مداحی_آنلاین_بغل_باباش_بود_پورکاوه.mp3
2.6M
بغل باباش بود
من خودم دیدم
عروسکم توی دستاش بود
#زمینه📺
#شهادت_حضرت_رقیه(س)💔
#علی_پورکاوه🎙
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۰ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 10 August 2024
قمری: السبت، 5 صفر 1446
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا اربعین حسینی
▪️23 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️25 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️30 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
🍀امام رضا علیه السلام:
☘️أحْسِنِ الظَّنَ بِاللهِ فَإنَّ مَنْ حَسَّنَ ظَنَّهُ بِاللهِ کانَ اللهُ عِنْدَ ظَنِّهِ
🌱 به [تقدیر] خداوند خوشبین باش، زیرا هرکه به خداوند خوشبین باشد، خداوند طبق گمانش رفتار خواهد کرد.
📚بحارالانوار، ج۷۵ ص۳۴۲
✨💚اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج ✨💚
🥀🕊لطفاًبرای فرج دعاکنید🕊 🥀
🕊⃟🌿 #امامزمان
#حدیث
@tashahadat313
🌱تمومِ عالم میدونن، که دخترا بابایی ن
بابا نیاد ... نمیخوابن، منتظرِ لالایی ن
🌺شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌺
#ماه_صفر
#اربعین
#حضرت_رقیه
@tashahadat313
این که گناه نیست 52.mp3
5.51M
#این_که_گناه_نیست 52
💢اولین کارکردِ مصائب و بلاها؛
تصفیه ی گناهان و تطهیرِ نفس ماست.
مشکلات؛
سهم ما رو از بستری شدن در بیمارستانِ برزخ (جهنم)، کم می کنند.
نذار دلـ💔ـت بگیره ها
@tashahadat313
امروز صبح دوباره اتفاق وحشتناک در غزه افتاده و بیش از ۱۰۰ کودک و بزرگسال شهید شدن😭😭😭
چه دنیای وحشی شده که حتی عکس ها و فیلم های این فاجعه رو نمیشه پخش کرد 😭
یا صاحب الزمان
داشتن نماز صبح میخوندن که مدرسه رو با سه تا بمب زدن. دفتر اطلاع رسانی غزه میگه انتقال اجساد و مجروحان برای ما سخته و در ساعات آینده به احتمال زیاد بر تعداد شهدا و مجروحان اضافه خواهد شد.
😡این سگ هار کی ذبح میشه خدایا؟ کی تموم میشه جنایات علیه مسلمانان؟ خدایا صبر بده به هممون بخصوص مردم غزه
لا اله الا الله
#غزه
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 18 دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 19
قهقهه میزند.
-یه طوری تابوتت رو بغل کرده بودم و گریه میکردم که خودمم باورم شده بود زنم مُرده و وصیت کرده توی گرینلند خاکش کنم.
بالاخره من هم میخندم و برایش دست میزنم.
-تو مارمولکترین مارمولک دنیایی.
دانیال کامل روبه من برمیگردد و تمامقد تعظیم میکند. یک دستش را مثل بازیگران تئاتر میگشاید و میگوید: خواهش میکنم. من متعلق به شمام.
بوی آویشن پاستا خانه را برداشته و معدهام به سروصدا افتاده است. به پنجره آشپزخانه خیره میشوم. از پشت یک لایه بخار نازک، میتوان خیابان برفگرفته را دید و هوای گرگ و میش را. میپرسم: اینجا واقعا جامون امنه؟
دانیال پاستاها را در ظرف میکشد و بشقابها را مقابل خودم و خودش روی میز میگذارد. قبل از این که روی صندلی بنشیند، دو دستش را روی میز میگذارد و به سمت من خم میشود.
-من جایی نمیخوابم که زیرم آب بره. اینجا مطمئنترین جاییه که میتونستیم بیایم. تا وقتی احتیاط کنیم مشکلی پیش نمیاد. حواسم به همهچی هست.
پلکهایش را روی هم میگذارد و چند بار سرش را تکان میدهد.
-بهم اعتماد کن.
چارهای ندارم و او این بیچارگی را از چشمانم میخواند. مینشیند و به غذا اشاره میکند.
-سرد نشه...!
***
گالیا آرام و پشت سر هم، با نوک خودکار به میزش ضربه میزد. دست دیگر را زیر چانه زده و به تصاویر روی نمایشگر لپتاپ خیره بود. تصویر جنازه رونن و دو محافظش، در کنار تصویر جسد سوخته دانیال داخل ماشین.
عکس دانیال و ماشین سوختهاش را یکی از عواملشان در آذربایجان برایش فرستاده و مرگ دانیال را تایید کرده بود. مطمئن بود با چشمان خودش دیده که خودروی دانیال ته دره سقوط کرده و منفجر شده است، و عامل طبق نقشه صبر کرده بود تا خودرو کاملا بسوزد و بعد به نیروهای امدادی زنگ بزند. طوری سوخته بود که پزشکی قانونی حتی نتوانسته بود هویت جسد را تشخیص دهد و هیچ مدرک هویتیای باقی نمانده بود؛ همانطور که گالیا میخواست. دانیال باید میمُرد، همراه هرچه که همراهش داشت. باید وقتی عوامل ایران به دانیال میرسیدند که هیچچیز جز خاکستری به درد نخور از او باقی نمانده باشد. این سزای هر ماموری بود که کدهای ژنتیکیاش لو برود. دانیال در آخرین ماموریتش زخمی شده بود و نمونه خونش در صحنه قتل مانده بود؛ پس باید از صفحه روزگار محو میشد.
گالیا کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد. آن روز که خبر مرگ دانیال رسید، بعد از مدتها توانسته بود یک نفس راحت از سر آسودگی بکشد و حالا همان نفس در سینهاش حبس شده بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 20
خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشهای را روی لپتاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینتهای حساب و اسناد و گزارشهای مالی. یکی از فایلها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تکتک فایلها داشتند فریاد میزدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا.
گالیا حلقه نقرهای کلفتی که در انگشت اشارهاش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد. اینها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمیخواست رزومه کاریاش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا میخواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرکسازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند.
گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آنها کینه داشت را ردیف کرد.
دانیال.
چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده.
صدای دیگری در سرش گفت: اون میدونست. اون میدونست تو آمی رو کشتی.
-نه نمیدونست. نمیدونست. نمیدونست.
میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را میزد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند.
***
پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سهبعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور میچرخاند. روی تخت معاینه نشستهام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه میکنم بلکه چیزی بفهمم. دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش میفشارد. نمیدانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق میشود. دانیال با چهرهای که در آن نگرانی موج میزند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمیفهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری میگردد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش میلرزد.
-مشکلی هست دکتر؟
پزشک سوال دانیال را نشنیده میگیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمیدانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمیکَنَد؟ دانیال به من نگاه میکند و لبخندِ لرزانی میزند.
-نترس.
نمیترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشتهام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق میکشد و به سخن میآید.
-ضربهای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری.به چهره ناباور من و دانیال نگاه میکند و لبخند میزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313