،📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۴ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 25 August 2024
قمری: الأحد، 20 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹اربعین حسینی
🔹رسیدن جابر بن عبدالله انصاری به زیارت کربلا، 61ه-ق
🔹برگشت اهل بیت علیهم السلام از شام به کربلا، 61ه-ق
🔹برگرداندن سر امام حسین علیه السلام به محل پیکر ایشان در کربلا، 61ه-ق
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️10 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️19 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
﷽؛
✧ #حديث_روز
🏷گریه آسمان
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام :
✓ «آسمان بر حسينبنعلى و يحيى بن زكريّا گريست و براى هيچكس جز اين دو گريه نكرد». گفتم: گريهاش چگونه بود؟ فرمود: «چهل روز خورشيد با سرخى بر مردم طلوع مىكرد و با سرخى غروب مىنمود».
⁙ «إنَّ السَّماءَ بَكَت عَلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ويَحيَى بنِ زَكَرِيّا عليه السلام ، ولَم تَبكِ عَلى أحَدٍ غَيرِهِما. قُلتُ: وما بُكاؤُها؟ قالَ: مَكَثوا أربَعينَ يَوما تَطلُعُ الشَّمسُ بِحُمرَةٍ وتَغيبُ بِحُمرَةٍ».
📚كامل الزيارات: ص ١٨٦ ح ٢٦٠
@tashahadat313
وقت درجه اش رسیده بود، آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه، هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای ترفیع و بیشتر آنها درجه شان روی دوششان نشسته بود، یک بار یکی از دوستان صمیمیاش پاپی اش شد که چرا نمی روی سراغ کارهای درجه ات؟ گفت: عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن؛ بازی دنیاست، اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد، خدا بخواهد، میبینی که درجهام را توی سوریه از دست خود خدا می گیرم.
🌷شهید #حامد_جوانی🌷
#اربعین
@tashahadat313
🏴 السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ،
وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ،
وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ،
وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ؛
أَعْظَمَ اللّٰهُ أُجُورَنا بِمُصابِنا
بِالْحُسَيْنِ عليه السلام،
وَجَعَلَنا وَإِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثارِهِ
مَعَ وَلِيِّهِ الْإِمامِ الْمَهْدِيِّ
مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلاٰمُ
اربعین سالار شهیدان 🏴
حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 🖤
بر عاشقان آن حضرت 🖤
تسلیت وتعزیت باد😔🏴
#امام_حسین
#اربعین_حسینی
#حب_الحسین_یجمعنا
@tashahadat313
@Maddahionlin - متن عربی فارسی زیارت اربعین.pdf
482.3K
⏰ #قرار_عاشقی
💥متن #زیارت_اربعین با ترجمه فارسی
📥 فایل PDF
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313
مداحی آنلاین - زیارت اربعین - حاج منصور ارضی.mp3
4.11M
قرائت #زیارت_اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع)
#قرار_عاشقی⏰
#اربعین🏴
#منصور_ارضی🎙
@tashahadat313
مداحی آنلاین - اربعین برائت - مهدی رسولی.mp3
4.25M
▪️اولین مداحی تبیینی اربعین
این #اربعین اربعینه
برائت از مشرکینه
این جمعیت حرفش اینه
با دست ما دشمن از پا میشینه
#زمینه🔊
#جدید 🔄
#مهدی_رسولی🎙
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الموت لامریکا در حرم امام حسین…
اگه خود امام حسین هم الان بود دشمن درجه یکش اسراییل و آمریکا بودن
@tashahadat313
🕊هیچ شنیده ای که مرغی اسیر،
قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟ 🌷
✍ابراهیم برای این که جایگاه و پست و مقامی او را نگیرد، همه عوامل کبر و غرور رو از خودش دور می کرد. وقتی به ابراهیم ماشین تویوتایی می دهند تا با آن ماموریت انجام دهد. ماشین تویوتا را پس می دهد تا ماشین مدل بالا او را از مردم جدا نکند و غرور برایش به وجود نیاورد.
برادر شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی ...🌷🕊
#اربعین
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی زیبا از شهیدی که با زنگ ساعت
نماز شبش، پیدا شد...💔🌷🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #دلتنگ_پسر
.
🔆 دیروز غروب
تو جاده نجف به کربلا
یه مادر دلش برای پسرش تنگ شده بود.آخه پسرش سرباز حرم خانم
زینب بود و چند ساله پیش در راهش
تو سوریه شهید شد و خیلی وقته ندیدتش.
▫️دم در موکب داشتم بنری رو میبردم
که روش عکس شهید محمد زده بود.
حاج خانم گفت : پسر یه لحظه بنر و بیار،
اومدم جلو عکس پسرش و گرفت و شروع کرد به بوسیدنش ...امان از دلتنگی...
#مادرانه
#مادر_شهید_بلباسی💔
#اربعین #امام_حسین
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #فیلم | لحظاتی از نوحهخوانی حاج میثم مطیعی در مراسم عزاداری هیئتهای دانشجویان در حسینیه امام خمینی(ره) با حضور رهبر انقلاب اسلامی
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 47
***
-فکر کنم پیداش کردم. رد پولی که اختلاس کرده رو توی یه بانکهای کلمبیا زدم.
گالیا از پشت میزش بلند شد و آرام به سمت رافائل رفت که پشت میز قوز کرده بود. تق، تق، تق. صدای پاشنههای کفش گالیا در سر رافائل میپیچید و تنش میلرزید. گالیا بالاخره به رافائل رسید و دستش را ناگهان روی شانه رافائل گذاشت. رافائل لرزید و بیشتر در خودش جمع شد. گالیا سرش را کمی به سمت رافائل خم کرد و گفت: پس اون کسی که تو قبلا با اطمینان گفتی کشتیش، الان پونصد و شصت میلیون شِکِل پول ما رو بالا کشیده و علیه من مدرکسازی کرده، الانم یه گوشه داره حال میکنه؟
لبخند ترسناکی به رافائل زد. رافائل عرق از پیشانی طاسش پاک کرد و گفت: باور کن من مطمئن شدم مُرده. نمیدونم چطوری...
صدای گالیا بالا رفت.
-پس لابد روحشه؟ هان؟
و چشم دراند. زبان رافائل بند آمد. گالیا دستش را سُر داد پس گردن رافائل و ناخنهای بلندش را توی گردن تپل رافائل فرو کرد. با صدایی خفه اما تهدیدآمیز گفت: میدونی چقدر توسری خوردم تا وارد بخش عملیات ویژه بشم؟ بعد چقدر سگدو زدم تا معاون عملیات ویژه شدم؟ و بعدترش چقدر بدبختی کشیدم تا معاون کل بشم؟ و میدونی چیزی نمونده تا اولین زنی بشم که رئیس موساد شده؟ اونوقت توی ابله با گندی که زدی، داشتی اجازه میدادی جنازه دانیال منو بکشه پایین؟
رافائل از ترس و درد عرق میریخت و زبانش بند آمده بود. بالاخره گالیا ناخنهاش را از گوشت گردن رافائل بیرون کشید. دست دراز کرد و از جیب پیراهن رافائل، جعبه سیگاری درآورد و سیگاری از آن درآورد. رافائل از جیب دیگرش فندک درآورد و به گالیا داد. گالیا سیگار را میان لبانش گذاشت، روشنش کرد و پک زد. رافائل میدانست باید سکوت کند تا گالیا آرام شود. وقتی خوب بوی سیگار در اتاق پیچید، بالاخره گالیا به حرف آمد.
-خودشو میتونی پیدا کنی؟
-سعی میکنم. بالاخره میاد که پولشو برداره.
-سعی نکن، حتما پیداش کن.
رافائل با احتیاط گفت: بعدم باید بکشمش؟
گالیا خندید: کی؟ تو؟ تو یه بار گند زدی. خودم میرم سراغش. باهاش کلی کار دارم.
***
چشمانم از نور صفحه لپتاپ درد گرفتهاند. میبندمشان و همانطور که مقابل لپتاپ روی شکم خوابیدهام، سرم را روی بالش میگذارم. ریههام را با صدای بلندی خالی از هوا میکنم و یک طره از موهایم را دور انگشتم میپیچم. وقتی سر جایم مینشینم، کمرم تیر میکشد.
بیهدف از اتاق بیرون میروم. نمیدانم سراغ چی. خانه سوت و کور است و فقط یکی دوتا چراغ کمنور روشن کردهام. از پلهها پایین میآیم و تلوزیون را روشن میکنم. صدایش را تا حد ممکن بالا میبرم تا کمی سر و صدا، خانه را از این سکوت وهمآور دربیاورد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 48
یک دور در سالن چرخ میزنم. مثل قفس تنگ است. خودم را توی آشپزخانه پیدا میکنم. دنبال خوراکی میگردم. نمیدانم چی. گرسنه نیستم، فقط احتمال میدهم چریدن بتواند حوصله سررفتهام را باز کند. هیچ چیزی چشمم را نمیگیرد برای خوردن. در یخچال را باز میکنم و به داخلش زل میزنم، بدون آن که ببینم دقیقا داخلش چیست.
سه روز از وقتی که قرار بود دانیال برگردد گذشته است، من بیشتر دفتر خاطراتش را بررسی کردهام و فهمیدهام دستش تا آرنج به خون آلوده است، تا آرنج هم نه، سرتاپایش. هرکس که لازم بوده، هرکس که مزاحمش بوده، هرکس که ماموریت داشته، هرکس که خواسته را کشته است. بهش میآمد آدم بدجنسی باشد، یعنی شیطنت چشمانش این را داد میزد، ولی شبیه یک ماشین آدمکشی نبود.
جیغ یخچال در میآید. درش را میبندم و روی صندلیهای آشپزخانه ولو میشوم.
ماشین آدمکشی از نظر من یکی باید باشد مثل پدر داعشیام، مردی با چهره خشن و آفتابسوخته، ابروهای کلفت و درهم، چشمان سرمهکشیده، ریش بلند و پرپشت بدون سبیل و دندانهای زرد و چندشآور. یکی که بوی گند میدهد و همیشه یک لباس بدقواره سیاه میپوشد، دائم داد میزند و به همهچیز ایراد میگیرد و عصبانی ست. نه یکی مثل دانیال که رفتار جنتلمنوارش خبر میدهد از ذات روباهصفتش و استاد لبخندهای دنداننما و دخترکش است، همیشه قشنگ لباس میپوشد، ادکلنهای گران فرانسوی میزند، ریشش را سهتیغه میتراشد و قشنگ و حساب شده سخن میگوید. ولی در واقع هردو از یک قماشاند. از دست هردو خون میچکد و شاید حتی از دست دانیال بیشتر.
پدر سر مادر را برید. به همان راحتی که سر مرغ را میبُرند.
دانیال هم شاید ابایی از کشتن من نداشته باشد، اگر مطابق میلش عمل نکنم. و البته او روشی تمیزتر را انتخاب میکند.
دوباره از صندلی بلند میشوم و مثل پرنده در قفس، در خانه میچرخم. دانیال گفته بود من را دوست دارد. بخاطر من حتی جانش را به خطر انداخته بود. ممکن بود در ایران دستگیر شود. شاید عوض شده و از گذشتهاش پشیمان است. یعنی میشود یک مزدور قاتل از گذشتهاش پشیمان شود؟ کشتن برای او یک کار عادی بود، آدم که از کارهای عادیاش پشیمان نمیشود؛ از خوی ذاتیاش.
پاهام درد میگیرند از راه رفتن و روی مبل میافتم. شاید این که فکر میکنم آدمکشی در ذات دانیال است فکر اشتباهی ست. بالاخره او هم یک زمانی هنوز قاتل نبوده. یک زمانی یکی بوده مثل من. مثل بیشتر آدمهای معمولی. حتی قبلترش یک پسربچه بوده، مثل همه پسربچههای بیگناه معصوم. از پر قنداق قاتل نبوده.
روی مبل غلت میزنم. حوصلهام سر رفته. هیچکاری بجز کشتی گرفتن با افکار یا خواندن اطلاعات دانیال ندارم. غیر از آن تمام روزهایِ شبزدهی گرینلند با خوردن و خوابیدن میگذرد. هیچ دوستی هم ندارم که بشود با او حرف زد، یا کاری برای انجام دادن. انگار زندگی تا بازگشت دانیال متوقف شده است؛ آن هم درحالی که من اصلا نمیدانم باید منتظر بازگشتش باشم یا نه.
اگر برنگردد چی؟
من همیشه باید در این جزیره سرد و قطبی، با ترس از مرگ زندگی کنم. تهش که چی؟ چطور اصلا میخواهم بدون او اینجا دوام بیاورم؟ قرار است بقیه عمرم را چکار کنم؟
این زندگیای نبود که من میخواستم؛ زندگی در یک شب بیپایان، پر از تنهایی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فیلم لحظه اصابت موشک حزب الله لبنان به ساختمانی در غرب الجلیل
#حزب_الله
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۵ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 26 August 2024
قمری: الإثنين، 21 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️9 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️17 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️18 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
💠 #حدیث روز 💠
❇️ بزرگی و عظمت دعای پدر برای فرزند
🔻پیامبر رحمت صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
دُعَاءُ اَلْوَالِدِ لِوَلَدِهِ كَدُعَاءِ اَلنَّبِيِّ لِأُمَّتِهِ
🌸 دعای پدر برای فرزندش مثل دعای پیامبر برای امتش میباشد.
📚 مشکاةالأنوار، ج ۱، ص ۳۲۵
@tashahadat313
49.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 کرامت عجیب یک شهید در میبد یزد
شهیدی که در خواب در دستان مادرش تربت گذاشت و بعد از بیداری تربت در دستان مادر شهید بود.
#شهید_احمد_غفوری_پور...🌷🕊
👌این ۱۰ دقیقه می تونه برای اونایی که تو دلشون شک و شبهه هست اثربخش باشه
@tashahadat313
این که گناه نیست 67.mp3
3.97M
#این_که_گناه_نیست 67
قطع ارتباط با خویشان
سدّ معبر تو،در جاده آسمونه❗️
✅صلح با خویشان
و آغوش باز و پُرمهرت
هم روحتُ وسیعتر میکنه
و هم به اونا احساس امنیت میده
نگو این که گناه نیست
@tashahadat313
💐 از خواب كه بيـدار شد روی لبهـاش خنـده بود؛ ولی چشمهاش دیگـه رمقـی نداشت.
گفت: «فـرشـته؛ وقـت وداع اسـت!»
گفتـم: «حرفـش را نــزن.»
گفت: «بگـذار خـوابم را بگـويم. خودت بگـو؛
اگر جـای من بودی، توی این دنيـا می مـاندی؟!»
گفت: «خواب ديدم مـاه رمضـان است و سفره افطـار پهن. رضـا، محمد، بهـروز، حسن، عبـاس؛
همه شـهدا دور سفره نشسته بودند. به حـالشان حـسرت می خوردم كه يكـی زد به شـانه ام.
حـاج عبـاديان بود؛ گفت: بابا كجـايی تـو!؟
ببين چهقدر مهمـان را منتظـر گذاشتی!
بغلش كردم و گفتم: من هم خسته ام حـاجی. دسـت گذاشـت روی سينـهام و گفـت:
بـا فرشـته وداع کـن! بگـو دل بكنـد!
آن وقت ميآيی پيش مـا؛ ولـی بهزور نـه.»
🌷 گفتم: «منوچـهر! قـرار مـا ايـن نبـود.»
گفت: «يك جاهـايی دیگـر دست مـا نيست؛
من هـم نمی تونم از تـو دور باشـم.»
📚 اينـک شوکـران ۱ / بقلـم مریم برادران
(با اندکی تغییر)
#جانباز_شهيد_منوچهر_مدق به روايت همسر
«صلـواتی هدیه کنیـم به ارواح مطـهر شهـدا»
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 48 یک دو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 49
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
سینهام درد میگیرد؛ انگار دارد دانیال را صدا میزند. با مشت روی سینهام میکوبم. من دانیال را دوست نداشتم. مطمئنم.
و قلبم همچنان دانیال را صدا میزند. با یک مشت دیگر، سعی میکنم به سکوت وادارمش.
-آروم باش. تو فقط بهش عادت کرده بودی؛ چون تنها کسی بود که اینجا میتونستی باهاش حرف بزنی. الان هم دلت تنگ شده چون حوصلهت سر رفته.
قلبم سکوت میکند.
***
دانیال از هتلش بیرون نیامده بود.
این فکر مثل وزوز مگس در گوش سلمان میپیچید و بهمش میریخت. یک روز دیر به دانیال رسیده بود. فقط یک روز. بقیهاش را مثل سایه دنبال دانیال کرده بود. حالا، مثل سگ نگهبان دور هتل دانیال میچرخید و بو میکشید؛ ولی دانیال بیرون نمیآمد.
-گند بزنن بهت. الان بیام تو لو میرم، نیام تو هم نمیفهمم چه بلایی سرت اومده.
زیر لب صلوات و آیتالکرسی و استغفار را قاطی هم چندبار تکرار کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش قرار گذاشت اگر دانیال تا فردا صبح بیرون نیامد، دل به دریا بزند و سراغش برود.
فردا صبح، نزدیک طلوع، با رشوه به سرایدار، برق هتل را قطع کرده و نگاهی به فهرست مسافران ساکن در هتل انداخته بود. خودش را با پله به آخرین طبقه هتل رساند؛ مقابل در اتاق دانیال. علامت قرمزی که به نیروهای خدمات اعلام میکرد نباید اتاق را تمیز کنند، پشت در آویزان بود. قفل را هک کرد و وارد شد. در را پشت سرش بست.
بوی مردار زیر بینیاش زد.
بوی گوشت فاسد.
بوی خون لخته شده.
سلمان سر جایش ایستاد و سرش را تکان داد.
-این بَده... واقعا بَده!
اتاق کمی بهم ریخته بود؛ اما نه آنقدری که بشود اسم صحنه درگیری رویش گذاشت. دانیال را در اتاق ندید. همهجا را گشت: زیر تخت، زیر میز، پشت پرده، دستشویی. نبود. در حمام را باز کرد و قبل از این که هر اقدامی بکند، بوی تندی ریههایش را سوزاند. عق زد. خوب شد که چیزی در معدهاش نبود که بیرون بریزد.
دانیال داخل وان افتاده بود.
نه.
تقریبا میتوان گفت تکههاش داخل وان بودند و دستانش به شیر آب بسته بود.
در آستانه در ایستاد و با دست دهان و بینیاش را پوشاند. حدس میزد بوی تند مربوط به اسید باشد؛ ملافهای برداشت و دور سر و گردن و صورتش پیچید. نمیخواست نگاه کند، ولی مجبور بود. زیر لب فحش داد؛ نمیدانست به کی. به دانیال یا قاتلش؟
از پارچهای که در دهان دانیال بود و چهرهی درهم رفته و چشمان نیمهبازش پیدا بود قبل از مُردن هزاربار مُرده. انگشتان دستش جدا شده بودند. سلمان شمرد، چهارتا از انگشتهایش نبودند. چندتا دندان کف حمام افتاده بودند؛ دندان نیش. گوش دانیال هم سر جایش نبود و سلمان نمیدانست میتواند داخل حمام دنبالش بگردد یا نه. حتی دلش نمیخواست قدم به دریای خون داخل حمام بگذارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 50
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
بدن و لباس راحتی دانیال بخاطر ظربات متعدد چاقو باهم درآمیخته بودند و سلمان نمیتوانست رنگ لباس را تشخیص بدهد. قرمز تیره بود. مایل به قهوهای. داخل وان، آب نبود. فقط خون بود و اجزای بدن دانیال که انگار خورده شده بودند. سوختگی درجه دو تا سه. پوستش چروکیده و دفرمه شده بود و بعضی از قسمتها دیگر پوستی نداشتند. خود وان هم خورده شده و تغییر رنگ داده بود.
سلمان دوباره عق زد و قبل از این که با بخارات اسید خفه شود، از حمام بیرون آمد و درش را بست. سرفه کرد. پنجره را باز کرد تا هوای تازه به ریههایش برسد. سلمان با خودش تحلیل میکرد.
-این بیناموس هرکی بوده، تو خواب سراغ دانیال اومده. دانیال بدبختم وقتی بیدار شده دیده بستنش توی وان. اه.
انگار که قاتل دنبال چیزی غیر از کشتن ساده دانیال بوده. مثلا سوالی پرسیده و دانیال نخواسته جوابش را بدهد. با حوصله، در دهان دانیال پارچه گذاشته که کسی صداش را نشنود، و بعد سوالش را پرسیده و جواب نگرفته. پس سر فرصت انگشتان دانیال را بریده، بدنش را با چاقو مثله کرده و وقتی دیده گفتوگو با دانیال فایده ندارد، کمی اسید روی بدنش ریخته تا به مرور زجرکش شود. در نهایت با انگشتها و یکی از گوشهای دانیال فرار کرده.
یک قاتل کینهای و عصبانی.
انتقامجو.
***
-سلما بابا... بیدار شو... بیدار شو دخترم...
صدای عباس را میشنوم و خودش را نمیبینم. توی رختخواب غلت میزنم و پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. پایههای تخت آرام مینالند. دوست دارم باز هم بخوابم تا باز هم عباس صدایم بزند.
-پاشو سلما. زود باش! باید بیدار شی.
انگار کسی هلم میدهد. چشمانم را به زحمت باز میکنم. اتاق تاریک است و فقط اعداد و عقربههای شبرنگ ساعت را میبینم؛ دوی نیمهشب. روی آرنجم تکیه میکنم و گردنم را به بالا میکشم تا اطراف را نگاه کنم. دنبال عباس میگردم؛ همین حالا داشتم صدای مهربانش را در گوشم میشنیدم.
عباس نیست.
هیچکس در اتاق نیست.
سردم شده. سرجایم مینشینم و خودم را با پتو میپوشانم. باید درجه شوفاژ را زیاد کنم. میخواهم از تخت پایین بیایم که صدایی از پایین میشنوم؛ یک تیک خیلی کوچک که در سکوت خانه، بلندتر از آنچه هست به نظر میرسد. صدای باز شدن در. سرجایم خشک میشوم و گوش تیز میکنم.
یک نفر دارد قدم میزند. خیلی آرام. حواسش هست صدای پایش شنیده نشود.
دانیال است؟
دو سه روزی دیر کرده. شاید خودش باشد.و اگر نبود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313