انقدر توی ذهنم با آدمها حرف زدم که گاهی فراموش میکنم یه چیزی رو توی واقعیت هم بهشون گفتم یا نه.
یک روز که اصلا حالم خوب نبود، تظاهر کردم که حالم خیلی خوبه. اون یک روز تبدیل شد به یک هفته،بعد یک ماه، یک سال؛ و یهو به خودم اومدم و دیدم چندساله به این تظاهر کردن عادت کردم و انگار قرار نیست تموم شه.
درکِ این موضوع که تو هیچوقت حق نداری
راجعبه کسی قضاوت کنی، بهجای کسی تصمیم بگیری،
از جانب کسی فکر کنی و دربارهی زندگیِ هیچ آدمی
نظر بدی، اولین قدمِ راهِ بالغ شدنه.
من بداخلاقم. خانوادهام میدانند زود عصبانی میشوم. احتمالا در اتاقی به تنهایی خواهم مرد، به این دلیل که با کسی که میخواسته نجاتم بدهد به طور وحشیانهای رفتار کردهام.
-زندگی جعلی من-
من مغرورم ولی هیچ وقت از عذرخواهی کردن نترسیدم، هیچ وقت جلوی گریه هامو نگرفتم، هیچ وقت از اشتباهاتم سر باز نزدم، در برابر هیچ لبخندی اخم نکردم؛
مغرور بودن با عقده ای بودن و عقب افتاده بودن متفاوته.