هدایت شده از مهمات فرهنگی و تشکیلاتی
#اندر_اندرزگاه 2
_استخونام درد میکنه! خمار اینستاگرامم.
_خماری؟! بیا ماساژور داریم!
_ماساژور؟! فیلترشکن میخوام!
_فیلترشکن؟! خود فرانسه رو آوردیم اینجا!
صبح رفتم دفتر حسین. تا رمز وایفایشان را زدم دنیا بهرویم باز شد. بدون فيلترشکن! گویی جلوی طاق پیروزی شانزهلیزه به نت وصل شده باشی. پهنای باند قد نیش باز خرس گریزلی! لو نداد چطور پل زدهاند.
هنریهای یزدی استوری زده بودند: #زندان_جای_هنرمند_نیست
_فهمیدن قراره برم؟!
حسین خندید: خبر نداری؟
م.ح را گرفته بودند؛ یکی از سلبریتیهای یزدی.
نمیشد پرت از ماجرا نشست جلوی لیدرها. اوضاع اغتشاشات را رصد کردم.
هرچه به آقامهدیِ قاضیِ ناظرِ زندان زنگ زدم جواب نداد. ابراهیم هم در دسترس نبود. تا ۱۱ مثل قحطیزدههای آفریقایی همه پست و استوریها را دید زدم.
آقامهدی جواب داد.
گفت: خودم نیستم؛ دم در بگو هماهنگه!
سالن ورودی زندان غلغله بود. زنها گریان و مردها غیضآلود. سرباز کلافه بود. نمیدانست از داخل سوراخ یکوجبی شیشه جواب کی را بدهد؟ عقبتر ایستادم. جوانی به مرد سیبیلوی کنار دستش گفت: مادرشو ببر گریهزاری کنه آزادش میکنن!
پیرمردی پشت دست میزد: تف به اولاد نادون!
زنی پیله کرده بود کیف و گوشی ببرد داخل. سرباز اعصاب فولادی داشت. احتمالا جو این روزها بیتاثیر نبود در مردمداریاش.
از لای جمعیت خودم را رساندم جلوی سوراخ شیشه.
_میخوام برم پیش قاضی ناظر زندان.
_برای چه کاری؟
از زبانم پرید.
_برای تصویر تکرار این لحظه!
براق شد توی صورتم.
_۱۲ میاد!
_گفته تو اتاقش بشینم!
_کسی به ما چیزی نگفته!
#محمدعلی_جعفری
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
هدایت شده از مهمات فرهنگی و تشکیلاتی
#اندر_اندرزگاه 7
آقای سراج، وکیلِ بند صدا بلند کرد: «خاموشی!» قانون بود؛ ساعت سه تا پنج عصر. پتو پهن کنند و دراز بکشند. حتی اگر خوابشان نمیآید.
کنار کمسنترینشان دراز کشیدم. ازش پرسیدم «پس چرا چراغا رو خاموش نمیکنن؟!»
- خاموشی صداست!
حولهاش را لول کرد. گذاشت روی چشم.
- اینجا بیستوچاری چراغ روشنه!
ابرو بالا انداختم.
- برا چی اینجایی؟
- برای این بهشت اجباری!
دانشجوی پزشکی که دکتر صدایش میزدند پچپچگونه تذکر داد سراج سردرد دارد خوابیده.
یواش پرسیدم «از کی اینجایی؟»
- از دیروز.
- کتکتم زدن؟
خندید. رو به سقف گفتم «چرا میخندی؟» رو به سقف گفت «یاد رئیسی افتادم!»
- چرا؟
- به شما ناهارم دادن؟
باهم خندیدیم.
- نگفتی جرمت چیه؟
-استوری، به قول بازپرس دعوت به تجمع!
-همین؟
- یه خرده هم دیوارنویسی!
- تنهایی؟
- با دوستم شهاب. شبا دوازده به بعد؛ یه منطقه من، یه منطقه او.
- شهاب الان کجاست؟
- گفتن بچهست؛ بردنش کانون اصلاح و تربیت.
- تو چند سالته؟
- اول مهر باید میرفتم ترم اول دانشگاه!
- پدرمادرت خبر دارن؟
- برام مهم نیست!
- چرا؟
- با پدرم مشکل دارم. نه اون منو میفهمه نه من!
دست راستش را گرفت بالا.
- میبینی؟
پر بود از خطخطیهای رد چاقو.
- هر دفعه دعوامون میشه بجای اینکه بزنمش خودمو خط میندازم!
- اهل دود و دمی؟
- بنگ، کُک، ویپ، وید
- موقع دیوارنویسی گرفتنت؟
- نه! شماره ناشناس زنگ زد. گوشی اومد دستم. سیمکارتمو شکستم. با شهاب و دوستدخترش دور میدون باغ ملی شک کردیم دنبالمونن. نه من نفسِ فرار داشتم، نه شهاب!
⭕️ادامه دارد...
#محمدعلی_جعفری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht