eitaa logo
🌱 تشکیلات توحیدی 🌱
9هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
513 ویدیو
102 فایل
﷽ 🎯 توانمندسازی مجموعه‌ها و افراد در راستای اقامه مکتب انقلاب اسلامی 🌱🌱🌱 #تربیتی #معرفتی #بصیرتی #تشکیلاتی ارتباط با مدیر: @razmi_H313 دوره‌های آموزشی: @seyyed_jafari پشتیبانی فروش: @poshtiban72 تارنمای پایگاه فرهنگی بعثت: besat313.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 رؤیای یکی از مخاطبین کانال که برامون ارسال فرمودند:👇 〰〰〰〰〰〰〰〰 به نام او... حال عجیبی داشتم، اتفاق سنگین و تلخی که در کرمان رخ داده بود حسابی قلبم را می‌فشرد، هر چه تلاش می‌کردم، خواب به چشمانم نمی‌آمد، چند باری بغضم ترکید و گریه کردم، دخترم را از وقایع غزه بیشتر می‌بوسیدم اما دیشب با غم بیشتری بوسیدمش. تصویر اینکه شاید روزی کسی که دختر یک ساله‌اش را از دست می‌دهد، من باشم، مدام در برابر چشمانم بود؛ دستانش را گرفته بودم و اشک می‌ریختم و می‌بوییدمش که خوابم برد. "اولش نمی‌فهمیدم کجا هستم؛ جایی که پر از زیبایی و نور بود. بر سر سفره‌ای نشسته بودم و چیزی می‌خوردم که آمد، باورم نمی‌شد که خودش باشد، انگار آرامش را درون روحم ریخته باشند، همان‌قدر که فکر می‌کردم مصمم و مهربان و دوست داشتنی. با من بر سر سفره نشست و چند لقمه‌ای خورد، بعد خواست تا با او در باغ قدم بزنم، انگار بدون اینکه من حرفی زده باشم دردم را می‌دانست، وقتی صحبت می‌کرد، تمام کائنات از حرکت باز می‌ایستادند. کمی که حرف زد گفت؛ نگران نباش همه حالشان خوب است، اینجا پر از زیبایی است، اینجا برای همه شان جای خوبی تدارک دیده‌اند، راست می‌گفت؛ به اطراف که نگاه کردم همه‌جا نور بود و زیبایی. پرسیدم پس شما مطمئنید که حال همه‌ی آن‌ها خوب است؟ همه‌ی کسانی که در انفجار پر کشیدند حالشان خوب است؟ روی "همه" تأکید کردم، نگرانشان بودم. گفت: خیالت راحت، نگران نباش، قول می‌دهم که همه حالشان خوب باشد. گفتم شما ناراحت نیستید از این وقایع و از این اتفاقات؟ جوابم را با کلام نداد، خواست سرم را روی سینه‌ی مبارکش بگذارم، این کار را کردم، قلبش صدای عشق بود که نجوا می‌کرد، صدایش خیلی بلند بود، تعجب کردم که چرا زودتر صدایش را نمیشنیدم. گفت: من قلبم برای آن‌ها می‌تپد، برای شما، برای همه. و در آخر چیزی گفت که آرامش تمام جهان به جانم سرازیر شد، آرام و با متانتی خاص نجوا کرد؛ من از جنس نورم، همه چیز اینجا از جنس نور است و هر کسی که به اینجا می‌آید از جنس نور خواهد شد. پرسیدم اینجا دیگر مجبور نیستید خیلی کار کنید، با شادی گفت؛ اینجا همیشه نماز می‌خوانم." از خواب که بیدار شدم یادم نبود چه دیده‌ام، رفتم تا صبحانه را آماده کنم، چشمم به عکسش روی طاقچه افتاد همان لبخند همیشگی و یادم آمد که چقدر نورانی بود... ┏━━━〰️〰️━━━┓ @tashkilat_ir ┗━━━〰️〰️━━━┛ پایگاه فرهنگی بعثت : besat313.ir مرکز تخصصی مکتب انقلاب اسلامی ➖➖➖➖➖➖