید. بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق. یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.به وحید لبخند زدم. رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم... وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید. حاجی گفت: _چاره ای ندارم... بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟ دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم. به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره. وحید گفت: _نمیرم. به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟ وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟ به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟ -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم. به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم. وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا. به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت. گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟ -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟ -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده. بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی. -گوشام دراز شد. -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه. خنده ای کرد و گفت:.... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی_تو_بخوای💗 قسمت101 خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه. مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن. هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی. -آها!! داداش خوب!! قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری. -باشه.خودت خواستی. رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره. وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان. فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم. میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!! -بیداری؟!! بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی! -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟ -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟ -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت. لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!! -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو. -کی گفتم؟!! -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت. باهم خندیدیم... صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها. -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم. لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من. داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی. جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟ -باشه. ساعت شش بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟ -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی. خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت102 با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم. گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت. اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم. تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم. با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش. محمد هم از حرفم خندید. به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟ -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من. -خب خداروشکر.پس خداحافظ. نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات و زینب سادات خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم. مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود. خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم -سلام آقای پدر -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟ -هدیه هات خوبن؟سالمن؟ -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن. خنده ش گرفت. -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم. بلند خندید.دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود. -هدیه هات مثل من نمیخندن؟ -نه.ولی مثل شما گریه میکنن. دوباره بلند خندید.گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی. -چه زود حسادت ها شروع شد. -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟ -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت. -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه -چشم قربان -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفت: _منم خیلی دوست دارم..خیلی چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم -سلام وحیدجان.خوبی؟ -خوبم.خداروشکر. صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟ -تهران هستم. -بیمارستانی؟!!! با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت. -خوبی؟ -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم. -زخمی شدی؟!! با خنده گفت: _یه کم. هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟ هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو.. -میخوام ببینمت،الان. چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا. گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟ -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه. -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم. -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید. چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید. وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم. 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا من در طولانی شدم غیبت امام زمان (عج) مقصرم؟ 🎤 حجت الاسلام شجاعی 🏷 (عج) @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 29 April 2024 قمری: الإثنين، 20 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹دستگیری امام کاظم علیه السلام توسط هارون لعنة الله علیه، 179ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️20 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️39 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️46 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام @tashahadat313
⚘﷽⚘ ▫️پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند: 🔸️هرکس مومنی را به‌ناحق اذیت کند، مثل این است که کعبه و بیت‌المعمور را ده بار خراب کرده باشد، و هزار فرشته مقرّب را به قتل رسانده باشد. 🔹️مَنْ آذَى مُؤْمِناً بِغَيْرِ حَقٍّ فَكَأَنَّمَا هَدَمَ مَكَّةَ وَ بَيْتَ اللَّهِ الْمَعْمُورَ عَشْرَ مَرَّاتٍ وَ كَأَنَّمَا قَتَلَ أَلْفَ مَلَكٍ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ. 📚 مستدرک الوسائل، ج۹، ص۱۰۰. 👈 مواظب باشیم امام زمان علیه‌السلام را اذیت نکنیم! @tashahadat313
🌷 تا نشستیم روی موتـور، حسـین گفـت: «بـرام روضــه بخــون!.» هـر چـی بهـونـه آوردم زیر بـار نـرفت. گفت: «من چند شب دیگه، مهمون امام حسـین (ع) هستم! میخوام به آقـا بگـم همه جا برات گریه کردم؛ شب، روز، صبح، ظهـر، خلوت جَلوت، توی سنـگر، حسینیه، پشت خاکـریز، پشت ماشین. فقـط مونـده روی موتـور گـریه کنـم!.» 🌷 قسـمم داد کـه بــراش روضـه بخـونـم. یه سلام دادم به امـام حسین (ع) و یه خط شـعر ذکر مصیبت حضرت علی اکبر (ع) خوندم. روضه تمـوم شـده بـود ولـی هنـوز داشـت گـریه می کرد. رسیدیم به اردوگاه شهدای تخریب اما هنوز گـریه اش تموم نشده بود. چند دقیقه ایستادیم تا گـریه اش بنـد اومـد.                                           🌹 چند شـب بعد هـم، میهمان حضـرت شـد؛ همانطـور کـه گفتـه بـود. 📚 خـط عاشـقی / حسین کـاجی " صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطهـر شهـدا " @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مجموعه‌ی توحیدیِ ...۶۹ فصل دوم عَلَّمَهُ الْبَيَانَ (الرحمن، 4) اوست که به انسان "بیان"آموخت. ✍ «بیان» راهی است برای برون‌ریزیِ درون! تا آنچه در جهان درون می‌گذرد را؛ گاه به اشاره، گاه به نقش زدن، گاه به موسیقی و گاهی با کلمات آشکار کند. @tashahadat313
گلوله‌ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم:أشهد أن لاإله إلا اللّٰه و... شلیک آرپی جی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد بالای سرم. پرسید:طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم.تیرخورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم.باز هم دست زدم به گردنم.هیچ خونی نمی‌آمد! حسابی ضایع شدم.خنده‌ام گرفته بود!😁 🌷 شهید محمدرضا تورجی زاده 📚 کتاب [یازهرا] @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ماجرای شفا یافتن مریضی در آلمان با یک «یا علی» گفتن شیخ جعفر مجتهدی(ره) (یکی از یاران امام زمان (عج)). 🎤 حجت الاسلام عالی ✅ شیخ جعفر یکی از ۳۰ نفری بود که در هر عصر از خادمین امام زمان (عج) هستند. مقام معظم رهبری فرمودند من خودم از شیخ جعفر کرامت دیده ام. 🏷 (عج) @tashahadat313
🔷 ۱۰ اردیبهشت روز ملی و سالروز اخراج بیگانگان (پرتغالی ها) از تنگه هرمز و آب های کشورمان گرامی باد. : ♦️ «بگذار آمریکا با مانورهای ستاره دریایی و جنگ ستاره ها خوش باشد. دریا، دل مطمئن این بچه هاست و ستاره ها، نور از ایمان این بچه مسجدی ها می گیرند، همان ها که در جواب تو می گویند: 💫ما خط را نشکستیم؛ خدا شکست. و همه اسرار در همین کلام نهفته است!» 📘منبع: کتاب «گنجینه آسمانی» شادی ارواح طیبه شهدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت103 _سلام عزیزم _هدیه هات کجان؟ -تو ماشین.پیش مامان. -به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم. -چی شدی؟ -میبینی که..خوبم. -پس چرا آوردنت بیمارستان؟!! همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت: _کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی. بالبخند به وحید گفتم: _این الان ماموریت بی خطر بود؟! وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن. همون موقع گوشیم زنگ خورد. -الان میام. به وحید گفتم: _باید برم ولی دوباره میام. -لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام. -باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ به حاجی گفتم: _با اجازه.خداحافظ -خداحافظ دخترم رفتم قسمت پرستاری،گفتم: _پزشک معالج آقای موحد کیه؟ پرستار نگاهی به من کرد و گفت: _شما؟ -همسر آقای موحد هستم. یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم: _پزشک معالج ندارن؟ یکی از پشت سرم گفت: _من پزشک معالج همسرتون هستم. برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم: _حال همسرم چطوره؟ -بهتره.فردا مرخص میشه. -چرا آوردنشون بیمارستان؟ با تعجب نگاهم کرد.گفت: _یعنی شما نمیدونین؟ -میشه شما بگین. -یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت. سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم: _چند روزه اینجاست؟ پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت: _یه هفته.تا حالا کجا بودی؟ بابا اومد نزدیک و گفت: _دخترم چی شده؟!رنگت پریده؟! بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم. نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم... فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت: _دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر. لبخندی زدم و گفتم: _دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه. وحید خندید و گفت: _پس بیچاره من. مثلا اخم کردم و گفتم: _خیلی هم دلت بخواد. -خیلی هم دلم میخواد. من به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته... حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه بهش بگم. حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم. دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد. زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه. رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت: _چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟ -به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟ -نه. -پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟ بامکث گفت: _منکه بهت گفتم -بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی. -کی بهت گفته؟ -وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری مأموریت؟.. -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 104 -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه. -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه. مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها. چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود. وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی. بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟ گفتم: _من چیزی ندیدم. تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!! -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه. به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم.. ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود. با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده. خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟ خندید و گفت: _از وحید بپرس. با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم. تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم. سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم.... دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت105 دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم. دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه. پس یا نقشه ای در کاره یا شاید این شرایط ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم. داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد. بچه های من بغل دو تا خانم بودن... اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم. یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: _صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: _راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: _وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: _کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی.... اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر چادر سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه. بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟! جدی نگاهش کردم.گفت: _زودتر. بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم نتونه. دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به ظاهر آروم و خونسرد باشم. وقتی چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت. گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد. لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم. تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه. منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: _تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟ شهرام گفت: _حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم. بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 متولد: اردیبهشت ۱۳۴۲ شهادت: ۱۳۶۴عملیات: والفجر ۸ مسئولیت: جانشین مخابرات لشکر ثارالله کرمان ⚡️آرزوی که برآورده شد شهادت در حال سجده ✍ می‌گفت: دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم. در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می خواند؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت. جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلوله‌ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم، با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است... 🔹راوی: همرزم شهید 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه شمسی: سه شنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 30 April 2024 قمری: الثلاثاء، 21 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️19 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️45 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام @tashahadat313
امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔺طلَبُ المَراتِبِ وَالدَّرَجاتِ بِغَيرِ عَمَلٍ جَهلٌ. 🔸جايگاه بلند و درجات بالا خواستن، بدون كار و تلاش، نادانى است. 📚غررالحكم حدیث5997 @tashahadat313
💢شهیدی که بعد از شهادتش کارنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد وقتی به شهادت رسید دختر هفت ساله ­ای داشت. روزی معلّم دختر، کارنامه­ ی دانش آموزان را به دستشان داد و به آن ها تأکید کرد که پدرتان حتماً باید پای کارنامه را امضاء کند و اگر فردا با کارنامه­ ی بدون امضاء به مدرسه بیایید خودتان می­دانید. دختر کوچک با دلی شکسته به خانه رفت و مستقیم به اطاقی که عکس پدر در آن بود رفت و با چشم گریان از پدر می­ خواست تا کارنامه­ اش را امضاء کند. صبح که از خواب بیدار شد دید پای کارنامه­ اش با رنگ قرمز امضاء شده است. آیت الله خزئلی فرمودند: «این امضا را با ۶۰ امضای شهید تطبیق دادیم و دیدیم امضای خودش است». این کارنامه اکنون در موزه­ ی شهدا نگهداری می ­شود. گوشه ی چپ عکس امضای پدر با خودکار قرمز با عنوان 🔻« اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی وامضاء» @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مجموعه‌ی توحیدیِ ـ فصل دوم أَفَرَأَيْتُم مَّا تَحْرُثُونَ؟ أَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ (واقعه ۶۳،۶۴) ✍ و کاری جز این ندارد انسان ؛ خویش را در مجرای تقدیر الهی قرار دهد و منتظر بماند... دستان قدرت و رحمت که باطن انسانی تو را، از تو بیرون می‌کشد و تا خویش بالا می‌برد. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا