eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 26.mp3
5.25M
26 💢مثل جنین،که اگه سالم بدنیا نیاد؛ یعنی دورانِ رحمی موفقی نداشته... اگر تو هم، با یه روح سالم به برزخ متولد نشی؛ یعنی زندگی موفقی نداشتی❗️ اتلاف وقت، گناهه ها @tashahadat313
مداحی آنلاین - ریحانه رقیه - طاهری.mp3
3.59M
ریحانه رقیه حنانه رقیه میگم از ته دل جانانه رقیه 🎙 🔊 🔄 18 تیر 1403📅 🌟 💔 @tashahadat313
27.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عرض ارادت کودکان ایرانی و غیر ایرانی محضـــــــــــــــــر اباعبــــــدالله(علیه‌السلام)، با دیدن حال خــوش این بچه‌ها بعیـــده اشک از چشماتون جاری نشه، خصوصا اونجایی که میگن: قول میدم تا آخرش پات هستم😭 سرود زیبای «بگو چقد گریه کنم؟» کاری از گروه سرود محیصا در نشـــــــــــــــر اینکار سهیــــم باشید بچه‌ها تو اوج گــــــــــــــرما خوندنش @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 11 July 2024 قمری: الخميس، 5 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا عاشورای حسینی ▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️45 روز تا اربعین حسینی ▪️53 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام @tashahadat313
[• •] 🔰 امام صادق علیه السلام: 💠 بهترين ارثى كه پدران براى فرزندان باقى مى‌گذارند، ادب است نه ثروت 📚 الكافى، جلد ۸، صفحه۱۵۰ @tashahadat313
🛑 چرایی اعزام داوطلبانه شهید معز غلامی در ماه محرم به مناطق عملیاتی سوریه 🔸 دفعه دومی که حسین رفته بود سوریه تو بود، مثل همیشه بهش پیام داشتم میدادم ◾️ فقط مداح نبود و با شروع ماه محرم از سیاهی زدن گرفته تا شستن وسایل و هماهنگی انتظامات ، خلاصه همه جا بود و اینبار جایش در هیات خیلی خالی بود ➖ ازش پرسیدم: حسین محرم اونجا مطوریه عزاداری هم می کنید اونجا 🔻گفت: نه اینجا اکثرا ۴امامی هستن و مثل ما عزاداری نمیکنن .... 💢 بهم خیلی سخت میگذره که نمیتونم عزاداری کنم خوش به حال شما ، خیلی استفاده کنید از 🔻 بعد ها وقتی برگشت به حسین گفتم: چرا محرم رفتی!؟ ♨️ با یک حس آرامشی گفت: من همه ی چیزایی که بهشون وابسته بودم گذاشتم کنار، فقط یه چیز مونده بود که نمی‌تونستم ولش کنم برم؛ اونم ایام محرم بود که باید به نفسم غلبه میکردم و میرفتم... 《جهاد_با_نفس》 مدافع حرم شادی ارواح طیبه شهدا صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَـــرَج @tashahadat313
این که گناه نیست 27.mp3
4.56M
27 تا تونستن بهمون گفتن؛ دزدی نکنیا! غیبت نکنیا! خیانت نکنیا.... گناه داره❗️ ✔️اما هیچ وقت نگفتن؛ اگر بدنبال کشف ضعف هات و درمانشون نباشی؛ به گناه بزرگتری مبتلایی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یزید، ابداع کننده‌ی عزاداریِ به دور از سیاست، برای امام حسین (ع) بود‌‌. 🎤 استاد رحیم‌پور ازغدی ❗️ در خود کربلا از اولین افرادی که برای شهادت امام حسین (ع) اشک ریختند، عمر سعد بود. عمر سعد برای امام حسین (ع) زار زار گریه کرد. ‼️ یزید اولین مجلس عزاداری رسمی برای امام حسین (ع) را خودش گرفته است‌. ⭕️ نوع موضع گیری های حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع) و سایر اسرا باعث شد که داخل خود کاخ حاکمیت یزید، شکاف افتاد. یعنی خود آن فرمانده ها و حتی بعضی از اعضای خانواده یزید، برای امام حسین (ع) به گریه افتادند و شرمنده شدند. یزید دید قافیه را باخته و بعد از آن دیگر اسارت کاوان اهل بیت تمام شد و یزید گفت، شما میهمان مایید! 🛑 بعد از آن، یزید در چندین مسجد، مجلس عزای امام حسین (ع) را برگزار کرد. 🚫 ولی اعلام کرد که «قرآن توزیع کنید و فقط قرآن بخوانید» و بنا بر حکم یزید کسی در این مراسم نباید بحث سیاسی کند. ⚠️ دین بدون سیاست حکم یزید است. یعنی دستور داد برای امام حسین (ع) عزاداری کنید ولی نگویید چه کسی امام حسین (ع) را شهید کرد و برای چه ایشان را شهید کرد. 🏷 علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 78 این را زیر لب می‌گویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را می‌شن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 قسمت 79 با قدم‌های بلند، از مسعود فاصله می‌گیرم. احساس خوبی به جمله‌اش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار. از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم می‌افتد. به صرافت می‌افتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار می‌گردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم. میان قبرهای قدیمی راه می‌روم و دور و برم را با چشم می‌پایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم می‌گوید دیگر برای این زرنگ‌بازی‌ها دیر شده. احساس می‌کنم در یک دام بزرگ افتاده‌ام و بخاطر بزرگی‌اش، تا الان نفهمیده‌ام که شکار شده‌ام. حتما شکارچی‌ام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمی‌ام می‌خندد. از جایی همین نزدیک، صدای خنده‌اش را گنگ و محو می‌شنوم. یک نفر دارد نگاهم می‌کند... دارد دنبالم می‌آید... صدای قدم‌های لعنتی‌اش را می‌شنوم. انقدر راه می‌روم و میان قبرها می‌پیچم که پاهایم بی‌حس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم می‌کند. خودش را از من پنهان می‌کند، پشت درخت‌های کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را می‌شنوم. شاید هم می‌خواهد بفهمم. می‌خواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه می‌کنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم. می‌رسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبره‌ها در تخته‌فولاد زیاد پیدا می‌شود. سریع می‌روم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در می‌چسبانم. بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجره‌های کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمی‌رسد. تنفسم را آرام می‌کنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. یک نفر دارد روی ریگ‌های تخته‌فولاد قدم می‌زند. تندتند نفس می‌کشد و آرام قدم برمی‌دارد. نزدیک‌تر می‌شود... و نزدیک‌تر... نفس‌هایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم می‌شنوم. در مقبره چشم می‌چرخانم به امید پیدا کردن وسیله‌ای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشته‌های رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانه‌ای را در آستانه در اتاقک می‌بینم. نمی‌دانم گیر آدم احمق افتاده‌ام یا خطرناک؟ قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را می‌گیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر می‌کند و با صورت، روی قبرها می‌افتد. سریع به‌جای او، در آستانه در می‌ایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش می‌کنم. صدای آه و ناله‌اش بلند شده. بدبخت. جثه و نیم‌رخش آشناست. آرام می‌گویم: آرسن؟ با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمی‌دارد و همان‌جا می‌نشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینی‌اش خون می‌آید: چرا اینطوری می‌کنی؟ منم! آرسن! - فقط تو می‌تونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟ دستش را روی بینی و صورت متورمش می‌گیرد و نگاهم می‌کند: نگرانت بودم. کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو می‌روم و آرسن کمی خودش را عقب می‌کشد. جیغ خفه‌ای می‌کشم: تو بی‌خود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟ -بابای هم‌اتاقی‌ت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه. معسودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمی‌دارم: نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟ رسیده‌ام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شده‌اند و دستانش بر صورت خشکیده‌اند. می‌گویم: اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچ‌کس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟ چنگ می‌زنم و یقه‌اش را می‌گیرم. دستانش از روی صورتش کنار می‌روند و آن را به عقب تکیه می‌دهد. مقاومت نمی‌کند؛ حتما خودش را مستحق مجازات می‌داند. سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: به خدا اگه می‌تونستم کاری برات بکنم می‌کردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم. -خدا؟ خدا؟ خدا؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 80 با هربار گفتن، صدایم بالاتر می‌رود و یقه‌اش را با ضرب رها می‌کنم. جیغ می‌کشم: خدایی که می‌گی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخره‌ش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آروم‌آروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم می‌گیره و می‌ذاره توی بدبختیام غرق بشم؟ انقدر بلند سرش جیغ زده‌ام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرام‌تر زمزمه می‌کند: منو ببخش. می‌دونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه. دوباره دست بر گلویش می‌گذارم؛ این‌بار به قصد کشتن و خفه کردن: نمی‌دونی. تو اصلا نمی‌دونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمی‌دونی... نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بی‌صدا لب می‌جنباند: آریل... آریل... رهایش نمی‌کنم. واقعا می‌خواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا می‌خورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر می‌کنم و آرسن بیشتر تقلا می‌کند. می‌گویم: همه‌تون وقتی نیاز داشتم ولم کردین... بغضی که در گلویم بود، می‌ترکد و دستم ضعف می‌رود. نمی‌توانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل می‌شود و آرسن که داشت خفه می‌شد، خودش را از دستم می‌رهاند. هوا را با ولع می‌بلعد و سرفه می‌کند. سریع اشک‌هایم را پاک می‌کنم و دوباره یقه آرسن را می‌گیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه می‌کند. می‌گویم: این بار دومه که دارم بهت می‌گم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش می‌کشمت. آرسن به خودش می‌پیچد و به دیوار تکیه می‌دهد. از جا بلند می‌شوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟ سرش را تکان می‌دهد و با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کند: نه! می‌خوام... جبران کنم. -دیگه نمی‌تونی کاری بکنی. اون موقع که باید می‌بودی نبودی. الان فقط مزاحمی. از اتاق بیرون می‌روم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همه‌چیز را می‌داند و به آرسن گفته باشد؟ نه... حماقت است. آرسن هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. فقط گند می‌زند به هر برنامه‌ای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشه‌ای غیر از آنچه من فکر می‌کنم در ذهن داشته باشند و این تنم را می‌لرزاند. -آریل... صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد. روی برآمدگی یکی از سنگ‌ قبرها، سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. برمی‌گردم و جیغ می‌کشم: چی می‌گی؟ آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس می‌زند، از جیغم جا می‌خورد و نگاه ترسانش را اطرافمان می‌چرخاند. هیچ‌کس نیست. با این حال، انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد: هیس... می‌خواهم بروم که دوباره صدایم می‌زند: می‌دونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که می‌تونم، نمی‌خوام مثل قبل بشه. پوزخند می‌زنم به سادگی و بچگی‌اش. چند قدم عقب می‌روم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچ‌کس دیگه نمی‌تونه کمکم کنه. آرسن تکیه از دیوار مقبره می‌گیرد و خاک لباسش را می‌تکاند. دست بر گردنش می‌کشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم می‌کند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگ‌ترتم. و دیگه ولت نمی‌کنم، حتی اگه بخوای خفه‌م کنی. سرفه می‌کند. لحنش تحکم‌آمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار می‌کند و اینطوری حرف می‌زند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف می‌گذارد، می‌شود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی می‌شود، دیگر کنترل‌پذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همین‌طور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران. کم نمی‌آورم. باز هم عصبی می‌خندم و فرار می‌کنم. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 81 *** عصبانی بود؛ اما نه از دردی که از ساق پایش در تمام تن پخش می‌شد. آن درد هرچقدر هم که جان‌سوز و طاقت‌فرسا بود، نمی‌توانست از پا درش بیاورد. مشکل اینجا بود که آن درد، دائماً به او یادآوری می‌کرد که الان کدهای ژنتیکی‌اش دست ایرانی‌هاست. گلوله به استخوان نرسیده بود، فقط گوشت را شکافته بود و او خودش از پس درآوردن گلوله برآمده بود. شاید اگر یکی دو روز دیگر استراحت می‌کرد، می‌توانست راحت‌تر راه برود. دردش هم با یک مسکن آرام می‌شد؛ اما مشکل خیلی عمیق‌تر از زخم گلوله بود. فاصله زیادی با تبدیل شدن به یک مهره سوخته نداشت. زخمی شدن در برنامه بی‌نقصش نبود. وای که اگر بالادستی‌ها می‌فهمیدند... و از آن بدتر، این بود که سوختنش به سوختن آریل منجر شود. این دیگر کابوس محض بود. فکر کردن به آریل، باعث شد احساس کند کسی به قلبش پنجه می‌کشد. تمام اعضای بدنش بی‌تابی می‌کردند که از آریل خبر بگیرد؛ اما تسلیم این حماقت نشد و به عقل روی آورد: تمام ارتباطات مجازی‌اش و حساب‌ها و شماره‌هایش را مسدود کرد. محو شدن از بستر اینترنت غیرممکن بود؛ اما تا جایی که توان داشت، آثارش را کم‌رنگ کرد. مدارک هویتی قبلی را باید سربه‌نیست می‌کرد و با چهره و هویت جدید، به کارش ادامه می‌داد. نمی‌خواست نقشه‌اش بهم بخورد. *** -سلام خواهرجونم. چون می‌دونم می‌خوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم. پیام آوید است. جوابش را نمی‌دهم. خودم هم نمی‌دانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بی‌هدف چرخیده‌ام. سوار تاکسی و مترو شده‌ام، پیاده‌روی کرده‌ام و ضدتعقیب زده‌ام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد. ساعت همراه را که می‌بینم، دوباره زمان را پیدا می‌کنم؛ هفت و نیم شب. نمی‌دانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاه‌های ترحم‌آمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست. روی نیمکت‌های کنار زمین بازی یک پارک می‌نشینم. بغض گلویم را قلقلک می‌دهد؛ اما نمی‌خواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطه‌ورم، نه کوه آتشی درونم زبانه می‌کشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوته‌های خار. چند خانواده در پارک نشسته‌اند تا ساعت‌های بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفت‌وگوی سرخوشانه‌شان سرم را پر کرده. هیچ‌کس حواسش به من نیست. بچه‌ها دارند میان تاب و سرسره‌ها می‌دوند و جیغ شادی می‌کشند. لبم را جمع می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. -خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی. گوش می‌سپارم به صدای بچه‌ها. آن‌ها که کوچک‌ترند، با مادرشان آمده‌اند. مادرها کنار زمین بازی ایستاده‌اند و حواسشان به بچه‌هاست. دوست دارم بچه بشوم و از سرسره‌های مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم. یک مرد، دختر کوچکش را روی تاب نشانده، هلش می‌دهد با هربار هل دادن، شعر می‌خواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... معنایش را درست نمی‌فهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز می‌کند. زیر لب، شمرده‌شمرده تکرارش می‌کنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاب‌بازی بچه‌ها چکار دارد؟ باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را می‌خواند و تندتر تاب را هل می‌دهد. دخترک از خوشحالی جیغ می‌کشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش می‌خواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... چشمانم همراه تاب‌بازی دخترک این‌سو و آن‌سو می‌روند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و می‌خندد. خودم را جای دخترک تصور می‌کنم. باد به صورتم می‌خورد، می‌خندم و میان خنده‌های مستانه‌ام، از عباس می‌خواهم تندتر هلم بدهد... -اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی... جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام می‌کند. پدرش می‌خواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد می‌کند و بر زمین می‌افتد؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب. با این حال، گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. پدرش بلافاصله، زانو می‌زند روی زمین و بغلش می‌کند. تندتند می‌پرسد: چی شد بابا؟ خوبی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 82 به سر و صورت دخترک دست می‌کشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمی‌خواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند. قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم، نگاه ازشان می‌گیرم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین می‌گرفتش. همان‌طور که من را قبل از این که زمین بخورم یا روی تله انفجاری بروم، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، کنار خیابان گذاشت. پوشه عکس‌هایی که روی همراهم از عباس دارم را باز می‌کنم؛ آن‌ها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکس‌هایش در سوریه که همان جاسوس بی‌هوا گرفته. عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشسته‌اند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخم‌های درهم نگاهش می‌کند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد. چشمانم را می‌بندم و آن روز را به یاد می‌آورم. بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و به سمت خانه‌مان رفت؛ همان خانه‌ای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی می‌کردیم. همان خانه‌ای که مادر در باغچه‌اش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه می‌رفت؛ دنبال صدای جیغ‌ها. عباس پرسید: هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟) با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوه‌اش می‌آمد. عباس آرام سرم را روی شانه‌اش گذاشت: لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.) هرچه نزدیک باغچه می‌شدیم، من بیشتر می‌لرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم. بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینی‌ام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشی‌گری. عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید می‌ترسید من را ببرد داخل خانه‌ای که موج انفجار، پایه‌اش را سست کرده بود. گفت: انا قادم.(الان میام.) گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانی‌اش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف می‌زدند. یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار می‌کنند. صدای جابه‌جا کردن آجر و خاک می‌آمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: انتو زین؟(شما خوبین؟) درست نمی‌دیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی می‌دیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه ‌زد: وین ابنی؟(بچه‌م کجاست؟) صدای گریه نوزادش می‌آمد. کمی آرام‌تر شد. شاید بچه‌اش را دادند دستش. انقدر همه‌چیز سریع اتفاق می‌افتاد که از تحلیلش عقب می‌ماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که می‌شناختم، او بود. روی پنجه پایم می‌ایستادم که ببینمش. هرچه تلاش می‌کردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد می‌کشید و می‌گفت که بدن بی‌سر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش می‌کردم و آرام‌آرام از آن فاصله می‌گرفتم. خون‌های مادر لب باغچه، قهوه‌ای شده بودند. انگار صدای جیغ‌های مادر داشت از زیر خاک می‌آمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاک‌ها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی،آن‌ها را به هم بچسبانم یا بدوزم، شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه می‌افتاد، ترس روی سرم سایه می‌انداخت و نمی‌توانستم جلو بروم. صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباس‌های سپید و سرخ هلال احمر، به حیاط خانه آمدند. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم. بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمی‌آمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوش‌بختانه کسی حواسش به من نبود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۲ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 12 July 2024 قمری: الجمعة، 6 محرم 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹دعوت حبیب بن مظاهر، بنی اسد را به یاری امام حسین علیه السلام، 61ه-ق 🔹تجمع لشکر یزید ملعون در کربلا، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا عاشورای حسینی ▪️19 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️44 روز تا اربعین حسینی ▪️52 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام @tashahadat313
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام صادق (عليه‌السّلام) فرمودند: كسى كه خداوند خير را براى او اراده كرده باشد در قلبش محبّت امام حسين (عليه‌السّلام) را قرار داده و در دلش محبت زيارت آن جناب را مى‌اندازد. 📚 کامل الزيارات، ج ۱، ص ۱۴۲. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از مدافعان حرم به گفت: جنگ سوریه ام تموم شد و ما شهید نشدیم‌ حاج قاسم بهش گفت: ✍در آینده ای نزدیک فتنه هایی پیش رو دارید که کل شهدا آرزوی حضور به جای شما رو داشته باشن. اون روز من نیستم ولی شما پشت آقا رو خالی نکنید. @tashahadat313
این که گناه نیست 28.mp3
4.9M
28 یه سؤال؛ لطفاً صادق باش❗️ بیشتر مراقب اتومبیلت هستی یا مراقب روحت؟ بیماریهای روحت بیشتر آزارت میدن؛ 🚘یا تصادف ماشینت؟ بی توجهی به سلامت روح، ❌یه فَحشای بزرگه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا