eitaa logo
- هَم‌قرار'
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
446 ویدیو
26 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عین. ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱 ✨ صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت. رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان. صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید. مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم. مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود، به آب حوض دوخت و گفت: خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو. مریم اما نگران خواهر بود. کاش صدیقه زودتر می آمد. این بار چه رفتنش طولانی بود. کاش اصلاً نمی رفت. کاش... خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود. صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد، به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.» |°شهید صدیقه رودباری°| 🌱🌱 🌱🌱🌱 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم ، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند . دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟ |°شهید صدیقه رودباری°| 🌸 🌸🌸 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت. فقط گفت نمی تونم بیام. مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید: خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن. یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید: "مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید." آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند. صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت. |°شهید صدیقه رودباری°| 🌸 🌸🌸 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌱🌱 🌱 ✨ سال 59 به بانه اعزام شد. آنجا در نبرد کردستان با نیروهای انقلاب همکاری می کرد. هر بار موقع رفتن ساکش را پر از کتاب های شهیدان دستغیب و مطهری می کرد تا برای مردم روستاهایی که پاکسازی می شوند کلاس های عقیدتی بگذارد. یکی دو بار منافقین برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو برسد، پوستت را پر از کاه می کنیم. نمی دانستند او راهش را انتخاب کرده. اواخر می دیدیم شب ها تا دیروقت بیدار است، مشغول قرآن خواندن یا نوشتن. صبح ها کنار رختخوابش پر از یادداشت بود. بعدها فهمیدیم که در مورد امام، شهدا، انقلاب ایران و فلسطین شعر می گوید و در دفترش می نویسد. از طرف انجمن اسلامی دائم برای فعالیت های جهادی اعزام می شد. شعارش این بود که " نباید در خانه بنشینیم بگو ییم که انقلاب کردیم. باید بین مردم باشیم و پیام انقلاب را به همه برسانیم." |°شهید صديقه رودباری °| 🌱 🌱🌱 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🍃🍃 🍃 ✨ بعد از حادثه هفدهم شهریور، صدیقه حالت عجیبی پیدا کرد. هیجان و احساسی که تا آن موقع مثل خون در رگ هایش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را زندگی عادی و روزمره دور می کرد. دیگر به خرید و تفریح و میهمانی اهمیت نمی داد. انگار از عالم تعلقات هجرت کرده بود به سوی فنای در معبود. می گفت " دیگر چطور می توانم راحت زندگی کنم، در حالی که آن روز از خون مردم جوی های آب و خیابان ها پر شده بود." خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت. |°شهیده صدیقه رودباری °| 🍃 🍃🍃 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌷🌷 🌷 ✨ مادر خوشحال وارد خانه شد. دلش می خندید، لبش خندان بود. کفشهای بچه ها را که پشت در اتاق دید خوشحال تر شد. گفت :صغری جان، صدیق جان، مریم کجایی مادر؟ مجیدم، حمیدم. مریم در اتاق ایستاد و مادر همان طور که می خندید گفت: صغری کجاست؟ و منتظر جواب نشد و بلند گفت: بچه ها صبح، صدیق از بانه تلفن کرد که می یاد تا بریم شهمیزاد. بچه ام می خواد بیاد، گفت که دلم برای همه تون تنگ شده. پاشید بچه ها، پاشید کارهاتون را بکنید به برادرتون عبدالخالق هم تلفن کنید، بچه ام بیاد. همگی می ریم چند روز دور هم باشیم. و دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا همه بچه ها را در پناه خودت نگه دار. صغری از اتاق بیرون آمد و کنار مریم که مات ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد، ایستاد و گفت: مادر صدیق دوباره تلفن کرد. مادر چادرش را روی بند رخت داخل حیاط گذاشت و به اتاق آمد. صغری نشست و دخترش، فاطمه، را روی پایش گذاشت تا بخوابد. همه به مادر خیره شده بودند. مادر گفت: خب تلفن کرده چی گفته؟ او که صبح تلفن زده بود، خودش تلفن زد دوباره؟ صغری سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: تلفن کرده گفته من برم کردستان گفته کار مهمی داره، یکجوری گفته بیا که دلم شور برداشته. مادر برای این که از بقیه حرف دخترش جلوگیری کند که طاقتش تمام نشود گفت: خب برو دیگه. سه، چهار روز بیشتر به آخر ماه مبارک نمانده، برو. |°شهیده صدیقه رودباری°| 🌷 🌷🌷 @tadmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌸🌸 🌸 ✨ این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت. فقط گفت نمی تونم بیام. مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید: خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن. یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید: "مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید." آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند. صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت. صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت. |°شهید صديقه رودباری °| 🌸 🌸🌸 ‌@tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🍃🍃 🍃 ✨ بعد از حادثه هفدهم شهریور، صدیقه حالت عجیبی پیدا کرد. هیجان و احساسی که تا آن موقع مثل خون در رگ هایش جاری بود، حالا پرخروش گشته بود و او را زندگی عادی و روزمره دور می کرد. دیگر به خرید و تفریح و میهمانی اهمیت نمی داد. انگار از عالم تعلقات هجرت کرده بود به سوی فنای در معبود. می گفت " دیگر چطور می توانم راحت زندگی کنم، در حالی که آن روز از خون مردم جوی های آب و خیابان ها پر شده بود." خانواده و دوستانش آخر هفته صدیقه را در کهریزک یا در بیمارستان معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند. هیچ کس طاقت دیدن وضعیت آن بیماران را نداشت. اما صدیقه می رفت آن ها را شست وشو می داد و به امورشان می رسید. پر دل و جرأت بود. به همین خاطر دنبال کارهای کوچک نمی رفت. |°شهید صدیقه رودباری °| 🍃 🍃🍃 @tasmim_ashqane
🌹🌹 🌹 ✨ ▫️بِسْمِ اللَّه▫️ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ| می‌گویند در کربلا تنها سه زن به میدان رزم رفتند، «بحریه بنت مسعود خزرجی»، «مادر وهب بن عبدالله کلبی» و *هانیه همسر وهب.* به دستور امام دو نفر از این سه نفر از میدان خارج شدند، اما هانیه به شهادت رسید. ماجرای شهادت این تازه عروس از جایی شروع شد که در روز عاشورا وقتی همسرش به میدان رفت، هانیه هم عمودی آهنین برداشت تا در کنار وهب بجنگد. وهب با دیدن او در میدان جنگ از او خواست تا نزد زنان سپاه برگردد. اما او در جواب این درخواست گفت: "تو را رها نمی‌کنم تا آنکه در کنار تو و همراه تو بمیرم." هانیه در بازگشت عبدالله از میدان، در حالی که انگشتان دست شوهرش قطع شده بود خطاب به وهب گفت: "عبدالله! عزیزم! میثاق را فراموش نکن!" اما وهب در محاصره اشقیا گیر افتاد و دست راستش قطع شد. هانیه عمودی از خیمه برداشت و به میدان نبرد رفت، او درست لحظه‌ای به بالین همسرش رسید که دست و پاهای او در جنگ قطع شده بود. هانیه وقتی صورت خونین شوهرش را کنار زد و پیشانی مردانه‌اش را بوسید، تازه دامادش را تحسین کرد و خطاب به او گفت: "پدر و مادرم فدایت باد که از پاکان و ذریّه پیامبر دفاع کردی. بهشت گوارای وجودت! از خدا بخواه مرا نیز با تو هم‌سفر کند." در این بین عمرسعد، سردار سپاه دشمن که از رجز و حرف‌های هانیه به هراس افتاده بود و نگران تأثیرگذاری این صحنه و حرف‌های همسر وهب برلشکریانش شده بود، به شمر دستور داد تا این دختر ۱۸ ساله را به شهادت برسانند. وقتی که عمو آهنین بر سر هانیه نشست، لحظه‌ای بعد هانیه در کنار پیکر همسرش به شهادت رسید. |وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ| 🌹 @tasmim_ashqane 🌹🌹
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین| دیلم بنت عمرو رو به زهیر کرده و گفت: "سبحان الله! پسر پیغمبر قاصد را نزد تو فرستاده که پیش او بروی و تو دعوت او را رد می کنی؟ برو ببین چه می گوید! زهیر پس از شنیدن سخنان همسرش، خدمت امام رفت. دیری نپایید که با صورتی نورانی و خندان بازگشت. دستور داد که خیمه هایش را بکنند و آن را در نزدیکی خیمه امام حسین(ع) بر پا نمایند. زهیر آنقدر دلش مجذوب حسین شده بود که به افراد کاروانش گفت "هر کس از شما که می خواهد همراه من باشد بیاید، والله این آخرین دیدار من با شما می باشد." دلهم دلش قنج می‌رفت از سخنان زهیر. خیالش آسوده بود که رسالتش را خوب به جا آورده و در مسیر همسری برای زهیر سنگ تمام گذاشته است. خیالش راحت بود که زهیر عاقبت بخیر شده است و کیست که نداند حق همسری جز این نیست که همسفر همسرش باشد تا بهشت؟ و دلهم خوب همسفری بود. زن زهیر برخاست. شروع به گریستن نموده و با زهیر خداحافظی نموده و در حقش دعا نموده و گفت " خداوند یار و یاورت باشد و هر چیزی را که خیر نور در آن است، برایت پیش آورد. خواهش من از تو این است که در روز قیامت شفیع من گردی و نزد جد حسین(ع) مرا نیز به یاد آوری. همسر فداکار زهیر با تشویق و ترغیب شوهرش به یاری سیدالشهداء و پاسخ مثبت دادن به دعوت آن حضرت، باعث شد زهیر اهل نجات و رستگاری شود و به سمت سعادت ابدی برسد. اما زهیر عیار مردانه‌ای داشت که به مدد روشنگری همسرش گداخته شد. زهیر حسینی شد و همسرش تا ابد حسرت زنان عالم را در روشنگری برای راه حسین معطوف به خود کرد. | اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَةَ| 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ| برای داشتن یک دختر، خیلی دعا و ثنا کردم. خدا به من دو تا پسر داده بود؛ ولی از این که دختر نداشتم، غصه می خوردم. به حضرت فاطمه زهرا (س) توسل کردم. عاقبت هم خدا بعد از دو پسر، «شهناز» را به ما عطا کرد. اولین نفری هم که از خانواده ما شهید شد، شهناز بود. او رفت و راه شهادت را برای دو برادر خویش، حسین و ناصر هم باز کرد. شهناز برای من، هم دختر بود و هم مادر. آخر من در کودکی، مادرم را از دست داده بودم و او همه چیز خانواده ما بود. او بیش تر از سن خود، نسبت به مسائل اطرافش آگاهی داشت. بهتر از دیگران می فهمید. از زمان خودش جلوتر بود. اصلاً در بزرگ کردن او، اذیت نشدم. من خدا را شکر می کنم که بچه هایم با مریضی و کسالت یا تصادف از دنیا نرفتند. و خدا بر ما منت گذاشت و بهترین مرگ؛ یعنی شهادت را نصیبشان کرد. ان شاء ا... که در آن دنیا مرا هم شفاعت کنند. "به روایت مادر شهیده'' |°شهیده شهناز حاجی شاه°| |وَ لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ| 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
بِسْمِ اللَّه 🌿🌿 🌿 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى الْمُغَسَّلِ بِدَمِ الْجِراحِ| در مدرسه هم همینطور بود. هیچ وقت دوست خود را از یک قشر خاص انتخاب نمی کرد. با همه تیپ آدم، رفاقت می کرد؛ حتی با کسانی دوست می شد که از نظر اعتقادی با او، سازگاری نداشتند؛ ولی شهناز به آنها خیلی نزدیک می شد. از او می پرسیدم: چرا این قدر دوست داری؟ می گفت: "دوست ها دو نوعند، گروهی که از وجودشان استفاده می کنیم و گروهی که به آنها استفاده می رسانیم." وقتی از او سوال می کردیم: چرا با کسانی که از نظر فکری و عقیدتی با تو بیگانه اند، طرح دوستی می ریزی و این قدر دوست می شوی؟ می گفت: "می دانم که تفکرات اینها با ما خیلی فرق می کند؛ ولی باید در همین ها هم تغییر و تحول ایجاد کنیم. دوستی با آنهایی که پایبند ارزش ها هستند، چیز زیادی را عوض نمی کند. این کار، خیلی هنر نیست. هنر آن است که در قلب کسی رسوخ کنی که تو و ایده هایت را دوست ندارد. هنر آن است که بتوانی روی آنها اثر بگذاری." |°شهیده شهناز حاجےشاه°| |و َلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ | 🌿 🌿🌿 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ| شهناز، دیپلمش را که گرفت، درس حوزه را شروع کرد. خیلی فعال بود. یک انرژی تمام نشدنی داشت. در کتابخانه فعالیت می کرد. در مسایل زندگی، شرکت می کرد و دوره های مختلف آموزشی، مذهبی و رزمی را دیده بود. یک سال قبل از شروع جنگ، برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر، مسلح شده بود. یکبار هم چهل نفر از خواهران را جهت آموزش مسائل دینی به قم برد. بعدش هم آنها را برای آمادگی نظامی به شلمچه برده بود که همان جا یکی از آنها در شط افتاده بود که شهناز با زحمت فراوان او را از آبها بیرون آورده بود. او در این راه سختی های زیادی را متحمل شده بود. قبل از شروع جنگ، چندبار عراقی ها برای شناسایی وارد خرمشهر شده بودند. این خبر، خیلی زود بین بچه های محل و مسجد، پیچید. شهید احمدی، درباره احتمال حمله عراق با ما صحبت کرد. همان موقع در مرز، پست های نگهبانی گذاشتند. با ما و خواهران هم در مورد وظایفی که هنگام حوادث احتمالی باید انجام می دادیم، صحبت کردند. این هشدارها خیلی کمک می کرد. به همین جهت یک برنامه فشرده تعلیمات نظامی، مخصوص خواهران در حسینیه اصفهانی هاگذاشتند. تعداد خواهران، پنجاه نفر می شد. آن روزها من و شهناز کمتر می توانستیم به خانه برویم. وقتی جنگ شروع شد، او در بیمارستان طالقانی خرمشهر از جان، مایه می گذاشت. دیگر شب و روز نداشت. |°شهیده شهناز حاجےشاه°| |وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً | 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌹🌹 🌹 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ| اوایل انقلاب، خواندن نماز اول وقت، بین مردم چندان متداول نبود؛ اما شهناز از همان موقع، تاکید بسیاری روی نماز اول وقت داشت؛ حتی لباس های نمازش با لباس های خانگی و کوچه و خیابان فرق می کرد. او برای هر نماز، لباس هایش را هم عوض می کرد. وقتی از او می پرسیدم: چرا لباس هایت را عوض می کنی؟ می گفت:" مگر شما وقتی به دیدار یک دوست و یک فامیل می روید، لباس نو نمی پوشید و خودتان را مرتب نمی کنید؟ پس چرا برای نماز که گفتگوی انسان با خدا و مهمانی و بساطی است که خدا در خلقت پهن کرده، نباید به سر و وضع خودمان سامان بدهیم و آنرا مرتب کنیم؟" شهناز هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء دعای کمیل می خواند. منحصر به یک شب خاص هم نبود. چقدر گریه می کرد. وقتی می پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ می گفت: "اگر معنای این دعا را می دانستید، شما هم با من گریه می کردید." |°شهیده شهناز حاجےشاه°| |اَللّهُمَّ الْعَنْ اَباسُفْیانَ وَ مُعاوِیَةَ| 🌹 🌹🌹 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌿🌿 🌺 ✨ |أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ| تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد اما در کنار تحصیل سعی می‌کرد خیلی چیزها را یاد بگیرد. به گفته خانواده‌اش نسبت به زمان خودش خیلی جلوتر بود. گواهینامه رانندگی داشت و بسیار عالی رانندگی می‌کرد، در حالی که آن زمان در خرمشهر و شهرستان‌های دیگر زن‌ها چندان نمی‌توانستند سراغ این کار بروند. تایپ فارسی و لاتین را بسیار خوب می‌دانست و حتی یک لحظه از زندگی و فرصت‌هایش را بیهوده از دست نمی‌داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و زمانی که هنوز نهضت سوادآموزی تشکیل نشده بود، شهناز همراه چند نفر دیگر گروهی را تشکیل دادند و به روستاها می‌رفتند و به بچه‌ها درس می‌دادند. ؟ |°شهید شهناز حاجی شاه°| |اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَهَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ| 🌿 🌸🌿 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه▫️ 🌱🌱 🌱 ✨ أَلسَّلامُ عَلَى الْقَتیلِ الْمَظْلُومِ بسيار تقيد داشت كه پدر و مادرش از او راضي باشند . همچنين خيلي به خواندن نماز اول وقت تقيد داشت. بسيار اهل مطالعه بود، كم مي‌خوابيد و بيشتر به خودسازي مي‌پرداخت. مريم استثنايي نبود اما خيلي خودساخته بود. نفرت از غيبت، محبت خالصانه‌اش به ديگران، هيچ چيز را براي خود نخواستن از شاخصه‌هاي اخلاقي او بود. مريم همواره مي‌گفت "برخي سكوت‌ها و حرف‌هاي نابه‌جا، گناهان كوچكي هستند كه تكرار مي‌كنيم و برايمان عادت مي‌شود، گناهان بزرگ را اگر انسان خيلي آلوده نشده باشد متوجه مي‌شود، اين گناهان كوچك هستند كه متوجه نمي‌شويم." شهید در بسياري از عمليات دوران دفاع مقدس از جمله شكست حصر آبادان و آزادسازي خرمشهر حضوري فعال و چشمگير داشت. |°شهیده مريم فرهانیان °| اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتی جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ 🌱 🌱🌱 @tasmim_ashsqane
بِسْمِ اللَّه 🌱🌱 🌱 ✨ او همیشه دل‌ش می‌خواست شهید شود؛ شهیدی که در حال شهادت یا مرگ، حجاب اسلامی و چادرش از او جدا نشود. او با چادر بلند به پیشگاه پروردگارش رفت؛ چادری که برایش مانند سنگری بود، حفاظی در برابر چشمان بیماردلان و... این خواسته‌اش چه زیبا به اجابت رسید. در تابستان سال 1376 دختری از تبار فاطمه(س) دیده به‌جهان گشود که نام‌ش را «سمیرا» نهادند. سمیرا دور از وطن اجدادی‌اش در دیار غربت (جمهوری اسلامی ایران) چشم به‌جهان گشود. خانواده‌اش در اصل از ولایت پروان، قریه سرخ ‌پارسا بود. وی به همراه خانواده پس از 6 سال و اندی زندگی در جمهوری اسلامی ایران به وطن بازگشت و تعلیمات ابتدایی‌اش را در لیسه "همایون شهید" و دوره لیسه را در مکتب چهل‌دختران کابل به اتمام رساند. شهیده سمیرایعقوبی در دوران مکتب، شاگردی ممتاز و کوشا بود. او در سال 1392 وارد دانشگاه سید جمال‌الدین افغان شد و دوره لیسانس خود را در سال 1396 در دانشگاه شهید ربانی در رشته علوم اجتماعی، موفقانه به‌پایان برد. ادامه دارد... |شهیده سمیرا یعقوبی | 🌱 🌱🌱 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌱🌿 🌿🌱🌿 ✨ سمیرا یعقوبی در کنار درس‌های دانشگاهی، فعالیت‌های فرهنگی بسیاری را نیز انجام می‌داد. از جمله تدریس علوم قرآنی در مسجد امیرالمؤمنین(ع)، عضویت فعال در کانون علمی- فرهنگی بیت‌الزهرا، عضویت در هیِأت علمی مؤسسه علمی پژوهشی موعود، عضویت رسمی در بخش فرهنگی کمیته شورای عالی قرآنی و همچنین فعالیت در عرصه فرهنگی در کانون علمی- قرآنی بیت‌الهدی و عضویت در مرکز فعالیت‌های فرهنگی اجتماعی تبیان و انجام وظیفه تشکیلاتی در بخش بانوان دفترمرکزی این تشکیلات در کابل. شهید سمیرا یعقوبی در حقیقت دختری از تبار فاطمی بود که هیچ‌گاه جو زمانه، سیرت و صورت او را نتوانست تغییر دهد و همیشه بزرگ‌ترین آرزویش و زیارت حرم اباعبدالله(ع) بود؛ اما شهادت نه به‌هر قیمتی...! او هیچ‌گاه نمی‌خواست در انتحاری‌های شهر شهید شود؛ زیرا وضعیت نامطلوب کشته‌شدگان را دیده و یا شنیده بود؛ بلکه خواسته‌اش در حقیقت دفن و شهادت به‌همراه بود. همان چادری که مانند چفیه سربازان در جنگ، هیچ‌وقت از او دور نمی‌شد و نباید می‌شد... |°شهید سمیرا یعقوبی °| 🌿🌱 🌱🌿🌱 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌱🌹 🌹🌱🌱 ✨ " در هنگام شهادت در وصیتی گفته بود که: سلام مرا به پدر و مادرم برسانید و بگویید مرا ببخشند و از راهی که من انتخاب کرده ام راضی باشند و من خوشحالم که دارم شهید می شوم." دوران نوجوانی به مذهب علاقه مند بود و اهمیت می داد. مخصوصاً در دورانی که مشغول به تحصیل بود، روز به روز تقوایش بیشتر می شد. پرهیزگاری ایشان به گونه ای بود که از حجاب کامل برخوردار بود و اعضای خانواده را به شوق و ترغیب وا می داشت. دختری بود که هر وقت می خواست بخوابد با وضو می خوابید و نماز شب را فراموش نمی کرد. او همچنان به فعالیتهای سیاسی و مذهبی خود ادامه می داد. در مکتب قرآن با خواهران دیگر به فراگیری قرآن مشغول بود و در فرصتهای مناسب به مطالعه کتابهای مذهبی می پرداخت و بیشتر پولی که از پدرش می گرفت به خریدن کتاب اختصاص می داد. شهناز برای به ثمر رسانیدن انقلاب اسلامی و پاسخ دادن به ندای رهبر عزیزش امام خمینی تلاشهای زیادی می کرد و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و بیشتر اوقات کارهای خود را مخفیانه انجام می داد که مبادا او را از انجام دادن کاری که به عهده داشت منع نمایند. در پخش کردن اعلامیه ها و عکسهای امام خمینی تاثیر بسزایی داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی به پیروزی رسید. ایشان باز هم از تلاشهای خود دست نمی کشد. او در جهادسازندگی و بسیج خواهران عضویت داشت و از انقلاب اسلامی پاسداری می کرد... |°شهیده شهناز محمدی زاده °| 🌱🌹🌱 🌱🌱🌹🌱 ‌@tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌹🌱🌱 🌱🌹 ✨ گام هایی که برای رضای خدا برداشته می شد در مسیر بزرگ شدن شهناز. ما هر روز شاهد تعالی روح او بودیم . او دربارۀ شغل آینده اش معتقد بود که " کار باید خوب باشد . عنوانش مهم نیست ! این مهم است که کاری که انجام می دهی ، برای رضای خدا باشد ." در جهاد مشغول بود و از کارش راضی و خوشحال به نظر می رسید . او و دوستانش بابت زحمات هایشان ، هیچ مبلغ و حقوقی هم از جهاد نمی گرفتند . به کارهای عام المنفعه و خیرخواهانه علاقۀ زیادی داشت . مثلاً وقتی برای تدریس به شلمچه یا به جهاد می رفت ، اگر با مستضعفی برخورد می کرد ، او را به خانه می آورد و برایش شب ها خیاطی می کرد . به اموال عمومی و حق الناس بسیار حساس بود . خانه هایی بودند که با اموالشان مصادره شده بود . به کسانی که در آن خانه ها رفت و آمد داشتند ، دائما تذکر می داد "دست به وسایل این ها نزنید." عاشق امام خمینی( ره) بود . خیلی دوست داشت به تهران بیاید و امام را ببیند . شهناز با تمام خستگی ها و مشغولیت هایی که داشت ، به کارهای هنری علاقۀ زیادی داشت . در اوقات فراغت ، خیاطی می کرد . گلدوزی ، قلاب بافی ، ماشین نویسی و اخذ گواهی نامۀ رانندگی ، از دیگر هنرهای شهناز بود . |°شهیده شهناز محمدی زاده °| 🌱🌹 🌱🌱🌹 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌺🌺 🌺🌺🌺 ✨ نماز ظهر را در مسجد حضرت زهرا (س) و نماز مغرب را در مسجد امام زمان عج می خواند. نماز غفیلۀ ما بین نماز مغرب و عشا را بسیار دوست داشت و ترک نمی کرد . شب های جمعه ، حال و هوایی عجیب داشت! می رفت گوشه ای و دعای کمیل می خواند و اشک می ریخت . می گفت : " مادر! بگذار بروم گوشه ای که اگر اشکی ریختم ، خواهر و برادرم نبینند و ناراحت نشوند . جوان هستند و باید کم کم متوجۀ این مسائل بشوند ." شهناز هرگز دروغ نمی گفت و عصبانیتی از او به یاد ندارم . در حرف زدن و انتخاب جملات، بسیار دقت می کرد تا اگر به کسی حرفی می زند ، او را ناراحت نکند . اگر کسی را ناراحت و عصبانی می دید، سعی می کرد آرامش کند و این صفت ، الآن برای خواهرانش به یادگار مانده است . آنها شهناز را الگوی خود قرار داده اند . دوستان صمیمی اش را به یک چشم نگاه می کرد و برایش فرقی نداشت . به همنشینی با کسانی که سواد بالایی داشتند ، رغبت بیشتری نشان می داد . جذابیت اخلاقی و وجهۀ خوبی هم میان اعضای خانواده و هم در بین دوستانش داشت . اوایل سال ۵۹، یکبار قسمت شد به دیدار امام خمینی بروند . شهناز از این دیدار برایم تعریف کرد : " در اتاق ساده، سرد و نمناکی نشستیم . لحظاتی بعد، عروس امام ، علاءالدینی آورد و در اتاق گذاشت و بعد هم امام را همراهی کرد تا ایشان به تشکچه ای نشستند ." می گفت : "مادر ! دلم می خواهد فقط یک دفعه خدا زنده بگذارم تا چهار گوشۀ تشکی که امام روی آن نشسته بود را ببوسم ." |°شهیده شهناز محمدی زاده °| 🌺 🌺🌺 @tasmim_ashqane
🌱🌱🌺 🌺🌺 ▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ ✨ در اتاقش عکسی از حضرت امام خمینی (ره) را قاب شده به دیوار آویزان کرده بود، خیلی‌ها به او می‌گفتند اگر رئیس بیمارستان عکس را ببیند، برخورد بدی را با او خواهد کرد، اما او عکس را پایین نیاورده بود. یک روز رئیس بیمارستان -دکتر عارفی- که بعدها به خارج از کشور متواری شد، برای سرکشی به اتاق‌ها آمد و متوجه قاب عکس امام بر روی دیوار اتاق فوزیه شد و با عصبانیت دستور داد که عکس را از روی دیوار بردارد. اما فوزیه گفته بود: "اتاق متعلق به من است و هر عکسی را که بخواهم در آن آویزان می‌کنم." رئیس بیمارستان هم فوزیه را تهدید به کسر یک ماه از حقوقش کرده بود. اما فوزیه حرفش یک کلام بود: "اگر اخراج هم بشوم عکس را از روی دیوار پایین نمی‌آورم." وقتی هم که مدرسه می‌رفت چند بار به خاطر حجاب اسلامی‌اش از طرف مدیر مدرسه تنبیه و توبیخ شده بود اما خم به ابرو نمی‌آورد. هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت و در اکثر راهپیمایی‌ها هم با حجاب اسلامی پا به پای مردان و زنان دیگر شرکت می‌کرد. |°شهید فوزيه شیردل °| 🌺🌺 🌺🌱🌱 @tasmim_ashqane
▫️بِسْمِ اللَّه ▫️ 🌱🌱 🌺🌱🌱 ✨ شهیده نورا جمال محمد شلهوب از کوچکترین زنان شهادت طلب به شمارمی رود . وی درخانواده ای متدین و پایبند به اسلام متولد شد. پدرش دامپزشک بود و موقع شهادت فقط ۱۵ سال داشت. از زمان کودکی دارای هوش فراوان بود تا حدی که در مدرسه بین همکلاسی ها و معلمانش محبوبیت زیادی پیدا کرده بود. هر کس او را می شناخت دوستش داشت. به دین عشق می ورزید و از حافظان قرآن بود. علی رغم سن کمش در اکثر فعالیت های اسلامی مدرسه مشارکت می کرد . نسبت به رخدادهای انتفاضه بویژه انتفاضه الاقصی بسیار حساس بود، و از شرح زندگی شهیدان و شهادت طلبان متاثر می شد، تصاویر و وصایای رهبران شهید انتفاضه، و شهادت طلبان فلسطینی را جمع آوری می کرد. وی از آگاهی های سیاسی و فرهنگی بسیاری برخوردار بود و همه اتفاقات و تحولات فلسطین و جهان را دنبال می کرد و از توطئه های آشکاری که در خلال مذاکرات صلح علیه ملت فلسطین جریان داشت آگاه بود. از وی مطالب زیادی منتشر نشده است و شاید دلیل اصلی آن کم سنی اش باشد، اصلی ترین یادگارهای وی عکسی است با وضوح کم و وصیت نامه ای به شفافیت آفتاب که نشانگر رشد فکری و بسیار بالای او و درایت و هوشیاری اش می باشد. نورا در ایستگاه ایست بازرسی(طیبه) که جدا کننده سرزمین های اشغالی سال ۱۹۶۷ از سرزمین های اشغالی سال ۱۹۴۸ می باشد، اقدام به عملیات استشهادی نمود . از نحوه عملیات و میزان تلفات و خسارات صهونیست ها خبری منتشر نکردند و بقایای پیکر او دو روز بعد تحویل خانواده اش گردید. که با تظاهرات گسترده مردم طولکرم تشیع گردید و به این ترتیب نام وی به عنوان کم سن و سال ترین زن شهادت طلب فلسطینی ثبت گردید. نورا در وصیت نامه خود می نویسد : "…از شما می خواهم دعا کنید، خداوند شهادت من و همه شهیدان را مورد پذیرش درگاهش قراردهد. ای اشغالگران غاصب! زمان آن رسیده که به تو درسی قاطعانه بدهم . در اثنای عملیات تصمیم گرفتم که نامه ای را برای اشغالگران بفرستم و به آنان بگویم : ای قوم یهود! در سرزمین و دیار ما امنیت نخواهید داشت ، از زمین من بیرون بروید ، زیرا این سرزمین بر شما حرام خواهد بود. …من این عملیات را به ارواح شهیدان فواز بدران ، عامر حضیری ، محمود مدنی ، یاسر بدوی ، رائد کرمی ، دکتر ثابت ثابت ، فراس جابر ، محمود ابوهنود ، ناصرحمدان ، عبدالرحمن حماد و شهیدان قتل عام نابلس و شهدای کشتار بیت لحم و بیت ریما و عین الفارعه و همه شهیدان هدیه می کنم. …پیروز باد اسلام و مسلمانان ! ننگ و عاد باد بر پست فطرت ها ، جاسوس ها و قاتلانی که مجاهدان را کشتند! و زنده باد فلسطین آزاد" |شهید نورا محمد شلهوب | 🌱🌺 🌱🌱🌱 ‌@tasmim_ashqane
بِسْمِ اللَّه . 🌺🌺 🍃 🍃 ✨ محبوبه دلش می‌خواست مثل مستضعفین زندگی کند. تابستان‌ها که بیکار بود به روستاهای اطراف تهران می‌رفت و به وضع بهداشت آنها رسیدگی می‌کرد. در آن زمان کفش‌هایی از جنس پلاستیک وجود داشت که براق و راحت بودند و معمولا پیرزن‌ها آنها را می‌پوشیدند. محبوبه برای رفتن به روستا از این کفش‌ها خریده بود. به او گفتم :«محبوبه جان چرا کفش اینجوری خریدی؟» گفت: "برای این است که روستاییان فکر نکنند من غیر آنها هستم. می‌خواهم کفشی که می‌پوشند، من هم بپوشم تا برای یک لحظه احساس نکنند که من از آنها بهتر و برتر هستم.." |°شهید محبوبه افراز°| 🌺 🍃🍃 @tasmim_ashqane
بِسْمِ اللَّه 🌸🍃 🌸 🌸🍃 ✨ بنت‌الهدی به قصد این‌که دایره مخاطبان بیشتری برای سخنانش داشته باشد رو به نوشتن آورد؛ زنان بسیاری از کشورهای عربی و اسلامی می‌توانستند از طریق خواندن کتاب‌های او به‌اندیشه‌های اسلامی دست پیدا کنند. مباحث خانوادگی، کار اسلامی، سختی‌های زنان شاغل، مسخره‌کردن، خدشه‌دار کردن جلوه زن، زیبایی، آرایش‌کردن، حجاب و… از محورهای قصه‌های او هستند. او به همین هدف شعر هم می‌گفت. بیشتر شعرهای شهیده‌صدر رنگ و لعاب دینی دارد. بنت الهدی در مجله «الاضواء» برای دختران عراقی و عرب مطلب می‌نوشت. نوشته‌های او در این مجله حول التزام زنان به آموزه‌های دینی و رد الگوها و شعارهای غربی برای آنان، بود. |°شهید بنت الهدی صدر°| 🍃🌸 🍃 🍃🌸 @tasmim_ashqane