- تاسیان -
ـ سر انجامِ دوست داشتنم چھ شد ؟ تویی کہ نخواستی و منۍ که جا ماندم و خدایی کھ هیچوقت،در امورِ عاشقان
میرم بیرون دلتنگم ، کتاب میخونم
دلتنگتم ، آهنگ گوش میدم دلتنگم
بھ قول هوشنگ ابتهاج : دردیست
در این سینہ که همزادِ جهان است :)
- تاسیان -
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد..!
_داغ و درد است، همه نقش و نگار دل ما.
- تاسیان -
:))))
از کوشش بیهوده خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست:)
میخندیدم، قدم میزدم و همچنان استوار مونده بودم.
اما هیچکس نفهمید، تا چه حدی ویرونم..هیچکس نفهمید حتی خودِتو..
اولین باری که تو یکی از کتاب فروشیای نزدیک میدون انقلاب دیدمت دقیقا مطمئن نبودم اون حسی که بهت داشتم عشق بود یانه،، ولی خوب یادمه هر روز به بهونه کتاب خریدن میومدم و غرق عکاسی های قشنگت با ژست دلربات موقع عکاسی میشدم..
به خودم که اومدم هنوزم هر بیست و چهار ساعت میشد یه شبانه روز،،
هنوزم هفته هفت روز داشت و به هر دوازده ماه میگفتند یک سال.
به خودم که اومدم دیگه خودم نبودم..
بعد از اون موقع انگار روزا کوتاه تر شده بود و دل آسمون بیشتر میگرفت ؛ بعد از اون چاه تنهاییم عمیق تر شده بود و هرشب بارون میومد.
انگار فقط اومده بودی که بفهمم، روزای بعد از تو اسمش ''' زندگی ''' نیست...
اون روزا مثل فیلم داره از جلوی چشمام رد میشه..وقتی میدیدم از آدمایی که تو روز مرگیشون غرق شدن عکس میگیری تو دلم کلی حسادت میکردم که چرا نمیای و از کتاب خوندن من عکس بگیری..از شدت حسادت پوست لبمو میکندم و هیچی از داستان کتاب نمیفهمیدم...مغازه عکاسیت روبه روی کتابخونه بود و هر روز به عکسای روی شیشه مغازه بیشتر میشد..
یه روز که ندیدمت خودمو غرق کتاب خوندن کردم،،سرم و آوردم بالا و دیدم اومدی تو کتابخونه و داری با مسئولش حرف میزنی..حدس زدم اومدی از اینجا عکس بگیری..خوشحال شدم..خیلی خوشحال شدم..وقتی دیدم داری میای سمت من از ذوق دست و پامو گم کرده بودم...
از اون روز به بعد بود که هر لحظه به عکسای یادگاریمون اضافه میشد..از اون روز بود که دوربینت پر از عکسای یهویی از من و عکسای دوتاییمون بود..
راستش الان که میبینم تو بعضی از عکسامون انقدر دوستم داری که باورم نمیشه رفتی..
هستیا..هر روز جلوی چشممی ولی رفتی..پاگذاشتی رو دلم و رفتی..پا گذاشتی رو همه عکسای چاپ شده که همشون و با نخ بهم وصل کرده بودم و بینشون گل رز قرمز و سفید گذاشته بودم..
تو دلت برام تنگ نشده؟
هیچی نگفتنم، پیام ندادنم دلتنگت نکرد؟
یعنی هیچ اتفاقی نیوفتاد که دلت بخاد دوباره بیای ازم عکس بگیری؟
تو اصلا یادم میوفتی؟
تو اصلا نگران حالم نمیشی؟
تو مثل من همه عکسامونو به دیوار اتاقت نچسبوندی؟
دلت نخاست بازم باهم وسط دیوونه بازیامون عکسای یهویی بگیریم؟
برای وسعت خنده هامون تو عکسا دلت تنگ نشد؟
جدی جدی دلت تنگ نشد؟
ولی من دلم تنگ شده برای خنده های مردونت به اندازه همه اون عکسا،،
لبخندت و مدتیه که ندیدم..آروم جونم یه بار دیگه بگو "سیب" تا ثبت کنم خنده هاتو که مثل زلزله هشت ریشتری دلم و میلرزوند..
مثلا خنده تو قاتل جانم بشود..!
این دل انگیز ترین مرگ جهان خاهد شد...>>>>
#خودمنوشت
- تاسیان -
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد