ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 151 -چی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 152
-یعنی... چرا کشته شد؟
-چه میدونم... فقط میدونم کشتنش.
ترس در چشمان ایلیا موج میخورد و بیرون میریزد، در تمام فضای ماشین چرخ میخورد و به من که میرسد متوقف میشود. میپرسد: چطوری کشتنش؟
نقشهی مسیریاب، خیابانها را نارنجی و قرمز نشان میدهند. ترافیک در این منطقه بیشتر وقتها سنگین و نیمهسنگین است، از بس که تنگ و قدیمیاند. میگویم: چه میدونم... رفته بود سفر، تو اتاق هتلش یکی خفتش کرد و کشتش.
ابروهای ایلیا درهم میروند و لبانش موقع گفتن «اوووه» غنچه میشوند. میخندم و میگویم: فکر کنم از همکاری با من پشیمون شدی نه؟
تندتند سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-نه نه... آخه خودت گفتی ربطی به تو نداشت.
-ولی سر این قضیه ممکنه بکشنت.
دهانش در همان حالت که مانده بود باز میماند و آرام میبنددش. گلویش را صاف میکند و میگوید: به هرحال باید حقیقت روشن بشه، مگه نه؟
-این حرف برای یه کارمند موساد زیادی خندهداره.
وارد خیابان راکِوت که میشویم، کمی از ترافیک کم میشود. ایلیا لبهایش را برهم فشار میدهد؛ در ذهنش دارد دنبال جواب میگردد. ادامه میدهم: تو فقط میخوای انتقام بگیری، گور بابای حقیقت. این که مسیر انتقام ما دوتا از برملا شدن حقیقت میگذره هم از شانس خوب حقیقته.
نمیخندد. فقط صدایی از ته حلقش خارج میشود که میتوان اسمش را خنده گذاشت. میدانم این فکر دارد دیوانهاش میکند که هدف من چیست و میخواهم از کی انتقام بگیرم، ولی چون میترسد دوباره ضایعش کنم جواب نمیدهد. دارد کمکم رام میشود.
تبلتم را از کیف درمیآورم و پوشهای که ایلیا داد را باز میکنم.
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 153
-خب، اینی که داریم میریم سراغش کیه؟
این را میپرسم تا بحث عوض شود و دوباره یادم بیفتد چه غلطی میخواهم بکنم. ایلیا میگوید: پسر یکی از بازماندههاست.
و از گوشه چشم به پوشهای که روی تبلت من باز است نگاه میکند.
-اسمش یوواله. زمان جنگ هفتم اکتبر توی کفارغزه زندگی میکردن و اون نُه سالش بوده. همون موقع فیلم مصاحبه مامانش معروف شد. یکی از نیروهای حماس بهشون گفته بود میشه یه موز بردارم؟
طوری میخندد که انگار یک جوک بامزه شنیده؛ خندهاش مثل یک صهیونیست عصبانی و عوضی نیست. من آنچه از مطالعه پرونده فهمیدهام را بلند میگویم: مامانش، روتیم، توی سن چهل و سه سالگی، یعنی سه سال بعد هفتم اکتبر میمیره؛ بخاطر گازگرفتگی.
ایلیا سرش را تکان میدهد.
-و البته تا قبلش درباره تجربهش از جنگ توی صفحه مجازیش مینوشته. درباره این که برخورد نیروهای حماس باهاشون خوب بوده؛ درباره این که دولت اسرائیل حاضر نیست خسارات رو تمام و کمال بپردازه...
-محتواهایی که منتشر میکرد خیلی بیشتر از انتقاد بود. به عنوان یه شاهد زنده داشت حیثیت ارتش اسرائیل رو زیر سوال میبرد.
ایلیا آه میکشد و میگوید: بعدم هر محتوایی که نوشته بود از تمام رسانهها مخصوصا رسانههای اسرائیلی حذف شد؛ ولی نشد کامل از همه دنیا محو بشه. کشورهایی که اینترنت ملی داشتن کارو سخت میکردن.
شانههایش را تکان داد.
-که البته به نظر من مهم هم نیست. دنیا دیگه فهمیده ما چکارهایم. فهمیدن دنیا هم نمیتونه جلوی دولت ما رو بگیره.
صهیونیست جماعت وقیحتر از این حرفهاست که از رسانههای بینالمللی بترسد. میپرسم: تو با دولت مخالفی؟
یک نفس عمیق میکشد و به روبهرو خیره میشود. چندبار با انگشت روی فرمان ضربه میزند و میگوید: نمیدونم.
-تو کارمند دولتی، اونوقت نمیدونی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
-میگفت:
گاهی اوقات با خدا خلوت کنید
نگویید که ما قابل نیستیم..
هر چه ناقابل تر باشیم خدا بیشتر اهمیت
میدهد.
خدا کسی نیست که فقط خوبها را
انتخاب کند🌱
#حاجاسماعیلدولابی ( معلم شهید ابراهیم هادی)
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروزدوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۳۰ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 21 October 2024
قمری: الإثنين، 17 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهالسلام السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺17 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️25 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️45 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️55 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺62 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@tashahadat313
💎 امام باقر علیهالسلام:
🔹 اِتَّبِع مَن يُبكيكَ وهُوَ لَكَ ناصِحٌ، ولا تَتَّبِع مَن يُضحِكُكَ وهُوَ لَكَ غاشٍ.
🔸 از كسى كه تو را به گريه مى اندازد، ولى خيرخواه توست، پيروى كن و از كسى كه تو را مى خنداند، ولى با تو نيرنگ مى كند ، پيروى منما .
📎 الکافی، ج۲، ص۶۳۸، ح۲
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #رفیقشهید
🔺 پیشنـهاد ویـژه
#ٱنس_با_شهداء 🌷
@tashahadat313
رِفیق برایِ #شھید شدن ، هُنَر لازم است...
هُنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس!
هُنَرِ بِه خُدا رسیدن
هُنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشی، #شهید نِمیشی!!♥️
@tashahadat313
روانشناسی قلب 42.mp3
8.94M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 42
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️يه موقع هايي...
قلب... آتیش می گیره!
🔻یکی از این موقع ها...
زمان بگو مگو با دیگرانه!
که آتیشش، براحتی خاموش نميشه.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 روایتی کوتاه از سردار شهید #علیرضا_توسلی (ابوحامد) فرمانده و موسس #فاطمیون
تهیه شده در خبرگزاری صدا و سیمای خراسان رضوی
@tashahadat313
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
ما رهروان حضرت روحالله و عاشقان حضرت مهدی(عج) به فرموده قرآن ايمان داريم و در سختیهای راه خدا مقاومت میكنيم و اعتقادمان بر پوچی دنيا است.
همانطور كه در قرآن آمده (زندگی متاعی بيش نيست) و اينكه همه نمرودها و فرعونها كه نسبت قدرتشان به مردم ضعيف بيش از ابر مستكبران بر مستضعفان جهان امروز نيست، همه به خواست خدای متعال محكوم به فنا شدند چون برعكس مادیگرايان و محاسبهگران ظاهری كه میگويند آمريكا قدرتمند است و ما هرگز نمیتوانيم با او در ستيز باشيم، ما اعتقاد راسخ داريم كه دست خدا بالای همه دستهاست (يدالله فوق ايديهم)
شهید حسن مصلح🌷
ولادت: ۱۳ بهمنماه ۱۳۴۰، رشت
این شهید والامقام یکم اسفند ماه ۱۳۶۰ در منطقه عملیاتی تنگه چذابه جاویدالاثر شد.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 153 -خب،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 154
صدایش را کمی بلندتر میکند.
-واقعا نمیدونم.
-پس چرا رفتی توی موساد؟ شغل بهتر برات نبود؟
دست میاندازد به یقه پیراهنش و دکمه بالایی آن را باز میکند. یقه را طوری میکشد که گویا میخواهد راه نفسش باز شود. میگوید: به هرحال بعد سربازی سریع جذبم کردن. خیلی گزینهای برای انتخاب نداشتم. دولت هم مشکل کمبود نیرو داره، خیلیها دارن مهاجرت میکنن.
میدانم که جواب اصلی این نیست؛ یا حداقل همهی جواب این نیست. او میخواسته انتقام بگیرد. خیلی وقت است که این انگیزه را داشته، وگرنه نمیتواند انقدر سریع برای همکاری با من به نتیجه برسد. عجیبتر آن که، هاجر میدانست او میخواهد انتقام بگیرد و من را فرستاد سراغش؛ و دانستن انگیزههای بسیار پنهان و شخصی افراد، حتی برای قویترین سرویسهای اطلاعاتی دنیا کار راحتی نیست.
ایلیا خیلی پیچیدهتر از آن است که نشان میدهد؛ و برخلاف آنچه به نمایش میگذارد، اصلا خنگ و زودباور نیست. حتی شاید عاشق هم نیست. او فقط ادای احمقها را درمیآورد و این من را میترساند.
-تلما، من تو رو قبلا جایی دیدم؟
این سوالش قلبم را از تپش میاندازد. یک لحظه سر جایم منجمد میشوم. عضلات فک و حنجرهام سفت شدهاند و دستوری برای حرکت دادنشان ندارم. مغزم سریع دور خودش میچرخد و دنبال احتمالات مختلف میگردد. بجز یک احتمال، چیزی به ذهنم نمیرسد: چشمش به پروندهام در موساد خورده؟
صورتم را میچرخانم به سمت پنجره تا چهره گلگونم را نبیند و سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم.
-نه، چطور؟
***
-نه، چطور؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۱۵۵
***
-نه، چطور؟
این را درحالی گفت که صورتش را از من پنهان میکرد. صدایش گرفته بود. داشت چیزی را پنهان میکرد؛ مضطرب شده بود.
پس فکرم درست بود؛ من او را دیده بودم و اینطور که او رفتار میکرد، نباید دیده باشمش. شاید با یک هویت دیگر. خودم را به خنگی زدم.
-نمیدونم چرا؛ ولی به نظرم خیلی آشنایی.
همچنان رویش را نگرداند.
-خیلیها فکر میکنن من براشون آشنام. فکر کنم از اون چهرههاییام که خیلی پرتکراره، انگار از روم کپی پیست شده!
خرخری کرد که شبیه خنده بود؛ یک خندهی عصبی. برای این که از این حال درش بیاورم و دوباره بتواند درست حرف بزند، گفتم: نمیدونم؛ ولی گاهی آدم یکیو میبینه و حس میکنه مدتهاست میشناسدش. من یه چنین حسی دارم.
به ترافیکِ سنگین در بزرگراه آیالون خوردیم و من خودم هم از حرفی که زدم مبهوت بودم؛ اما پشیمان نه. او باز هم نگاهم نکرد؛ ولی صدایش تغییر کرد. دیگر لرزان نبود. مثل قبل شد؛ انگار که خیالش راحت شده باشد.
-منم یکی دوبار اینطوری شدم.
دوباره روزنهای باز شد که بتوانم گذشته مرموزش را بفهمم. مطمئن بودم گذشتهی تلما با آنچه به من گفته و خودم فهمیده بودم تفاوت دارد. کسی پایگاههای داده را دستکاری کرده و برایش پروندهای دروغین برایش ساخته بود؛ گذشتهای ساختگی که تنها قسمت واقعیاش، رابطهی میان تلما و آن پرستوی مُرده بود، اورنا.
سعی کردم از همان روزنه، راهی به سوی گذشتهاش باز کنم.
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 156
-چه جالب، با کی اینطور شدی؟
-کسایی که میتونستن خانوادهم باشن.
انقدر آرام این را گفت که انگار داشت با خودش حرف میزد. شاید حواسش به من نبود؛ و این موقعیت مناسبی بود که واقعیت را از زبانش بشنوم.
-کیا؟
نگاهش رو به پایین بود و سر انگشتش را روی لبه تبلت میکشید. آرام کمی از پوست لبش را میکند. اینها نشانه یک راز بزرگ بودند که درونش مدفون شده بود. رازی داشت درون ذهنش موج میخورد، تا زبانش بالا میآمد و بعد آن را فرو میداد.
-کسایی که واقعا دوستم داشتن.
ناگهان انگار که به خودش آمده باشد، سرش را سریع بلند کرد و گلویش را صاف. بیهدف روی صفحه تبلت دست میکشید و نوشتهها را بالا و پایین میکرد. گفتم: فکر نمیکنی حرف زدن حالتو بهتر کنه؟
و سرم را کمی به سمتش خم کردم. تشر زد: حواست به جلوت باشه.
یک نفس عمیق کشید و تبلت را بست.
-حال من فقط با انتقام خوب میشه.
-قبلا گفتم، الانم میگم. اگه بهم بگی شاید بهتر بتونم کمکت کنم.
-هر وقت بدونم لازمه میگم.
طوری لبهایش را چسباند به هم که من هم بفهمم باید خفه شوم. از حرف زدن متنفر بود این دختر. ترافیک بزرگراه روان شده بود؛ داشتیم از شهر خارج میشدیم و دورمان را زمینهای سبز کشاورزی میگرفتند. دلم موسیقی میخواست و نمیدانستم تلما اهلش هست یا نه؛ پس بیخیال شدم.
تلما به روبهرو خیره بود؛ با نگاهی چنان تیز که انگار میخواست هرچه مقابلش میبیند را بشکافد. از تمام رفتارهایش کینه میبارید. شاید اشتباه میکردم؛ چیزی که درون این دختر بود، بیش از راز یک کینه بود. زیرچشمی به چهرهاش دقت میکردم؛ به فرم چشمانش که پشت عینک دقیقا مشخص نبود. من مطمئنا او را جایی دیده بودم. اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔸️قالَ الاِمامُ الصّادِق عليه السلام:
إِنَّ شَفَاعَتَنَا لاَ تَنَالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلاَةِ
🔸️امام صادق علیه السلام فرمودند:
براستى، كه شفاعت ما (خاندان) شامل حال كسى كه نماز را كوچك (و بى اهميت) بشمارد، نمىگردد.
📚ثواب الاعمال ص ۲۰۵
برای دیگران هم ارسال کنید👌
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۱ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 22 October 2024
قمری: الثلاثاء، 18 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه لسّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺16 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️44 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️54 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺61 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@tashahadat313
#حدیث
امیرالمومنین علیه السلام:
✍️ کسانی که خود عیب دارند، علاقه مند به شایع کردن عیب های مردم هستند، تا جایِ عذر و بهانه برای عیب های خودشان باز شود.
📚 غررالحکم حدیث 5198
@tashahadat313
ترور بانوی ایرانی توسط رژیم صهیونسیتی💔
ارتش تروریستی رژیم صهیونسیتی یک زن ایرانی را به همراه همسرش ترور کرد.
شهیده معصومه کرباسی، همسری لبنانی داشت که با هم ترور شدند.
رحمت و رضوان الهی بر آنان باد که حیات و مماتشان با هم بود!🕊✌️🏻
#شهیدهمعصومهکرباسی🌿
@tashahadat313
هَـــــرکے⇠ دَم خـــُــور﴿ آقــــٰـا؎ مــٰـــا𔘓﴾
⤦ میـــــشِہ۔۔۔❤️
⇇ امـــٰــام حُســـــینےمیجَـــــنگہ۔۔
و امــٰـــام حُسیـــــنے هَـــــم
◇◇ شَهیـــــد میـــــشِہ…⇉🌷
شهید_یحیی_سنوار
@tashahadat313
روانشناسی قلب 43.mp3
9.5M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 43
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️قلب هر انسان،
به اندازه معشوقش وسعت داره...
💝اگر قلب وسیع میخوای؛
باید معشوق های بزرگ انتخاب کنی.
@tashahadat313
♦️وقتی خدا بهت عزت بده مادران اسم بچه هاشونو هم اسمت میذارن
🔹مادر و پدر ترکیه ای اسم فرزندشون رو یحیی سنوار گذاشتن
@tashahadat313
کشتینوحنشدمنتظرهیچکسی ...
اینحسیناستکهباخودهمهراخواهدبرد🩶:)
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 156 -چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 157
اوایل فکر میکردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت.
احتمال میدادم ساکن یکی دیگر از کیبوتسها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت.
از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهرههاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه میتواند حدس بزند دونفر عضو یک خانوادهاند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است.
طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکیاش نیز مراجعهای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود.
-تلما، درباره پدرت چیزی میدونی؟
این سوال را نمیخواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرمآوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بیصاحبم، آن را گاز گرفتم.
ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفسهایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی میمردم که ببینم قیافهاش چه شکلی شده؛ ولی بیادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه.
-هیچی؟
-من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمیدونم، چه برسه به بابام.
آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر میکنم آدم عوضیای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه.
پس حدسم درست بود. برای این که دلداریاش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا میدونی شرایطشون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت...
تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد.
-میشه دربارهش حرف نزنیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸